آیا گردش به راست سازمانها و احزاب چپ در ایران در دوران انقلاب ، گرایشی منحصر بفرد بود؟ چه چیزی باعث جدایی بیش از پیش روشنفکران از احزاب چپ گشت؟ آیا میدانید که نئوکنسرواتیسمهای معروف امروز آمریکا، چون نورمن پودهورتز، ویلیام کریستول و پل ولفوویتس، در گذشته جزء فعالین تروتسکیستهای آمریکا بودند؟
در قسمت دوم مقاله، رازمیک کیوچیان به بررسی چگونگی گردش به راست چپ و تفکر انتقادی در دهههای اخیر میپردازد. رازمیک کوچیان، دانشیار جامعهشناسی دانشگاه سوربن پاریس است. متن زیر قسمتی از کتاب وی به نام قلمرو چپ است که ما قبلاً نیز بخشهایی از آن را منتشر کردهایم.
شکست تفکر انتقادی (۱۹۹۳–۱۹۷۷)
قسمت دوم
نوشته: رازمیگ کوچیان
برگردان: رضا جاسکی
تعداد کلمات: ۳۷۸۰
از یک یخبندان به دیگری
تئوریهای انتقادی امروز وارث مارکسیسم غربی هستند. طبیعتا، این تئوریها انحصارا از آن تأثیر نگرفتهاند، زیرا آنها محصول پیوندهای مختلف– که بعضی از آنان با مارکسیسم بیگانه هستند– میباشد. نمونه آن نیچهگرایی فرانسوی، بخصوص آثار فوکو و دلوز است. اما یکی از ریشههای تئوریهای جدید انتقادی در مارکسیسم غربی یافت میشود که تاریخ آن پیوستگی نزدیکی با چپ نو دارد.
تجزیه و تحلیل اندرسون نشان میدهد، فاصله قابل توجهی که روشنفکران انتقادی را از سازمانهای طبقه کارگر جدا میکند تأثیر تعیینکنندهای بر نوع تئوریهایی که آنان ایجاد میکنند، دارد. وقتی این روشنفکران اعضای سازمانهای مورد بحث هستند، و بیشتر، وقتی که جزء رهبران انها محسوب میشوند، محدودیتهای فعالیت سیاسی بطور کاملاً اشکاری در آثار آنان به چشم میخورد. در نمونه مارکسیسم غربی، وقتی این پیوند ضعیف میشود، از میزان این محدودیتها به طرز قابل توجهی کاسته میشود. برای مثال، عضو حزب سوسیال دمکرات کارگری روسیه در ابتدای قرن بیستم بودن، محدودیتهای متفاوتی نسبت به عضویتِ (امروز) در کمیته علمی اتک ایجاب میکرد١٣. در رابطه با اتک میتوانید به نوشته برنارد کاسن، «در باره اتاک»، در نشریه نیولفت ریویو شماره ۱۹ ، ژانویه–فوریه ۲۰۰۳، مراجعه کنید. در مورد دوم، روشنفکران مقدار زیادی از وقت خود را صرف شغل دانشگاهی که جدا از تعهدات سیاسیاشان میباشد، مینمایند–چیزی که با عضویت در سازمان طبقه کارگر در اوایل قرن بیستم در روسیه و جاهای دیگر ناسازگار بود. بدیهی است که خود دانشگاه تغییر قابل توجهی بعد از دوران مارکسیسم کلاسیک نموده است–دقیقتر همگانی شد–؛ و این موضوع بر مسیر بالقوه روشنفکران انتقادی تأثیر دارد. دانشگاهیان یک طبقه اجتماعی محدودی در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم اروپا بودند. امروز، آنها بسیار گستردهتر گشتهاند، و اشکارا بر مسیر اجتماعی و روشنفکریِ تولیدکنندگانِ تئوری تأثیر دارند. برای درک تئوریهای جدید انتقادی، فهمِ ویژگی پیوند بین روشنفکران، که این تئوریها را با زحمت ایجاد میکنند و سازمانهای موجود، از اهمیت جدی برخوردار است. در بخش سوم این کتاب، ما به نوعشناسی روشنفکران انتقادی معاصر میپردازیم که هدفش رسیدگی به این موضوع است.
