بیش از سه دهه قبل، چند سال پس از انقلاب بهمن ایران، جفری هرف مورخ و جامعهشناس آمریکایی کتاب معروف خود به نام «مدرنیسم ارتجاعی» در مورد ظهور فاشسیم در آلمان را منتشر نمود. وی در این کتاب به توصیف خصلت دوگانه و متضاد فاشیسم آلمان یعنی اشتیاق فراوان به تکنولوژی و خیال بازگشت به گذشته پرداخت. نازیها اولین کسانی در آلمان بودند که با موفقیت، از تکنولوژی مدرن برای تبلیغات و تحکیم سازمانهای خویش استفاده نمودند. کمی قبل از انتشار کتاب هرف، آقای خمینی با موفقیت از تکنولوژی مدرن آن زمان، نوار کاست برای اشاعه نظرات خود استفاده نمود.
چند دهه بعدتر، آقای هرف در مقالهای در سال ۲۰۱۰ در «نیو ریپابلیک» در مورد پیوند واضح و روشن بین اسلام سیاسی (به ویژه در ایران ) و نازیسم و فاشیسم نوشت. اگرچه وی این دو را یکی نپنداشت. از سوی دیگر، یکی از فلاسفه معروف حاضر فرانسوی، میشل اُنفره در کتاب خود «در دفاع از آتهایسم» از فاشیسم اسلامی و نقش انقلاب ایران در گسترش این پدیده نام میبرد. کمی قبل از ان، بعد از حملات یازده سپتامبر عدهای از مورخان و روشنفکران محافظهکار از «فاشیسم اسلامی» سخن گفتند. اگرچه تشابهات زیادی بین این دو پدیده وجود دارد، اما مخالفان آن تأکید میکنند یکی از مولفههای مهم فاشیسم ، ناسیونالیسم یا نژادپرستی بود که در اسلام سیاسی دیده نمیشود، ضمنا آنان بر این نکته پای میفشارند که فاشیسم مقولهای مدرن بود و اگرچه بعضی از عناصر مسیحیت در مواردی در آن دیده میشد، اما نمیتوان خیلی از پایههای اصلی اسلام سیاسی را که قرنها قبل از ظهور فاشیسم وجود داشته را با این پدیده یکی گرفت.
پیتر آزبورن، فیلسوف انگلیسی، در کتاب خود به نام «سیاست زمان» که در سال ۱۹۹۵ منتشر شد از جنبه دیگری به کتاب «مدرنیسم ارتجاعی» هرف نگاه میکند. بعد از انقلاب فرانسه، نیروهای ارتجاعی با گذشته و نیروهای رادیکال با آینده پیوند زده میشدند. ظهور فاشیسم این تقسیمبندی را به هم زد و از این رو آزبورن از فاشیسم به عنوان شکل رادیکالی از انقلاب محافظهکارانه نام میبرد. وی ضمن دفاع از «مدرنیسم ارتجاعی» تعریف نویسنده کتاب، هرف، را قبول ندارد. او فاشیسم را یک پدیده مدرن و نه ارتجاعی از نظر زمانی تلقی میکند. این نگرش وی متکی بر این است که در مدرنیسم نگرش به زمان تغییر نمود. آزبورن میگوید از آنجا که انقلاب محافظهکارانه به زمانمند بودن خود اعتقاد دارد، مدرن است. زیرا میداند آنچه از گذشته که قابل حفظ کردن بود، حتی اگر زمانی نیز وجود داشت، که جای شک و تردید وجود دارد، ، دیگر از دست رفته است. اما اکنون برای اولین بار امکان به مرحله عمل در آوردن «گذشته» وجود دارد. این واقعیت که گذشته مورد نظر در اساس خیالی است به هیچ وجه به ضرر تأثیر سیاسی آن نیست.
