[download id=”1347″]
پرداختن به غیرممکن(قسمت دوم)
برگرفته از:سوسیالیست رجیستر ۲۰۱۷
نوشته: اسلاوی ژیژک
برگردان: رضا جاسکی
تعداد کلمات:۳۸۵۷
سه
این ما را به تابوی سوم میرساند: دموکراسی. هنگامی که بدیو ادعا میکند دموکراسی طلسم
ماست، این گفته را باید به معنای واقعی کلمه در نظر گرفت–به معنای دقیقاً فرویدی ان–نه در معنای مبهمی که دموکراسی را تا سطح دایره نامحدود مصون ما بالا میبرد . «دموکراسی» آخرین چیزی است که ما قبل از آن که با «فقدان» تشکیلدهنده حوزه اجتماعی – این واقعیت که «هیچ رابطه طبقاتی وجود ندارد»، زخم تضاد اجتماعی مقابله کنیم ، در نظر میگیریم. درست مثل اینکه هنگامی که ما با واقعیت سلطه و استثمار، واقعیت مبارزات اجتماعی وحشتناک مواجه میشویم، همیشه میتوانیم اضافه کنیم: بله، ما دموکراسی داریم که به ما برای حل کردن یا حداقل تنظیم مبارزات، و جلوگیری از انفجار مخرب آنها امید میدهد.
یک نمونه از طلسم دموکراسی، فیلمهای پرفروش و پرجاذبه هولیوود از «همه مردان رئیسجمهور» گرفته تا «پرونده پلیکان» است که در آن یک زوج معمولی رسوایی را کشف میکنند که انتهای آن به رئیسجمهور میرسد و او را مجبور به استعفا مینمایند. حتی اگر آن نشان میدهد که فساد به نقطه بالایی رسیده است، ایدئولوژی خاصی در پیام خوش نهایی فیلم چنین اثاری مستقر شده است: کشور ما چه دموکراسی عالی دارد، جایی که افراد معمولی، مانند من و شما ، میتوانند رئیس جمهور، نیرومندترین انسان روی زمین، را از قدرت خلع کنند! به همین دلیل نامناسبترین–حتی احمقانهترین–نام برای یک جنبش رادیکال سیاسی جدید، تصور ترکیب سوسیالیسم و دموکراسی است: آن به طور کارایی طلسم نهایی نظم موجود جهانی را با اصطلاحی که اختلافات کلیدی را پاک میکند، ترکیب مینماید. امروز هر کسی میتواند سوسیالیست شود–حتی بیل گیتس– کافیست فقط اذعان به نیاز برای گونهای از وحدت هماهنگ یک جامعه، برای منافع مشترک، برای مراقبت از تهیدستان و ستمدیدگان کند.
پیوند به دموکراسی آن چیزی است که بدیو آن را به عنوان افق نهایی رهایی سیاست، «اصل برابری» فرض میکند که در تضاد کامل با مارکس است زیرا برای او برابری عبارت از:
…یک مفهوم سیاسی انحصاری، و، به مثابه یک ارزش سیاسی، یعنی یک ارزش مشخصکننده بورژوایی (که اغلب با شعار انقلاب فرانسه: ازادی، برابری، برادری پیوند داده میشود). به دور از ارزشی که بتوان از آن برای خنثی کردن ستم طبقاتی استفاده کرد، مارکس معتقد است که درواقع ایده برابری وسیلهای برای ستم طبقه بورژوا، و چیزی بسیار متفاوت با هدف کمونیستی الغای طبقات است.١١
یا، آن طور که انگلس میگوید:
ایده جامعه سوسیالیستی به عنوان قلمرو برابری یک ایده یک طرفه فرانسوی مبتنی بر شعار قدیمی «ازادی، برابری، برادری» است– ایدهای که به عنوان یک مرحله از پیشرفت در زمان و مکان خودش قابل توجیه بود اما باید مانند همه ایدههای یکجانبه مکاتب قبلی سوسیالیستی، اکنون بر آن غلبه کرد، زیرا آن فقط در اذهان مردم سردرگمی ایجاد میکند و همچنین حالتهای دقیقتر ارائه موضوع نیز پیدا شده است١٢.