باید در نظر گرفت که یک نوع جغرافیای تفکر –در این مورد تفکر انتقادی– وجود دارد. اساساً مارکسیسم کلاسیک توسط اندیشمندان اروپای مرکزی و شرقی ایجاد گشت. استالینگراییِ آن بخش از قاره، توسعه بعدی را در آنجا تعطیل کرد و مرکز جاذبه مارکسیسم را بسوی روپای غربی تغییر داد. این فضایِ اجتماعی است که تولیدِ فکری انتقادی در طی نیم قرن در آن مستقر بود. در طول سالهای ۱۹۸۰، در نتیجه رکودِ انتقاد سیاسی و نظری در قاره، و نیز بخاطر فعالیت قطبهای روشنفکری پویا مانند نشریات نیولفت ریویو، سمیوتکست، تلوس، نقد نو المانی، تئوری و جامعه، و تحقیقات موشکافانه، سرچشمه انتقاد بتدریج به جهان انگلیسی–امریکایی منتقل شد. در نتیجه نظریههای انتقادی در جایی که قبلاً حضور نداشت١٤، به نیرومندترین بدل گشت. در حالی که مناطق قدیمِ تولید، به تولید و صدور نویسندگان مهم ادامه داد–کافی است به الن بدیو، ژاک رانسیر، تونی نگری یا جورجیو اگامبن فکر کرد– در طی سی سال گذشته یک تغییر بنیادی رخ داده است که گرایش به نقل مکانِ تولید نظریات انتقادی به مناطق جدید دارد.
باید گفته شود که جو روشنفکری در اروپای غربی، خصوصا در فرانسه و ایتالیا–سرزمینهای برگزیده مارکسیسم غربی– از نیمه دوم دهه ۱۹۷۰ ، به طرز قابل توجهی برای چپ رادیکال رو به وخامت گذاشت. همانطور که اشاره شد، وقتی که یخبندان استالینی، شرق و مرکز اروپا را فرا گرفت، ،مارکسیسم غربی ادامه دهنده مارکسیسم کلاسیک گشت. با وجود اختلاف در جهات مختلف، بین اثرات این یخبندان و آنچه که مایکل اسکات کریستوفرسونِ تاریخنگار، «لحظه ضد–توتالیتر» در فرانسه نامیده است١٥، میتوان یک همانندی را قائل شد. از نیمه دوم سالهای ۱۹۷۰ ، فرانسه شاهد یک حمله وسیع ایدئولوژیکی و فرهنگی بود– و این شامل کشورهای همسایه، بویژه آن جایی که جنبش کارگری قوی بود نیز میگردد–که در قلمروهای مختلف با ظهور نئولیبرالیسم و انتخاب تاچر و ریگان و نیز فرانسوا میتران، که با وجود شجرهنامه «سوسیالیستی» اش نسخههای نئولیبرالی را بدون ندامت اجرا نمود، همراه گشت. جنبشهای ایجاد شده، در نیمه دوم دهه ۱۹۵۰ راکد گشتند. شوکِ اولیه نفتیِ ۱۹۷۳ ، خبر از شرایط دشوار اقتصادی و اجتماعی، همراه با افزایش قابل توجه میزان بیکاری داد. برنامه مشترک چپ، که در سال ۱۹۷۲ نوشته شد و احزاب کمونیست و سوسیال دمکرات را متحد مینمود، ورود چپ به قدرت را قابل تصور نمود، اما چپ در فرایند هدایت فعالیت خود به سوی نهادها، قسمتی از زندهدلی و انرژی اولیه خود را از دست داد.