آزبورن عنوان میکند (به نقل از هابسبام) که خودِ کلمه نژاد فقط چند دهه قبل از پیدایش نازیسم در آلمان سکه زده شد و اصلاح نژادی علمی کاملاً تازه پا بود اما این مانع از آن نشد که نازیسم از آن استفاده نکند. فاشیستها در پی ایجاد انسانی نوین برای ایندهای بهتر بودند. آنها اگرچه خواهان بازگشت به گذشته بودند، اما خود میدانستند که چنین گذشتهای وجود نداشته است. از نظر وی فاشیسم یک مدرنیسم سیاسی ارتجاعی، یک «مدرنیسم بد» است که تناقضش در ساختار زمانی آن قرار دارد. ان به طور گمراهکنندهای ضمن آنکه شکل زمانی خود، مدرنیته، را بازتولید و تائید میکند، اما از آن به عنوان بازگشت به گذشته یاد مینماید.
در اینجا بدون قصد مقایسه جوامع اروپایی فاشیستی با ایران جمهوری اسلامی، شاید بتوان از یک تشابه در اینجا نام برد (طبعا تشابهات و اختلافات مهمی بین این دو وجود دارند ولی در اینجا هدف برشمردن آنها نیست). سئوال اینجاست آیا زمانی که گفته میشود اقای خمینی خواهان بازگشت به ۱۴۰۰ سال قبل بود، هر چند که وی سخن از بازگشت به صدر اسلام مینمود، آیا خود به چنین چیزی اعتقاد داشت؟ او (و آقای منتظری) بهتر از هر کس دیگری میدانستند که ولایت فقها در هیچ زمانی قبل از جمهوری اسلامی وجود نداشت، از این رو ایجاد حکومت اسلامی نه بازگشت به صدر اسلام، بلکه بازگشت به «گذشتهای» بود که هرگز در واقعیت وجود نداشت. بعدها آقای خمینی با تصریح اینکه ولی فقیه میتواند (نه به این معنی که میکند) همه احکام اسلام را تغییر دهد (چنانچه قانون قرون وسطایی سنگسار را تغییر داد)، واز این راه مجدداً تأکید بر این نکته میکند که او زمانی بودن حکومت اسلامی را میپذیرد. اما حکومت اسلامی، از آنجا که متکی بر اصول دینی است ، در کمند تناقضات بسیار بیشتری نسبت به حکومت فاشیستها در آلمان بین دو جنگ جهانی قرار دارد و به سادگی نمیتوان (یا دقیقتر عملا نمیتوان) ساختار حقوقی و قضاییاش را تحت حکومت فقها تغییر داد.
نکته دیگری که در اینجا باید تذکر داده شود اینکه ازبورن در این بخش از نوشتهاش از رابطه هایدگر و نازیستها سخن میگوید. تذکر این موضوع مهم است که وی در آن زمان از «دفترچههای سیاه» هایدگر که قسمتی از انان به تازگی منتشر شدهاند، اطلاعی نداشت. این مجموعه جدید عمق یهودیستیزی هایدگر و وابستگی و تائید نظریات فاشیستها توسط وی را بخوبی نشان میدهد. در آینده نزدیک مقالهای در این رابطه در همین جا منتشر خواهد شد.
پیتر ازبورن پروفسور در فلسفه مدرن اروپاست و یکی از سردبیران مجله «فلسفه رادیکال» میباشد.
انقلاب محافظهکارانه
نوشته: پیتر آزبورن
برگردان: رضا جاسکی
تعداد کلمات:۴۲۰۰