آیا این موضوع حتی برای تئوری سیاسی فرانسوی، از برابری–ازادی اتین بالیبار تا بدیو صادق نیست؟ اگر به مارکس برگردیم، او به صراحت آنچه که الن وود «شهود برابری» مینامید را رد مینمود–عدالت مساواتطلبانه دقیقاً به این خاطر راضیکننده نیست زیرا آن یک استاندارد برابر را بر موارد نابرابر اعمال میکند:
حق به خاطر ماهیت خود فقط میتواند بر یک استاندارد برابر اعمال شود؛ اما افراد نابرابر (و آنها افراد مختلفی نمیشدند اگر نابرابر نبودند) به وسیله یک استاندارد برابر فقط تا آنجایی که از یک نقطه نظر برابر، که تنها از یک طرف معین میباشد، صورت گیرد، قابل اندازهگیری هستند؛ مثلا، در مورد حاضر، آنها به عنوان کارگر و نه هیچ چیز دیگری در نظر گرفته شوند و هر چیز دیگری نادیده گرفته شود. بعلاوه، یک کارگر متاهل است، اما دیگری نه؛ یکی بچههای بیشتری نسبت به دیگری دارد، و به همین ترتیب تا الی اخر. بنابراین با کارایی برابر کارگر، و از این رو سهم برابر در صندوق مصرف اجتماعی، یکی میتواند بیشتر از دیگری دریافت کند. برای آنکه از همه این نقایص اجتناب گردد، حق به جای آنکه برابر باشد باید نابرابر شود.١٣
ممکن است به نظر اید، مارکس با این ادعا که معیارهای برابر را نباید بر افراد نابرابر اعمال نمود، دلایل محافظهکارانه قدیمی در مورد مشروعیت سلسله مراتب را تکرار میکند. اما، یک تمایز ظریف وجود دارد که باید آن را در اینجا در نظر گرفت: هنگامی که ما در یک جامعه طبقاتی به سر میبریم، ستم طبقاتی نابرابری را تعیین میکند، به این دلیل غلط است، اما در یک جامعه بیطبقه، از آنجا که نابرابری مستقل از سلسله مراتب و ظلم و ستم میباشد، مشروع است. به همین دلیل مارکس اصل کمونیسم «به هر کس به اندازه نیازش، از هر کس به اندازه توانش» را طرح کرد. وود متذکر میشود که این قاعده کلی، اگرچه همه آن را به مارکس ربط میدهند، اما لویی بلان آن را ابداع کرد، او در سال ۱۸۵۱ نوشت«از هر کس به اندازه توانش، به هر کس بنا بر نیازش»، و آن را حتی میتوان تا کتاب عهد جدید ردیابی کرد: «و همه باورگران با هم بودند، و همه چیز مشترک بود؛ و اموال و کالاهای خود را میفروختند، و آنها را بین همه ، بر اساس نیاز هر کس، تقسیم میکردند».١٤
در حالی که این اصل قطعاً هیچ ربطی به برابری ندارد، اما آن مشکلات خودش را دارد، یکی از آنها مربوط به حسادت است: آیا هیچ سوژهای میتواند بدون در نظر گرفتن آنچه که دیگران نیاز خود اعلام میکنند، احتیاج خود را تعریف نماید؟ همانطور که قبلاً دیدیم، ما باید این نظر خوشبینانه غالب، که بنا بر آن در کمونیسم حسادت به عنوان پسمانده رقابت سرمایهداری پشت سر گذاشته خواهد شد، و با همکاری همبسته و لذت بردن از لذت دیگران تعویض خواهد شد، را رد کنیم.