در جبهه انتشارات، مجمعالجزایر گولاگ در سال ۱۹۷۴ به زبان فرانسوی منتشر شد. نئشگی رسانهها حول سولژنیستین و دیگر مخالفان شرق اروپا قابل توجه بود. از آنها فقط روشنفکران محافظهکار دفاع نمیکردند. در فرانسه در سال ۱۹۷۷ ، پذیرایی به افتخار مخالفان اتحاد شوروی ترتیب داده شد که سارتر، فوکو و دلوز را گرد هم اورد. دیگر روشنفکرانِ منتقدِ معروف، مانند کورنلیوس کاستوریادیس و کلود لوفور، اولی سرود «ضد–توتالیتر» نواخت و دومی کتابی با عنوان «یک مرد زیادی» را به سولژنیتسین تقدیم نمود١٦. این واقعیت دارد که از سالهای ۱۹۵۰ «سوسیالیسم یا بربریت» یکی از اولین مجلاتی بود که یک نقد سیستماتیک از استالینیسم را توسعه داد١٧. «اجماع ضد–توتالیتری» که در فرانسه از نیمه دوم دهه ۱۹۷۰ حاکم بود، از کاستوریادیس، و از طریق تل کوئل و موریس کلاول، به ریموند ارون تعمیم داده شد (بدیهی است که با تفاوتهایِ ظریفِ قابل توجه). از طرف دیگر صحنه، «شرکتکنندگان» جوان در حوزه روشنفکری زمان-«فلاسفه نو»- «انتیتوتالیتاریسم» را به ابزار کار خود بدل ساختند. سال ۱۹۷۷ – نقطه آغاز دوره تاریخی که ما در این بخشِ کتاب بدان میپردازیم١٨–شاهدِ تقدیس انان توسط رسانهها هستیم. در آن سال، اندره گلوکسمن و برنارد–هنری لوی به ترتیب «استادان اندیشمندان» و «بربریت با چهره انسانی» را منتشر نمودند١٩.
«توتالیتاریسم»-به معنی رژیمهایی مبتنی بر قتلعام انبوه است که در ان حکومتْ کلِ بدنِ جامعه را مطیع میسازد. اتهام «توتالیتاریسم» فقط متوجه اتحاد جماهیر شوروی سابق و کشورهای «سوسیالیسم واقعی» نبود، بلکه کل جنبش کارگری را در بر میگرفت.سرمایهگذاری «تجدیدنظر طلبانه» فرانسوا فورت در تاریخنگاری انقلاب فرانسه، و تجزیه و تحلیل متعاقب وی از «شور و شوق کمونیستی» در قرن بیستم، بر پایه یک ایده مشابه قرار دارد. در طی سالهای ۱۹۷۰ ، بخشی از «فلاسفه نو» – که بسیاری از انها از سازمان مائوئیستی مشابهی خارج شده بودند – چپ پرولتاریا، یک نوع رادیکالیسم سیاسی مشخص را حفظ نمود. گلوکسمن در« استاد اندیشمندان» توده مردم را با طرز قرائت ازادیخواهانهای که توسط حامیان فعلی «انبوهه مردم» رد نخواهد شد، در مقابل حکومت (توتالیتر) قرار میدهد، که از برخی جهات میتواند پشتیبانی فوکو از او را در آن زمان توضیح دهد٢٠. اما این اندیشمندان با گذر سالها، بهتدریج به سمت دفاع از «حقوق بشر»، مداخله بشردوستانه، لیبرالیسم و اقتصاد بازار تغییر موضع دادند.