«انقلاب محافظهکار» اصطلاحی است که هوگو فون هوفمنستال برای اشاره به سیاست کاملاً ارتجاعی که در آلمان درست پس از جنگ اول جهانی رونق گرفت، در سال ۱۹۲۷ سکه زد١. آن به معنی روایت خاصی از سنتهای رمانتیک ضدانقلابی بر علیه روشنگری که با شرایط متغیر سده ۱۹۰۰ متناسب گشت، میباشد. ویژگی این نوع سیاست، نفی ستیزهجویانه مدرنیته اجتماعی، فرهنگی و سیاسی در عین تجلیل از تکنولوژی بود که آن را از متن کلمه «تمدن» جدا نموده و بطور نمادین در یک مفهوم غیر منطقی و ناسیونالیستی« فرهنگ» (به آلمانی kultur م) کدگذاری میکند. معمولاً انقلابیون محافظهکاری چون اشپنگلر و یونگر (که هایدگر اغلب در کلاسهای درس اولیه خود در فرایبورگ به آنها اشاره میکند)، به عنوان پیشگامان جستجو برای راه سوم بین سرمایهداری و کمونیسم در نظر گرفته میشوند، و از این روبه عنوان کسانی که شالوده فکری موفقیت ناسیونالسوسیالیسم را بنا نهادند به حساب میایند. نازیها بسیاری از موضوعات آنها را بدست گرفته و اولین سازمانی بودند که بطور کامل از تکنولوژی مدرن برای اهداف سیاسی خود استفاده کردند. از نظر ایدئولوژیک، فاشیسم آلمان متمایز از دیگر نسخهها بود و میتولوژی نژادی ویژه خود را توسعه داد. یکی از مسائل مورد مناقشه در مورد سیاست هایدگر مربوط به این است که بطور کلی میتولوژیهای مشابه–بر خلاف نمونه ویژه آلمانی ان، هیتلریسم– برای مفهوم فاشیسم چه نقش مرکزی را بازی میکنند. افراد زیادی، نه در بین متحدین هیتلر و نه مخالفین وی در اوایل دهه ۱۹۳۰ وجود نداشتند که بتوانند تصور کنند که تا چه اندازه ایدئولوژی شخصی وی میتواند به یک واقعیت سیاسی تعیینکننده در توسعه رژیم نازی بدل گردد.٢
هایدگر همان قدر کم اشتیاق نسبت به علاقه بی قید و شرط انقلابیون محافظهکار به تکنولوژی بود که ناسیونالیسم از نوع نژادپرستانه نازیها را قبول داشت، هر چند که وی معتقد بود وظیفه مردم آلمان ترکیب تکنیک و فرهنگ بود.٣ اما او با آنها در تعریف وضعیت تاریخی جهان که متأثر از بحران و زوال بود، تعریف ناسیونالیستی از فرمهای سیاسی ان( انقلاب محافظهکارانه و کنسرواتیو به عنوان انقلاب ملی در نظر گرفته میشد) و جهش به سوی آیندهای که بر پایه یک زمانمندی ویژه انقلابی و مبتنی بر بازسازی بود، اشتراک نظر داشت.٤ منشا این احساس بحران مانند رابطه مثبت اما مرموز انقلابیون کنسرواتیو با فناوری در درجه اول مربوط به پیامدهای تلاطمات جمهوری وایمار بود. این تلاطمات در طی سالهای اسیبزا رکود اقتصادی (۱۹۳۲–۱۹۲۹) به نقطه عطف خود رسیدند و به فاشیستها امکان قبضه کردن قدرت را دادند. سالهای بعد از جنگ، کل جناح راست آلمان بطور عمده متأثر از تجربه جنگ یا «پس از جنگ» بود. این تجارب اولا مربوط به نیروی مخرب تکنیک و دوماً تحقیر شدید و شکست ملی بود. از این تجربه دوگانه یک تئوری جنگی مرموزی زاده شد (نوشتههای ارنست یونگر نمونه آن است) که بطور همزمان ناسیونالیستی، مدافع پرشور فناوری و کیشگرایانه بود. آلمان از طریق یک بعد نمادین جدید زاده میشود، که در جنگ به شکل اشکاری نمایش داده میشد، جایی که «امر طبیعی خود را به بالاترین لایههای مدرن شهری تحمیل میکند و تأثیر ماشینها را تکمیل مینماید و به عروسکهای خیمهشببازی جانی عمیق میبخشد، جانی که برتر از زندگی هدفمند بوده و اجازه شکارشدنش به وسیله ریاضیات را نمیدهد.»٥