بنابراین ما باید تز بدیو را که «برابری نقطه کاملاً غیرممکنی برای سرمایهداری است»١٥ را تائید کنیم. بله، اما این نقطه غیرممکن در کیهان سرمایهداری غیرممکن است؛ این تناض ذاتی آن است. سرمایهداری طرفدار برابری دموکراتیک است، اما فرم قانونی این برابری خود فرم نابرابری است. به عبارت دیگر، برابری، ایدهآل–هنجار سرمایهداری، لزوماً با روند تحقق آن تضعیف میشود. به این دلیل، مارکس خواهان «برابری واقعی» نبود، یعنی ایده او این نیست که برابری که امر واقعی–غیرممکن سرمایهداری است، باید ممکن گردد؛ او خواهان چیزی فراتر از افق برابری بود.
علاوه بر این، «نقطه غیر ممکن » یک قلمرو معین نباید به یک اتوپیای رادیکال دیگری ترفیع داده شود . هنر بزرگ سیاست کشف این نقطه به طور محلی، از طریق یک سری از خواستههای معتدل است که واقعاً غیر ممکن به نظر نمیرسند بلکه به نظر ممکن میایند، هر چند که درعمل غیرممکن هستند. شرایطی مثل داستانهای علمی–تخیلی که در آن قهرمان درِ اشتباهی را باز میکند (یا اینکه دکمه اشتباهی را فشار میدهد…) و ناگهان کل واقعیت اطراف او متلاشی میشود. در ایالات متحده، ظاهراً مراقبتهای بهداشتی یک چنین نقطهای است، در اروپا، به نظر میرسد لغو بدهیهای یونان است و غیره. چیزی که (در اصل) شما میتوانید انجام دهید اما در عمل نمیتوانید یا نباید آن را انجام دهید– شما ازادید آن را انتخاب کنید به شرط آنکه درواقع آن را انتخاب نکنید. از این بابت، نقطه حساس دموکراسی، انتخابات دموکراتیک است: نتیجه یک اخذ رأی مقدس است، بالاترین بیان حاکمیت مردم، اما اگر مردم رأی «اشتباه» دهند (خواهان اقداماتی که مختصات اساسی نظام سرمایهداری را به خطر میاندازند، شوند) چی؟
به همین دلیل ایدهالی که از واکنش مقامات اروپایی نسبت به خطر پیروزی سیریزا در یونان پدیدار شد، به بهترین وجهی توسط عنوان کامنت گیدئون راچمن در فاینشنال تایمز ارائه شد، «ضعیفترین حلقه حوزه اروپا رایدهندگان آن است».١٦ در این جهان ایدهال، اروپا از دست این «ضعیفترین حلقه» خلاص میشود و متخصصین برای تحمیل اقدامهای اقتصادی لازم قدرت کسب مینمایند–اگر کلاً انتخاباتی صورت گیرد، عملکرد آنها فقط تائید اجماع متخصصین است. (و اتفاقا، رژیمهای کمونیستی در اروپای شرقی ویژگی مشابهی داشتند: ظاهراً یک تقاضای معتدل، کاملاً سازگار با ایدئولوژی رسمی و نظم حقوقی موجود–مانند تقاضا برای لغو یک قانون مشخص، تعویض یک سیاستمدار عالیرتبه– «نومنکلاتورا» ( صاحبمنصبان) را بسیار بیشتر از فراخوانی برای سرنگونی مستقیم نظام به وحشت میانداخت.)