در قلب «فلسفه نو» مبحث تئوری قرار داشت. آن از تفکر سنتی اروپایی، بویژه ادموند بروک مأخوذ شده بود. گلوکسمن آن را در یک قاعده خلاصه کرده بود: «تئوریپردازی مانند ترور کردن است». بروک عواقب فاجعهبار انقلاب فرانسه (ترور) را به «روح گمانپردازانه» فلاسفه نسبت میداد که به اندازه کافی به پیچیدگیهای واقعیت و عدم کمال طبیعت انسانی توجه نمیکردند. بنا بر بروک، انقلابات محصول تمایل روشنفکرانه، در پر اهمیتتر نشان دادنِ ایدهها نسبت به واقعیاتی که «ازمون زمانه»٢١ را از سر گذاراندهاند، میباشد.به همین منوال، گلوکسمن و همکارانش از این گرایش در تاریخ تفکر غربی که مدعی درک واقعیت به شکلِ «کمال» آن هستند و بر همین اساس، در پی تغییر آنند–گرایشی که به افلاطون، و نیز توسط لایبنیتس و هگل، موضوعات مربوط به مارکس و مارکسیسم بازمیگردد، انتقاد نمودند. جالب است توجه شود که کارل پوپر در دهه ۱۹۴۰ تزهای مشابهی، بویژه در اثر خود «جامعه باز و دشمنان ان»، بسط داد٢٢. همانطور که معروف است، پوپر یکی از قدیسان حامی نئولیبرالیسم است و استدلال وی در مجموعه اموزشیاش تا به امروز جای ویژهای دارد. تشبیه «نظریهپردازی» به«ترور» بر پایه قیاس منطقی زیر است: درک واقعیت در شکل تام و تمام آن به تمایلِ انقیاد آن میرسد؛ این جاهطلبی به ناچار به گولاگ ختم میشود. ما با این شرایط میتوانیم ببینیم که چرا تئوریهای انتقادی در جستجوی آب و هوای مطلوبتر، قارهِ منشاء و مبدأ خود را ترک کردهاند.
موفقیت «فیلسوفان نو» ممکن است به مثابه علایم بیماری در نظر گرفته شود. گفتههای زیادی در مورد تغییراتی که حوزه سیاسی و روشنفکریِ زمان دستخوش آن گردید، بیان میشود. از جمله اینها، سالهای کنارهگیری از رادیکالیسم ۱۹۶۸ ، «پایان ایدئولوژی» و جایگزینی روشنفکران توسط «کارشناسان» میباشد٢٣. ایجاد بنیاد سن سیمون در سال ۱۹۸۲ –توسط الن مینک، فورت، پیر رزاوالون و دیگران-( بنا به گفته پیر نورا)، «افرادی که صاحب ایده و افرادی که صاحب سرمایه هستند» را گرد هم اورد؛ ان نمادی از ظهورِ آگاهی از دنیای اجتماعیِ ظاهراً عاری از ایدئولوژی است٢٤. «پایان ایدئولوژی» اثر دانیل بل، جامعهشناس آمریکایی، که تاریخ انتشارش به ۱۹۶۰ بازمیگردد، اما فقط در دهه ۱۹۸۰ بود که این الگو به فرانسه رسید و بیان خود را در تمام حوزههای حیات اجتماعی در بر گرفت. در فضای فرهنگی، جک لانگ و ژان–فرانسوا بیزوت–بنیانگذار خبر و رادیو نوا– ماه مه ۱۹۶۸ را به عنوان انقلاب شکستخورده اما یک جشنواره موفق معرفی میکند. در حوزه اقتصادی، برنارد تاپی، وزیر آینده تحت ریاست میتران، مؤسسه بازرگانی را به عنوان محل انواعِ خلاقیت حساب مینمود. در حوزه روشنفکری، مجله بحث تحت ویراستاری نورا و مارسل گاوشت، اولین شماره خود را در سال ۱۹۸۰ منتشر نمود؛ نورا در مقالهای با عنوان «روشنفکران چه میکنند؟» به روشنفکران پیشنهاد میدهد که از این پس خود را در چارچوب حوزه صلاحیت و کارشناسی خود محدود نموده و از دخالت در سیاست بپرهیزند.٢٥