این که هایدگر برخی از جنبههای تفکر یونگر را به عهده گرفت امری کاملاً شناخته شده است.٦ با این حال،این جنبههای راز آلود و تکنیکی نیست که هرف آنها را «مدرنیسم ارتجاعی»-که مورد علاقه من است– مینامد، هر چند که اینها بدون شک به توضیح تصورات غلط هایدگر در مورد رابطه نازیها با تکنولوژی–بدون زمانمندی متناقضی در مورد انقلاب محافظهکار و مدرنیسم ارتجاعی– کمک میکند.[در فلسفه زمانمندی بطور سنتی بطور خطی از گذشته به حال و سپس آینده میرسید. افرادی مانند هوسرل، نیچه، هایدگر، دریدا و امثالهم آن را به صورت دیگری تعبیر کردند. در طی دوران مدرنیته مفهوم زمان دستخوش تغییرات جدی گشت.از نظر هایدگر «دازاین» زمان و مکان خود را دارد و این زمانی بودن است که منشاء تاریخ است. به تعبیر وی انسان خصلتش در دنیا بودن است و نمیتواند عاملی مستقل از دنیای پیرامون خود باشد. در همین رابطه او تفکیکناپذیری دنیا و زمانی بودن را در کتاب هستی و زمان شرح میدهد. م ]. درست مانند همه مقولات اصلی سیاسی مدرنیته (چون مقوله بحران، و ان جوابی بود بر این که) انقلاب محافظهکارانه از بیخ و بن یک مفهوم زمانمند است. البته این موضوع حتی در نقد هابرماس از اندیشه بنیامین دیده میشود. ما میتوانیم درک هرف از مدرنیته ارتجاعی را با واژههای کاملاً زمانمند تفسیر کنیم. مشکل تعریف محدود هرف (یک سیاست واپسگرا با تأکید بر تکنولوژی ) این است که مدرنیسم آن بیشتر با تکنولوژی مشخص میشود تا اینکه ساختار زمانمند آن در خود ترکیبشان. در نتیجه، این آخری به شکل یک محصول متناقض از مجموعهای از گرایشات متضاد بنظر میرسد تا اینکه یک نوع جدید، پیچیده اما منسجم از مدرنیسم و بدون اتکا بر دیگران.
این باعث میشود که مثلاً وولین علامت تساوی بین ایدئولوژی انقلاب محافظهکارانه و «ضد مدرنیسم خستگیناپذیری که مشخصه صاحب منصبان ارشد٧ آلمانی بود، بگذارد»٨ به عکس، هرف موضع هایدگر را به خاطر نظر وی نسبت به تکنولوژی، با وجود ساختارمشترک زمانی انها، در نقطه مقابل مدرنیسم ارتجاعی قرار میدهد٩. به عنوان یک ایدئولوژی ضدانقلابی، انقلاب محافظهکار هنوز در معنای زمانی ان، از آنجا که اذعان بر زمانمندی نو دارد، مدرن است. ممکن است تصویر آن از آینده از اسطوره یک منشاء ازدست رفته، یا یک ذات ملی تحت ستم سرچشمه گرفته باشد، اما پویایی زمانی آن دقیقاً ایندهگراست. در این راستا، اصطلاح «محافظهکار» است که گمراهکننده میباشد و نه «انقلاب». انقلاب محافظهکارانه نوعی واکنش انقلابی است. آن به این موضوع آگاهی دارد آنچه که قابل حفظ کردن و «کنسرو شدن» است، دیگر از دست رفته است(حتی اگر زمانی هم وجود داشته، که جای شک و تردید دارد)، و در نتیجه بایستی آن را دوباره ایجاد کرد. آن میداند که تحت چنین شرایطی شانس واقعی و عملی کردن کامل «گذشته» برای اولین بار بوجود آمده است. این واقعیت که گذشته مورد نظر در اساس خیالی است بر علیه تاثیر سیاسی آن عمل نمیکند، بلکه برعکس شرط آن است (اسطوره). از این رو برچسبی که هرف به آن میزند، بر خلاف تعریف محدودتر او، یک خوانش کاملاً زمانی است.