چهار
با احتساب تناقضات لازم سرمایهداری جهان، تناقض «نقطه غیرممکن» شکل خود–ارجایی میگیرد: نقطه غیرممکن بازار جهانی به خوبی میتواند خود روابط «ازاد» بازار باشد. چندسال پیش، یک گزارش سی اِن اِن در باره مالی، واقعیت «بازار ازاد» بینالمللی را نشان داد. دو رکن اقتصاد مالی کتان در جنوب و گاو در شمال است و هر دو آن دچار مشکل هستند؛ دلیل آن این است که قدرتهای غربی خود قوانینی را که به شکل بسیار وحشیانهای بر کشورهای فقیر جهان سوم تحمیل مینمایند، را نقض میکنند. مالی پنبه با کیفیت بالا تولید میکند، اما مشکل این است که دولت ایالات متحده پولی را که صرف حمایت مالی از پنبهکاران خود میکند بیشتر از کل بودجه دولت مالی است، از این رو جای هیچ تعجبی وجود ندارد که آنها نمیتوانند به رقابت با پنبه ایالات متحده بپردازند! در شمال، اتحادیه اروپا مقصر است. گوشت مالی نمیتواند با شیر و گوشت به شدت سوبسیدبگیر اتحادیه اروپا رقابت کند–اتحادیه اروپا برای هر گاو سالانه تقریباً ۵۰۰ یورو، بیش از سرانه تولید ناخالص کشور مالی، یارانه میگیرند. جای تعجب ندارد که تفسیر وزیر اقتصاد کشور مالی این باشد: ما نیازی به کمک یا مشاوره شما در مورد اثرات مفید لغو مقررات سنگین دولتی نداریم، فقط، لطفاً از قوانین خودتان در مورد بازار آزاد منحرف نشوید و مشکلات ما به طور اساسی حل خواهد شد.
اغلب طرفداران سرمایهداری اشاره میکنند که به رغم همه پیشگوییهای انتقادی، به طور کلی سرمایهداری از منظر جهانی نه در بحران بلکه بیش از هر زمان دیگری در حال پیشرفت است–و آدم نمیتواند کاری به جز تائید ان انجام دهد. سرمایهداری (کم یا بیش) در سراسر جهان، از چین تا آفریقا رشد میکند. آن قطعاً در بحران به سر نمیبرد–این فقط مردم هستند که در تحولات انفجاری ویژهای که در بحران هستند، گیر کردهاند. این تنش بین توسعه کلی و بحرانها و بدبختیهای محلی (که گاهگاهی در سراسر کل سیستم در نوسانند)، بخشی از عملکرد طبیعی سرمایهداری محسوب میشوند: سرمایهداری خود را از طریق بحران تجدید میکند.
بیایید بردهداری را در نظر بگیریم. سرمایهداری خود را به عنوان نظام اقتصادی توجیه میکند، این به معنی آزادی شخصی (به عنوان یک شرط برای مبادله بازار ) و پیشرفت آن است، اما این نظام، تولید بردهداری را به عنوان بخشی از پویاییاش، در خود دارد: اگر چه بردهداری تقریباً در پایان قرون وسطی منقرض شد، اما آن در مستعمرات در اوایل مدرنیته تا جنگ داخلی آمریکا بشدت گسترش یافت. میتوان احتمال این فرضیه را داد که همراه با عصر سرمایهداری جهانی، دوره جدیدی از بردهداری سرمایهداری نیز ظهور خواهد کرد. اما دیگر یک وضعیت حقوقی مستقیم برای افراد برده شده وجود ندارد، و بردهداری اشکال جدید بسیاری به خود میگیرد: میلیونها کارگر مهاجر شبه جزیره عربستان (عربستان سعودی، امارات متحده عربی، قطر و غیره) عملا از حقوق مدنی ابتدایی و آزادی محروم هستند؛ کل کنترل میلیونها کارگر در کارگاههای آسیایی اغلب مستقیماً به شکل اردوگاههای کار اجباری سازمان یافته است؛ استفاده گستردهای از کار اجباری در بهرهبرداری از منابع طبیعی در بسیاری از کشورهای افریقای مرکزی (مثل کنگو و غیره) وجود دارد.