جو سالهای ۱۹۸۰ بایستی مربوط به تغییرات «ساختاری» باشد که جوامع صنعتی را بعد از پایان جنگ دوم جهانی در بر گرفت. یکی از مهمترین تغییرات مفروض، اهمیت رسانهها در زندگی فکری میباشد. «فلاسفه نو» اولین جریان فلسفی تلویزیونی بودند. البته، سارتر و فوکو نیز در آن زمان در مصاحبههای فیلمبرداری شده ظاهر میشدند، اما آنها، و نیز آثار انها، در غیاب تلویزیون نیز میتوانستند وجود داشته باشند. ولی این امر در مورد لوی و گلوکسمن صادق نیست. از بسیاری از جهات، «فلاسفه نو» محصولات رسانهها بودند، آثار انان– و همچنین علایم قابل تشخیصی چون پیراهنهای سفید، زلف پریشان، پز «ناراضی» – با محذوریتهای تلویزیونی که در خاطرهها باقی است، درک میشود٢٦. نفوذ رسانهها در حوزه تفکر بطور ناگهانی شرایط تولیدِ تئوریهای انتقادی را دگرگون کرد. این یک عنصر اضافی در توضیح جو خصمانهای است که در اواخر دهه ۱۹۷۰ در فرانسه تکوین یافت. از این رو، یکی از کشورهایی که تئوریهای انتقادی بیشترین رونق را در دوره قبل داشت – بویژه با اثاری از التوسر، لوفور، فوکو، دلوز، بارت و لیوتار– شاهد پژمردگی سنت روشنفکریاش بود. بعضی از این نویسندگان همچنان به خلق آثار مهم در دهه ۱۹۸۰ ادامه دادند. «هزار فلات» دلوز و گتاری در سال ۱۹۸۰ ، «تفاوت» لیوتار در سال ۱۹۸۳ و «کاربرد لذت» فوکو در سال ۱۹۸۴ منتشر شدند. اما تفکر انتقادی فرانسوی ظرفیت نوآوری که زمانی شفیتهاش بود، را از دست داد. یک یخبندان فکری شکل گرفت که از جهاتی ما هنوز شاهد آن هستیم.
پدیده «فیلسوفان نو» واقعاً مخصوص فرانسه است، بویژه بخاطر آنکه مشخصات جامعهشاختی پیشکسوتان آن با سیستم فرانسوی بازتولید نخبگان مربوط میشود. اما گرایش عمومی رها کردن ایدههای ۱۹۶۸، که از نیمه دوم دهه ۱۹۷۰ قابل ملاحظه است، در سطح بینالمللی جلب توجه میکند، هر چند که اشکال متفاوتی در هر کشور به خود میگیرد. یک مورد جالب، که هنوز هم نیازمند مطالعه عمیقتری است، مربوط به لوچو کولتی ایتالیایی میباشد. کولتی یکی از نواورترین فیلسوفان مارکسیست دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ میباشد. او که عضو حزب کمونیست ایتالیا از ۱۹۵۰ بود، تصمیم به ترک حزب در زمان اشغال بوداپست در سال ۱۹۵۶ گرفت– و (همان طور که ما دیدیم) برای عدهای از روشنفکران دیگر نیز موردی برای جدایی از جنبش کمونیستی گشت– (البته کولتی عملا تا سال ۱۹۶۴ از حزب جدا نشد). او بیش از بیش منتقد استالینیسم شد. مانند التوسر در فرانسه (که با او مکاتبه مینمود و احترام بالایی برایش قائل بود)، و تحت تأثیر استاد خود گالوانو دلا ولپ، کولتی مدافع این ایده بود که گسستِ مارکس از هگل بسیار حادتر از عقیده رایج بود. این تز، بویژه در یکی از بهترین آثار مشهور وی، «مارکسیسم و هگل» بسط داده شد٢٨. از جمله آثار پر نفوذ و قدرت وی، «از روسو تا لنین» است، که گواه بر اهمیت ماتریالیسم لنین در افکار ویبود.