آنچه که هرف مدرنیسم ارتجاعی مینامد یک شکل چندگانه (مدرنیسم + ارتجاع) نیست. به عکس، وقتی که تخریب اشکال سنتی از یک حدی بالاتر میرود.،ان توجه ما را به زمانمندی نوگرایانه و مدرنِ خودِ واکنش جلب میکند. به نظر میرسد در حدود زمان جنگ اول جهانی ، جوامع پیشرفته اروپایی به این سطح رسیده بودند؛ از این رو ایدئولوژیهای انقلابی هم از نوع «ارتجاعی» و هم «مترقی» بطور همزمان رونق میگیرند. علاوه بر این، نباید آن را مانند یک دوره گذار درک نمود–چنانچه مثلاً نوعی از رویزیونیسم تاریخی تمام دوران ۱۹۴۵–۱۹۱۷ را یک دوره گذار در نظر میگیرد، تا اینکه آن را مانند یک چیز به ویژه دشوارتر، مراحل مختلف توسعه سرمایهداری تصور کند. البته هر دو را میتوان چون اشکال سیاسی یکپارچه زمانی در جوامع سرمایهداری، به عنوان بیان سیاسی الترناتیوی برای زمانمندی انقلابی در فرم اجتماعیِ خودِ انباشت سرمایهداری در نظر گرفت: چنانچه مارکس و انگلس نزدیک به ۱۵۰ سال پیش این ویژگی متمایزکننده دوران کنونی را شناخته بودند، و از «تحول تولید، لرزشهای پیاپی همه شرایط اجتماعی، عدم اطمینان ابدی»١٠ یاد میکنند. خطای مارکس و انگلس این بود که آنها در این فرایند آن را به شکل یک روند کلی خطی در جهت انحلال همه پیوندهای اجتماعی به جز « منفعت شخصی اشکار… <پرداخت نقدی>»، درک نمودند: چطور «جذبه آسمانی تعصبات دینی، شور و شوق جوانمردی، احساسات بیذوق در ابهای یخزده محاسبات خودخواهانه١١» غرق شده است. برعکس نشان داده شده که آن نه به انحلال بلکه تحولشان، و دخول متناقض در بافت روابط اجتماعی در جامعه سرمایهداری مربوط است. همانطور که بالیبار استدلال میکند، بهترین حالت درک تاریخ جوامع سرمایهداری به صورت
تاریخ واکنشهایی از سوی روابط اجتماعی پیچیدهِ «غیر–اقتصادی» است که چسب اشتراک تاریخی افراد در مقابل ساختار–زدایی میباشد که گسترش فرم ارزشی انها را تهدید میکند.١٢
این امر به همان اندازه در مورد روابطی صادق است که مارکس از آنها یاد میکند (دین، موقعیت شغلی، خانواده، ملت، سن و جنس) و چیزهایی که او از انها یاد نمیکند (نژاد، قومیت). درواقع میتوان انقدر پیش رفت که ادعا نمود بیان اعتراض به این روابط همراه با روابط تولیدی و گردش سرمایه است که فرایند سیاسی در جامعه سرمایهداری را تشکیل میدهند. بیان تاریخی فرم زمانی یکی از مهمترین چیزهایی است که در معرض خطر این نبردها قرار دارد١٣.
در بازی، حداقل سه زمانمندی انقلابی، به جز اشکال متفاوت زمانمندیهایی که به سنت مربوط هستند، وجود دارند: زمانمندی هژمونیک در شیوه تولید خودانقلابی١٤ سرمایهداری، زمانمندی انقلابی عمل اپوزیسیون برای دگرگونی اجتماعی به نام فرمِ اقتصادیِ جدید پست–سرمایهداری (بطور سنتی، سوسیالیستی)؛ و زمانمندی ضد–انقلابی انواع مدرنیسم ارتجاعی. همنوع دوم و سوم این اشکال در سطح فرهنگی خود را به عنوان اوانگارد معرفی میکنند (به موجب هویت صریح سیاسی که آن را به یک آینده جدید رادیکال مربوط میسازد)، در حالی که از نظر فرهنگی میتوان گفت ، اولین فرم که مربوط به مدرنیسم تنظیم شده بعد از جنگ جهانی دوم است، نیز «سنتی نو»١٥ میباشد.