اما لازم نیست ما به جاهای دور نگاه کنیم. در اول دسامبر ۲۰۱۳، حداقل هفت نفر در یک کارخانه چینی در یک منطقه صنعتی در شهر پراتو در ده کیلومتری فلورانس در ایتالیا، که به آتش کشیده شد، کشته شدند؛ کارگران کشته شده در یک خوابگاه مقوایی موقت که در محل کارخانه ساخته شده بود، به دام آتش افتادند.١٧ بنابراین، لزومی ندارد که ما برای مشاهده زندگی پر از بدبختی بردگان جدید، در جاهای دور در حومه شانگهای (یا در دوبی و قطر) بگردیم و ریاکارانه از دولت چین انتقاد کنیم–بردگی میتواند در اینجا، در خانه ما، جایی که ما آن را فقط نمیتوانیم ببینیم (یا بیشتر تظاهر به ندیدن آن میکنیم) باشد. این اپارتاید جدید بالفعل، این انفجار سیستماتیک تعدادی از اشکال مختلف عملی بردگی، یک تصادف تاسفبار نیست، بلکه یک ضرورت ساختاری برای سرمایهداری جهانی امروز است. بنابراین مبارزه نتیجهبخش علیه آن میتواند باعث تغییر جهانی شود.
به نظر میرسد که یک استدلال قوی در رد این استراتژی وجود داشته باشد: بارها، چپ خود درگیر نبردی بر علیه یک عملکرد ویژه سرمایهداری با این پیشفرض که این ویژگی برای بازتولید کل سیستم حیاتی میباشد، شده است، و ثابت شد که آن فرض اشتباه بود. تحلیل مارکس از پیروزی شمال در جنگ داخلی آمریکا بر این فرض قرار داشت که پنبه ارزان تولید شده توسط بردگان در جنوب و سپس صدور آن به انگلیس برای عملکرد روان سرمایهداری بریتانیا حیاتی بود، از این رو لغو بردهداری در آمریکا موجب بحران و جنگ طبقاتی در انگلستان میشود. فرض فمینیستهای سوسیالیست و پارتیزانهای ازادیهای جنسی این بود که خانواده پدرسالاری برای تولیدمثل و انتقال مالکیت خصوصی بسیار مهم است، بنابراین سقوط نظم پدرسالاری خود ریشههای بازتولید سرمایهداری را تضعیف میکند. در هر دو مورد، سرمایهداری قادر به یکپارچهسازی بدون هیچ مشکل جدی بود.
اما آیا این ضد–استدلال واقعاً عمل میکند؟ امروز، وقتی که سرمایهداری نه فقط از عهده گسترش حقوق کارگران برنمیاید، بلکه حتی مجبور به لغو بسیاری از موفقیتها و دستاوردهای سوسیال–دموکراسی میگردد ، آن مسلماً عمل نمیکند.
پنج
این ما را به اتوپیای نظامی جیمسون میرساند. یک دلیل واضح مخالفت با پروژه نظامی این است که حتی اگر ضرورت آن را تصدیق کنیم، ما فقط میتوانیم آن را برای دوره کوتاه گذار تائید نماییم: کمونیسم کاملاً توسعهیافته را نمیتوان در امتداد این خطمشی تصور نمود.