از اواسط دهه ۱۹۷۰ کولتی انتقاد فزایندهای از مارکسیسم و خصوصا مارکسیسم غربی، که او خود یکی از نمایندگان و نظریهپردازان ارشدش بود، مطرح کرد. در مصاحبهای که در آن هنگام منتشر شد، ضمن صحبت در یک تُن بدبینانه که منادی دگرگونی بعدی وی بود، اظهار داشت:
تنها راهی که مارکسیسم میتواند تجدید حیات یابد این است که کتابهایی مانند «مارکسیسم و هگل» منتشر نشوند، بلکه در عوض اثاری مانند «سرمایه امور مالی و انباشت سرمایه لوکزامبورگ» اثر هیلفردینگ– و یا حتی امپریالیسم لنین، که زمانی یک بروشور پر طرفدار بود–یک بار دیگر نوشته شوند. خلاصه، یا مارکسیسم این ظرفیت را دارد –من قطعاً ندارم– که در آن سطح تولید شود، یا آن بیشتر به عنوان تیغهِ شمشیر چند پروفسورِ دانشگاهی زنده خواهد ماند. اما در این حالت، آن بطور کامل و واقعی مرده است، و استادان دانشگاه میتوانند نام جدیدی برای طبقه تحصیل کرده خودشان بیابند.٢٩
بنا بر کولتی، یا مارکسیسم موفق به آشتی تئوری و عمل میگشت، و در نتیجه شکست انقلاب آلمان که ما بدان اشاره نمودیم را ترمیم میکند، یا اینکه دیگر به عنوان مارکسیسم باقی نخواهد ماند. بنا بر این، از نظر وی، «مارکسیسم غربی» یک محال منطقی بود. کولتی در سالهای ۱۹۸۰ به سوی حزب سوسیالیست ایتالیا، که در آن زمان تحت رهبری بنیتو کراکسی بود و درجه فساد ان در طی سالها سر به آسمان زده بود، کشیده شد. او در دهه ۱۹۹۰، در یک چرخشِ نهاییِ غمانگیز به راست، طرفدار فورزا ایتالیا، حزب نوپای برلسکونی شد. و در سال ۱۹۹۶ سناتور حزب گشت. برلوسکونی در سال ۲۰۰۱، پس از مرگ کولتی ضمن ادای احترام به او، شهامتش را به خاطر رد ایدئولوژی کمونیستی ستود و از نقش وی در فعالیتهای فورزا ایتالیا یاد نمود.
در سوی دیگر جهان، چنین تکاملی مشخصه «گرامشیهای ارژانتینی» بود. عقاید گرامشی، بخاطر نزدیکی فرهنکی ارژانتین و ایتالیا، بسیار زود در انجا به گردش در امد، و نیز مفاهیم آن بویژه در توضیح پدیده سیاسی کاملاً مخصوص و اصیل پرونیسم ارژانتین مورد استفاده واقع گشت (مثلا، مفهوم «انقلاب غیر فعال»)٣٠. گروهی از روشنفکران جوان که از حزب کمونیست ارژانتین خارج شده بودند، تحت رهبری خوزه اریکو و خوان کارلوس پورتانتیرو، مجله «گذشته و حال» را در سال ۱۹۶۳ بنا نهادند ، که نام مجله به یک سری از قطعات «یادداشتهای زندان»با همین عنوان، اشاره دارد٣١. جالب توجه است، ده سال زودتر(۱۹۵۲)، مجلهای با همان نام، «گذشته و حال» در انگلستان توسط تاریخنگاران مارکسیست، اریک هابسبام، کریستوفر هیل و رودنی هیلتون ایجاد شد.گرامشیهای ارژانتینی، درست همانند بقیه انقلابیون امریکای لاتین در این دوره تحت تأثیر انقلاب کوبا قرار داشتند (۱۹۵۹)؛ پیوند آثار گرامشی و آن رویداد باعث بسط نظری و باوروی بزرگی گردید. همزمان، مجله همچنین از طریق ترجمه یا انتشار آثار نویسندگانی چون فانون، بتلهایم، مائو، گوارا، سارتر و نمایندگان مکتب فرانکفورت به عنوان یک رابط بین ارژانتین و جهان عمل میکرد.