فرضیهای که بحث زیر را به جلو هدایت میکند این است که آیا هایدگر به خاطر آنچه که امروز متمایزترین ویژگی نازیسم محسوب میشود (یهودیستیزی و نژادپرستی بیولوژیکی– هایدگر همیشه مخالف دومی بود) ناسیونال سوسیالیست نگشت یا اینکه نازیها برای وی بیشتر مظهر انقلاب محافظهکار در آلمان محسوب میگشتند. اگر از بیرون نگاه کنیم میتوان گفت که ساختار زمانی پروژه فاشیستی یک شکل رادیکال از انقلاب محافظهکار است. ناسیونال سوسیالیسم یک اوانگارد ارتجاعی بود. این آن چیزی است که برای درک مدرنیته به عنوان زمانیسازی تاریخ اهمیت دارد (همراه با اهمیت آن برای خوانش سیاسی فلسفه هایدگر): در زمانمندی که لاکو لابارت و نانسی آن را «اسطوره نازی» (Nazi myth) خواندهاند١٦. بر اساس این تحلیل، یک اسطوره روایتی است که منشاء دوری دارد و حال کنونی را مقر «رضایت کامل شخصی» خود قرار میدهد. نازیسم بر پایه ساختار اسطورهای از مردم آلمان (volk) به مثابه یک کل ارگانیک، نژادی–معنوی قرار داشت. آن سازماندهی مبارزه برای «ابزار هویت» به نام این اسطوره را در تحقق واقعیت معنای اصلی خود در زمان حاضر و در عین حال در مبارزه با زمان حاضر قرار داد. البته، این معنا که توسط نازیها بوجود آمد و آن را ذات بیولوژیکی متشکله مردم آلمان و نیز چون «روحِ» نژاد (اساساً توانایی «تحمل فرهنگی» ان در یافتن تمدن ) میدانست، اینها همه، یک اختراع کاملاً جدیدی بودند. درست همانطور که هاوبسبام اشاره میکند «نژاد، که سرنوشتش این بود توسط هیتلر بر جهان تسلط یابد، حتی قبل از ۱۸۹۸ که یک انسانشناس مفهوم «نوردیک» (شمال اروپایی) را ابداع نمود، وجود نداشت».١٧ از لحاظ تاریخی، وجود آن [اسطوره مردم المان] به گمانهزنیهای مختلف در علم جدید ژنتیک وابسته بود در حالی که آینده آن (تحقق اسطوره) وابسته به استفاده «عرصه دانش» جدیدی بود که اصلاح نژادی نامیده میشد. بنابراین آنچه که نازیها «مردم المان» مینامیدند انقدر بازتاب نوعی تداوم تاریخی در فرهنگ یا منشاء به عنوان بیانی برای نوعی از عزم قدرت بر یک حال حاضر کاملاً طراحی شده، یعنی ناسیونالیسم مدرنیته خالص–همان خواستهای که هایدگر بعدها (در سال ۱۹۴۰ در مقالهای در مورد متافیزیک نیچه ) به عنوان بخشی از ذات درونی نیهیلیسم مشخص نمود، نبود.١٨
بنابراین، بر خلاف نظر عمومی فاشیسم را به خودی خود نمیتوان چون یک شکل سیاسی باستانی و یا حتی «غیر معاصر»١٩ نامید، حتی اگر ان میتواند مایه بسیج اجتماعی نیروهای باقیمانده یا کاملاً قدیمی که در مقابل مدرنیته مقاومت میکنند، شود– تلاشی است برای «شورش طبیعت سرکوب شده در مقابل قدرت حاکم که بطور مستقیم برای این قدرت مفید بود.»٢٠ در عوض، مانند ظهور برخی از نئوناسیونالیسمها، «بنیادگرایی مذهبی و نژادپرستی امروز»٢١ این نه پس مانده و نه کهن ، بلکه یک شکل از مدرنیسم سیاسی است؛ درست مانند اگزیستانسیالیسم هایدگر که یک مدرنیسم فلسفی است. آنچه که وجه مشترک هر دو میباشد، گونهای از بیان بویژه (ارتجاعی) یا خمش زمانمندی مدرنیته است. فاشیسم یک مدرنیسم سیاسی ارتجاعی است؛ اگزیستانسیالیسم هایدگر یک مدرنیسم فلسفی ارتجاعی–یک «واکنش» به معنی واقعی کلمه–است: یک جنبشی که هدفش معکوس کردن گرایش موجود یا چگونگی اوضاع است. مدت طولانی است که ایندهگرایی ایتالیایی، اشعار الیوت و پوند و رمانهای ویندهام لوئیس به عنوان نمونه مدرنیسم هنری سیاسی ارتجاعی در نظر گرفته میشوند٢٢، اگر چه برخی از افراد با ترکیب این کلمات مشکل دارند. آنچه که من پیشنهاد میکنم این است که ساختار زمانی چنین پدیدهای به ما کلید درک وسیعتر سیاست ارتجاعی در یک رابطه کلیتر را میدهد.