بهر حال، در اینجا همه چیز مشکلساز میشود. در مارکسیسم سنتی، نام غالب برای این دوران گذار «دیکتاتوری پرولتاریا» میباشد، مفهومی که همیشه نارضایتی فراوانی ایجاد کرده است. بالیبار توجه را به این گرایش در مارکسیسم رسمی جلب میکند که در آن «<مراحل میانی> را به منظور حل مشکلات نظری میافزایند: نه فقط مراحل بین سرمایهداری و کمونیسم، بلکه بین امپریالیسم و گذار به سوسیالیسم».١٨ «بتوارگی تعداد رسمی این مراحل»١٩ ، علامت انکار یک بنبست است. پس شاید، راه تخریب منطق «مراحل توسعه» این است که خود این منطق را به عنوان نشانه این که ما در یک مرحله پایینتر قرار داریم بفهمیم، زیرا هر تصوری در مورد مراحل بالاتر (که از طریق فداکاری و رنج مرحله حاضر به آن خواهیم رسید) توسط چشمانداز مرحله پایینتر تحریف میشود؟
در یک شیوه درست هگلی، ما نمیتوانیم به طور موثری از طریق غلبه بر «مرحله پایینتر» به «مرحله بالاتر» برسیم، بلکه وقتی که ما تشخیص میدهیم که ما باید ازخود این ایده که یک مرحله بالاتر وجود دارد، خلاص شویم، به آن میرسیم. و آنچه که چشمانداز این «مرحله بالاتر» را میتواند مشروط کند، آن چیزی است که ما اکنون در «مرحله پایینتر» خودمان انجام میدهیم. به طور خلاصه، «مرحله پایینتر»، همه آن چیزی است که ما داریم و اصلاً میتوانیم بدست اوریم. هماکنون جیمسون در این راستا، بسیاری از تابوها را میشکند، اما به نظر میرسد که یک تابو باقی است: چشمانداز ضد–دولتیاش، دیدگاه سنتی مارکسیستی او در مورد از بین بردن دستگاه دولتی. شاید در نهایت، ارتش به عنوان مدل عمومی برای سازماندهی تولید اجتماعی، یک چیز سرهمبندی شده به جای دولت باشد؛ شاید آخرین تابوی او نیز باید سقوط کند، و کار بزرگی که در پیش روست این است که چگونه در مورد دولت باید تجدید نظر شود.
در یک شیوه درست هگلی، ما نمیتوانیم به طور موثری از طریق غلبه بر «مرحله پایینتر» به «مرحله بالاتر» برسیم، بلکه وقتی که ما تشخیص میدهیم که ما باید ازخود این ایده که یک مرحله بالاتر وجود دارد، خلاص شویم، به آن میرسیم. و آنچه که چشمانداز این «مرحله بالاتر» را میتواند مشروط کند، آن چیزی است که ما اکنون در «مرحله پایینتر» خودمان انجام میدهیم. به طور خلاصه، «مرحله پایینتر»، همه آن چیزی است که ما داریم و اصلاً میتوانیم بدست اوریم.
بیایید به طور خلاصه به چین نگاه کنیم. امروز یکی از ویژگیهای قابل توجه قدرت چین دو برابر شدن دستگاه دولت از طریق نهادهای حزبی است که خودشان هیچ جایگاه قانونی ندارند. همانطور که هی وایفانگ، استاد حقوق از پکن در این مورد میگوید: « حزب به عنوان یک سازمان در بیرون و بالاتر از قانون قرار دارد. آن باید یک هویت قانونی داشته باشد، به عبارتی شخصیت حقوقی که بتوان از آن شکایت کرد، اما حتی به عنوان یک سازمان نیز ثبت نشده است. حزب کلاً در خارج از سیستم قانونی قرار دارد.»٢٠