در اوایل دهه ۱۹۷۰، وقتی که مبارزه طبقاتی در ارژانتین بیش از پیش خشن شد، اریکو و گروه او بسمت انقلابیون پرونیست چپ ، بویژه چریکهای مونتهنروس که ترکیبی از پرون و چهگوارا بودند، رفتند. مجله تلاش نمود که طنین انداز مسائل استراتژیکی باشد که جنبش انقلابی در رابطه با شرایط مبارزه مسلحانه، امپریالیسم، و ویژگی طبقات حاکم ارژانتین با آن مواجه بود. اریکو، مانند بسیاری از مارکسیستهای نسل خود در امریکای لاتین، در رابطه با کودتای ۱۹۷۶ مجبور به تبعید به مکزیک گشت. پس از آن، موضع او مانند بسیاری از همکارانش در بردارنده یک تغییر تدریجی به سوی میانه سیاسی بود. در اغاز، آنها حمایت خود را از تهاجم ارژانتین در جنگ ملویناس در سال ۱۹۸۲ اعلام نمودند. برخی از انان، از جمله امیلیو دو ایپولا فیلسوف، بعدها، نگاه تند انتقادی به این گذشته خواهد انداخت. حامیان سرسخت فیلیپه گونزالس و حزب کارگران سوسیالیست اسپانیا در دهه ۱۹۸۰، به پشتیبانی از اولین رئیس جمهور انتخابی ارژانتین، پس از دیکتاتوری آرژانتین رائول الفونسین رادیکال (راست–میانه) پرداختند. آنها بعدتر بخشی از گروه مشاورین ویژه را تشکیل دادند؛ گروهی که به نام «گروه اسمرلدا» معروف گشت و ایده «پیمان دموکراتیک» را تئوریزه نمودند. پشتیبانی آنها از الفونسین به اتخاذ مواضع گاهی اوقات مبهمی مانند «قوانین اطاعت و نقطه پایان» عفو جنایات دیکتاتوری بسط یافت که پرزیدنت نستور کیرشنر در اولین دهه سده ۲۰۰۰ آنها را لغو نمود ٣٢.
نمونههای گذار به راستِ روشنفکران بسیار زیاد است. چرخش نئولیبرالی چین که از سوی دنگ شیائوپینگ در اواخر دهه ۱۹۸۰ پیش برده شد، تأثیر قابل توجهی بر تفکر انتقادی چین گذاشت، و منجر به جذب (یا بازجذب) سنت لیبرال غربی توسط بخش قابل توجهی از روشنفکران گشت، و عادی شدن بحث پیرامون تئوری عدالت جان راولز را در پی داشت٣٣. یک نمونه مشابه دیگر، این است که بسیاری از محافظهکاران ایالات متحده–از جمله ایروینگ کریستول که اغلب به عنوان «پدرخوانده نئوکنسرواتیسم» معرفی میشود–کسانی هستند که از نئواستالینیستهای چپ جدا شدند. سند آموزنده در این مورد، «خاطرات یک تروتسکیست» است که توسط کریستول در نیویورک تایمز منتشر گشت٣٤.
یک بار دیگر باید گفته شود هرگز ادعا نمیشود که این نویسندگان و جریانات همسان هستند. فلاسفه نو، کولتی، و گرامشیهای ارژانتینی، روشنفکرانی با کالیبرهای متفاوتند؛ بدیهی است که مارکسیستهای نوآوری چون کولتی یا اریکو را نمیتوان در سطح فریبکاری مانند لوی قرار داد. مسیر تفکر آنها بطور کلی توسط زمینههای ملیِ ظهور انان توضیح داده میشود. در عین حال، آنها بیانگر چرخش به راست روشنفکران انقلابی گذشته هستند که میتوان این پدیده را در سطح بینالمللی شناسایی کرد.