همانطور که ما میتوانیم درک تاریخگرایی به عنوان مدرنیته «بد» (به معنای بد بینهایت هگلی ان) بفهیم، نیز میتوان مدرنیسم ارتجاعی را مانند مدرنیسم بد فهمید؛ البته نه (یا نه در درجه اول) از نظر یک مفهوم اخلاقی یا سیاسی، بلکه از نظر تناقضی که در ساختار زمانی آن قرار دارد. این ساختار–ساختاری که نزد واکنش رادیکال در درون و بر علیه مدرنیته قرار دارد–به ناچار متناقض است چرا که یکی از چیزهایی که آن در پی معکوس کردن تولیدش است درست آن زمانمندی است که خود موضوع آن است.رادیکالیسم ارتجاعی نمیتواند کار دیگری جز بازتولید انجام دهد، و در نتیجه، در عمل، شکل زمانی چیزی که خود قصدش مبارزه با آن است (مدرنیته)، را تائید نماید. از این رو، آن مجبور است که در مقابل خود بطور گمراهکنندهای، ساختار زمانی خویش را به عنوان نوعی «بازیابی» یا «بازگشت» توصیف کند.
برگرفته از فرونسیس شماره ۵۳–۵۲ سال ۲۰۱۶
peter osborne, Konservativ revolution, Fronesis no 53-52, 2016
١بنا به یوران دال و کارل–یوران هایدگرن، این هوفمنستال نبود که این اصطلاح را سکه زد. این اصطلاح برای اولین بار در ۲۴ مه ۱۸۴۸ در روزنامه برلینی دی فولکشتیمه استفاده شد. با این حال هوفمنستال با بکار گرفتن آن در سخنرانی خود در ژانویه ۱۹۲۷ به رواجش کمک نمود. نگاه کنید به «نقطه صفر جادویی» در مجله «رس پوبلیکا» شماره ۲۳ . توضیح مترجم سوئدی.
٢جفری هوف، «مدرنیسم ارتجاعی. فناوری، فرهنگ و سیاست در وایمار و رایش سوم». در مورد اصطلاح «انقلاب محافظهکارانه» نگاه کنید به «بحران ایدئولوژی المانی. ریشههای فکری رایش سوم». در باره ویژگی فاشیسم آلمان در مقایسه با اشکال همزمان دیگر سیاست ارتجاعی، نگاه کنید به اریک هابسباوم، «عصر نهایتها»، در رابطه به بحث میان تمدن و فرهنگ نگاه کنید به نظریه تمدن، اثر نوربرت الیاس.
٣هرف، «مدرنیسم ارتجاعی»
٤در اینجا منظور درک هایدگری از رابطه هستی و زمان، و اینکه درک ما از «دازاین» با زمان «تنظیم» میشود. م
٥ارنست یونگر، «ناسیونالیسم و زندگی مدرن» (۱۹۲۷) به نقل از کتاب «مدرنیسم ارتجاعی» اثر هرف. با کلمات بنیامین (که آثار وی تأثیرات واضح پدیدارشناسی یونگر در مورد مدرنیته به مثابه شوک را نشان میدهد): «ا<نتزاع متافیزیکی> ناسیونالیسم جدید هیچ معنی دیگری جز بکارگیری مرموز و بیواسطه از تکنولوژی برای حل معمای مفهوم ارمانگرایانه از طبیعت …در متوازیالاضلاع نیروها که متشکل از …طبیعت و ملت بود و جنگ قطر آن را تشکیل میداد، نداشت». ( بر گرفته از «تئوریهای فاشیسم آلمانی» اثر والتر بنیامین منتشره در «مجموعه مقالات جنگ و جنگجو» به ویراستاری ارنست یونگر، سال ۱۹۳۰)
٦نگاه کنید به مایل ا.زیمرمن، رویارویی هایدگر با فناوری، سیاست، هنر». هایدگر کتاب «کارگر» اثر یونگر را در جمع کوچک نزدیکترین همکارانش دو بار مورد بحث قرار داد: یک بار در ارتباط با انتشار آن در سال ۱۹۳۲ و بار دیگر در سال ۱۹۳۹–۱۹۴۰. (رجوع کنید به اوتو پوگلر، «خودشناسی سیاسی هایدگر). برای مطالعه بیشتر به «جدال هایدگر» مراجعه کنید.