تو گویی، خشونت مبتنی بر دولت، عبارت بنیامین، که در یک سازمان با وضعیت حقوقی نامعین تجسم مییابد، همچنان حضور دارد:
به نظر میرسد مخفی کردن یک سازمان به بزرگی حزب کمونیست چین کار سختی باشد، اما آن نقش پشتپرده خود را با احتیاط ترویج میکند. بخشهای بزرگ حزبی که افراد و مطبوعات را کنترل میکنند، عمداً حضور عمومی کمی دارند. کمیتههای حزب (مشهور به«گروههای کوچک رهبری» ) به دور از انظار خط مشی وزارتخانهها، که به نوبه خود وظیفهشان اجرای این خطمشیهاست، را هدایت و دیکته میکنند. برای آرایش همه این کمیتهها، و در مواردی حتی موجودیت انها، رسانههای تحت کنترل به ندرت به آنها رجوع میکنند، و وارد بحث اینکه آنها چگونه در تصمیمگیریها دخالت میکنند، نمیشوند.٢١
صحنه جلویی توسط «دولت و سایر نهادهای دولتی اِشغال شده است که رفتار ظاهری آن بسیار شبیه بسیاری از کشورهای دیگر است»٢٢: وزارت مالیه بودجه را پیشنهاد میکند، دادگاهها حکم صادر میکنند، دانشگاهها تدریس میکنند و درجه میدهند و حتی کشیشان مناسک و تشریفات مذهبی را هدایت مینمایند. بنابراین، از یک طرف ما یک نظام حقوقی، دولت، مجلس انتخابی ملی، قوه قضائیه، حاکمیت قانون و غیره را داریم. اما– اصطلاح رسمی «رهبری حزب و دولت» دقیقاً سلسله مراتب آن را یعنی چه کسی اول و چه کسی دوم را نشان میدهد– ساختار قدرت دولتی توسط حزب که با وجود حضورش در پشتپرده باقی میماند ، دو برابر میگردد. آیا هنوز این دو برابر شدن مورد دیگری از انکسار شکاف بین «دو خلاء»: نوک «غلط» دستگاه دولتی، و نوک «درست» حزبی نیست؟ البته ، بسیاری از دولتهای حتی رسما دموکراتیکی نیز وجود دارند که یک باشگاه نیمه–مخفی یا فرقه در عمل حکومت را کنترل میکند؛ در افریقای جنوبی در دوران اپارتاید انجمن برادری ویژه بروئر کنترلکننده بود و غیره. اما، آنچه که مورد چینیها را منحصربفرد میسازد این است که دو برابر سازی قدرت در انظار و پنهانسازی آن نهادینه شده است، و به طور آشکار انجام میشود.
تمام تصمیمات در مورد نامزدهای پستهای کلیدی (نه فقط ارگانهای حزبی و دولتی، بلکه مدیران ارشد شرکتهای بزرگ)، ابتدا توسط یک دسته حزبی، «وزارت سازمان مرکزی»که دفتر بزرگ مرکزی آن در پکن نه شماره تلفن دارد و نه نشانهای از وجود مستاجری در آن ساختمان، گرفته میشود؛ هنگامی که تصمیم گرفته شد، به ارگانهای حقوقی (مجالس دولتی، هیئتهای مدیره) اطلاع داده میشود و آنها با تائید تصمیم از طریق سنت رایگیری آن را به پایان میرسانند. همان روش دوتایی–اول در حزب، سپس در دولت–در تمام سطوح، تا سطح تصمیمات خط مشی اساسی اقتصادی، بازتولید میگردد؛ یعنی هر تصمیمی ابتدا درون ارگانهای حزبی بحث میشود و وقتی که تصمیم گرفته شد به طور رسمی توسط نهادهای دولتی تصویب میشوند.