نتیجهگیری که از این امر میتوان گرفت این است که نیمه دوم ۱۹۷۰ و دهه ۱۹۸۰ ، دوره تغییرات ناگهانی در جغرافیای تفکر انتقادی است. بعد از آن بود که مختصات سیاسی و فکری یک دوره جدید به تدریج تثبیت شد.
ادامه دارد
برگرفته از کتاب اقلیم چپ: بازنمایی نظریه انتقادی امروز اثر رازمیگ کیوچیان
Razmig Keucheyan, Left Hemisphere: Mapping critical theory today. Chapter The Defeat of Critical Thinking (1977–93)
١٣ برنارد کاسن، «در باره اتاک»، نیولفت ریویو، شماره ۱۹، ژانویه–فوریه ۲۰۰۳
١٤ اندرسون، در مسیر ماتریالیسم تاریخی. قابل توجه این است که فلسفه تحلیلی همین مسیر بسوی غرب را دنبال نمود. اگر چه ریشههای آن به آلمان (فرگه)، اتریش (محفل وین، ویتگنستاین) و انگلیس (راسل، مور) بر میگردد، اما مرکز جاذبه آن در نیمه دوم قرن بیستم بسوی ایالات متحده منقل گشت (کواین، پاتنم، کریپکه، دیویدسون، راولز).
١٥ مایکل اسکات کریستوفرسون، روشنفکران فرانسوی علیه چپ: لحظه انتیتوتالیتاریسم دهه۱۹۷۰
١٦ کلود لفورت، یک مرد زیادی. مقالهای در مجمعالجزایر گولاگ
١٧ فیلیپ گوتراکس، سوسیالیسم یا بربریت،مشارکت سیاسی و فکری در فرانسه پس از جنگ
١٨ یک احتمال دیگر برای اتخاذ نقطه پایان ما میتوانست ظهور کریستیان جامبت و گی لاردراو لانژ باشد. کتاب هستیشناسی انقلاب، منادی تحول بسیاری از رهبران چپ پرولتاریا بود.
١٩ اندره کلوکسمن، استادان اندیشمندان.
٢٠ پیتر دیوس، «فلسفه نو و فوکو»، اقتصاد و جامعه ، دفتر۸ سال ۱۹۷۹
٢١ خواننده برای این و دیگر استدلالهای محافظهکارانه رجوع داده میشوند به «کنسرواتیسم» اثر تد هوندریش.
٢٢ کارل پوپر، جامعه باز و دشمنان ان
٢٣ فرانسوا کوست، دهه، بزرگترین کابوس سال ۱۹۸۰
٢٤در مورد تاریخ «کارشناسی»، نگاه کنیدبه کریستین روس، «اتومبیلهای سریع، بدنهای پاک: مبارزه با استعمار و مرتب نمودن دوباره فرهنگ فرانسوی
٢٥ نگاه کنید به پر اندرشون، جهان جدید–قدیم
٢٦ در همان اوایل ۱۹۷۷ دلوز «در باره فلاسفه نو و مشکلی عمومیتر» در اثر «دو رژیم دیوانه و آثار دیگر» چنین چیزی را تشخیص داد.
٢٨ لوچو کولتی، مارکسیسم و هگل
٢٩ لوچو کولتی، «یک گفتگوی سیاسی و فلسفی»، نیولفت ریویو، شماره ۸۶ سال ۱۹۷۴
٣٠اسوالدو فرناندز دیاز، «در امریکای لاتین» از مجموعه گرامشی در اروپا و امریکا، با ویراستاری هابسبام و سانتوچی
٣١نگاه کنید به « گرامشیهای ارژانتینی» اثر رائول بورگوس
٣٢ نگاه کنید به نستور کوهان، «خوزه اریکو، گذشته و حال، و گرامشیهای ارژانتینی»
٣٣نگاه کنید به چن لیچوان، «بحث بین لیبرالیسم و جهتگیری چپ جدید قرن»
٣٤ نگاه کنید به «خاطرات یک تروتسکیست»، مجله نیویورک تایمز، ۲۳ ژانویه ۱۹۷۷