٧ منظور از «the mandarin intellegentsia»، صاحب منصبان ارشد، کلاً طبقات فرهنگی، و بطور مشخص گروهی از استادان آلمانی زبان با گرایش ضد مدرنیته است که هایدگر خود بدان تعلق داشت،
٨ریچارد وولین، سیاست بودن
٩هرف، مدرنیسم ارتجاعی
١٠کارل مارکس، فردریش انگلس، مانیفست کمونیسم
١١همان جا
١٢اتین بالیبار و ایمانوئل والرشتاین، «نژاد، ملت، طبقه. هویتهای مبهم
١٣گذشته از ادعاهای اغلب نقل شده وی در مورد کاراکتر خوداگاهی تاریخی تقلیدی و واپسگرایانه انقلاب فرانسه (در هجدهم برومر لویی بناپارت) و جذابیت پایدار هنر یونانی (در مقدمه گروندریسه تا نقد اقتصاد سیاسی)، مباحث مربوط به زمانمندی در مارکسِ پیر به نقش کمی آن در تولید و گردش سرمایه، و تأثیری که اولی بر شدت کار و درازی روز کاری دارد محدود میشود. (نگاه کنید به کارل مارکس، سرمایه، کتاب اول، فصول هشتم، سیزدهم، هجدهم؛ جلد دوم، فصول پنجم، هفتم، سیزدهم و چهاردهم). دامنه پروژه سیستماتیک مارکس با شیوه وی به این معنی است که از انتزاعی به مشخص «صعود کنید»، این بدان معناست که یک عمر، مدت کمی برای تکمیل تحلیل «روند کلی اقتصاد سیاسی» ( عنوان فرعی جلد سوم ) بود؛ و در نتیجه تحلیل کمتر از جوامع سرمایهداری و یا روابط اجتماعی.
١٤ خود–انقلابی اطصلاح ازبرن است. مارکس و انگلس در مورد سرمایهداری از انقلابی دائم نام میبرند. توضیح مترجم سوئدی
١٥هارولد روزنبرگ، «سنت نو»
١٦فیلیپ لاکو لابارت و ژان لوک نانسی «اسطوره نازی». همچنین نگاه کنید به تلاش برای تعریف ایدئولوژی فاشیسم چون «شکل نوزای اولترا ناسیونالیسم پوپولیستی» توسط روجر گریفین در «ماهیت فاشیسم».
١٧هابسباوم، عصر نهایتها
١٨مارتین هایدگر، «نیچه» جلد سوم، «عزم قدرت به عنوان دانش و به عنوان متافیزیک» میگوید: «صرف تمایل به عزم، عزم است، یعنی، عزم به قدرت از نظر قدرت برای قدرت» بحث عزم به قدرت در مورد نیهیلیسم مستقیماً از این برداشت بوجود میاید. هایدگر در مصاحبه با اشپیگل در سال ۱۹۶۶ به درسهای خود در مورد نیچه به عنوان تنها مناسبت اصلی که او در برابر دکترین ناسیونال سوسیالیسم میایستد اشاره میکند–با وجود آنکه او در ان زمان هنوز عضو حزب بود؛ بله درواقع درست تا پایان جنگ. وولین، «جنجال هایدگر».
١٩ارنست بلوخ، «میراث این زمان»
٢٠ماکس هورکهایمر و تئودور ادورنو، «دیالکتیک روشنگری»
٢١نگاه کنید به اتین بالیبار و ایمانوئل والرشتاین، «نژاد، ملت، طبقه»
٢٢مثلاً نگاه کنید به مارجوری پرلوف، «لحظه ایندهنگر»، اندرو هِویت، «مدرنیسم فاشیسم»، فردریک جیمسون، روایات خشم. ویندهام لوئیس، مدرنیست فاشیست»
مدرنیسم ارتجاعی با توجه به زمانمند نبودن مدرنیته(خطی نبودن از گذشته به آینده و به شکلی رجوع به گذشته یا بهتر است بگوییم پسامدرن به شکلی آینده در گذشته است )خیلی جالب بود.
لطفا درباره هایدگر بیشتر بنویسید.