این ما را به ایده بسیار مهم اتوپیای جیمسون میرساند: احیای شهرت و اعتبار ایده قدیمی لنین در مورد قدرت دوگانه. آیا آنچه که ما در چین امروز مییابیم، یک نوع غیرمنتظره از قدرت دوگانه نیست؟ آیا همین موضوع در مورد استالینیسم صادق نیست؟
این ما را به ایده بسیار مهم اتوپیای جیمسون میرساند: احیای شهرت و اعتبار ایده قدیمی لنین در مورد قدرت دوگانه. آیا آنچه که ما در چین امروز مییابیم، یک نوع غیرمنتظره از قدرت دوگانه نیست؟ آیا همین موضوع در مورد استالینیسم صادق نیست؟ شاید زمان آن رسیده باشد که به طور جدی عقده انتقاد از «بوروکراسی» استالین را جدی بگیریم، و از کار لازم انجام شده توسط بوروکراسی دولتی به شیوه جدید (هگلی) قدردانی کنیم. ویژگی استاندارد رژیمهای استالینیستی به عنوان «سوسیالیسم بوروکراتیک» کاملاً گمراهکننده و (خود-) گیجکننده است: شیوهای که رژیم استالینیستی خودش مشکل را درک میکرد و علت شکستها و سختیها میفهمید. اگر به اندازه کافی محصولات در مغازهها وجود ندارند، اگر مقامات به مطالبات مردمی پاسخ نمیدهند، و غیره. آنگاه چه جیزی راحتتر از سرزنش نگرش بیتفاوتی «بوروکراتیک»، خرده تکبر، و غیره وجود دارد؟
جای تعجبی نیست که بعد از اواخر دهه ۱۹۲۰ ، استالین بوروکراسی، و نگرشهای بوروکراتیک را در نوشتههای خود مورد حمله قرار میداد. «دیوانسالاری» چیزی جز تأثیر عملکرد رژیمهای استالینیستی نبود، و تناقض قضیه این است که آن اسم بیمسمایی است: آنچه که دقیقا رژیمهای استالینیستی فاقد آن بودند، فقدان یک «بوروکراسی» کارامد (دستگاه اداری غیرسیاسی و صالح) بود. به عبارت دیگر، مشکل استالینیسم این نبود که آن بیش از حد «دولتی» بود و دلالت بر شناسایی کامل حزب و دولت مینمود، بلکه برعکس، حزب و دولت برای همیشه در یک فاصله نگاه داشته میشدند. دلیل آن این بود که استالینیسم (و، به طور کلی، تمام تلاشهای کمونیستی تا به امروز) واقعاً قادر نبودند عملکرد اساسی دستگاه دولتی را دگرگون کنند، از این رو تنها راه تحتکنترل نگهداشتن آنها تکمیل دستگاه دولتی با قدرت فراقانونی حزبی بود. و تنها راه گریز از این بنبست… در اینجا، نیاز جدی به یک «بذر تخیلی» جدیدی وجود دارد.
جورجیو اگامبن در مصاحبهای گفت که «تفکر شجاعت ناامیدی است»-بینشی که به ویژه برای لحظه تاریخی ما، هنگامی که حتی بدبینترین بیماریشناسیها نیز چون قاعده با یک تذکر روحیهبخش که به گونهای مانند دیدن نور در انتهای تونل است، به پایان میرسند، بسیار بجاست. شجاعت حقیقی این نیست که تصور یک جایگزین نمود، بلکه قبول عواقب ناشی از این واقعیت است که هیچ جایگزین قابل تشخیص اشکاری وجود ندارد: رؤیای یک گزینه نشانهای از بزدلی نظری است، آن به عنوان طلسمی عمل میکند که ما را از فکر کردن در مورد پایان بنبست مخمصه ما باز میدارد. خلاصه، شجاعت واقعی اعتراف به این است که نور انتهای تونل به احتمال زیاد نور چراغ یک قطار دیگر است که از جهت مخالف به ما نزدیک میشود.
برگرفته از «بازاندیشی انقلاب»، سوسیالیست رجیستر سال ۲۰۱۷
١١به نقل از الن وود، «کارل مارکس در مورد برابری»
١٢کارل مارکس و فردریش انگلس، مجموعه آثار جلد ۲۴
١٣همانجا
١٤اعمال رسولان، ۲: ۴۵–۴۴
١٥الن بدیو، به دنبال واقعیت گمشده
١٦گیدئون راچمن، «ضعیفترین حلقه حوزه یورو رایدهندگان آن است»، فایننشال تایمز، ۱۹ دسامبر ۲۰۱۴
١٧نگاه کنید به جیمز مکنزی، دست کم هفت نفر کشته در آتش سوزی کارخانه نساجی ایتالیایی»، ۱ دسامبر ۲۰۱۳
١٨اتین بالیبار، «در مورد دیکتاتوری پرولتاریا»
١٩همانجا
٢٠نقل شده از ریچارد مکگرگور، «حزب»
٢١همانجا
٢٢همانجا