هنگامی که از گذار اروپا به مدرنیته صحبت میشود، اکثراً افکار ما متوجه انقلاب فرانسه و نقشی که آن در گذار اروپا به مدرنیته بازی کرد میشود. از آنجا که در فرانسه بورژوازی پس از سالها تلاش برای کسب هژمونی با شکست مواجه شد با اقدامی انقلابی به بنبست سیاسی فرانسه پایان داد. اما پیروزی انقلاب فرانسه فقط یک استثناء در تاریخ گذار اروپا به مدرنیته تلقی میشود. گرامشی نشان داد که گذار عمومی اکثر کشورهای اروپایی به مدرنیته نه از طریق انقلابی چون فرانسه بلکه توسط انقلاب منفعل بود. اما در این میان نقش روحانیت و دین در کشوری مثل ایتالیا چه بود؟
در ادامه بررسی نظرات فوکو، مارکس و گرامشی، در این قسمت ابتدا به بررسی نظرات گرامشی در مورد انقلاب منفعل و نقش بورژوازی و روحانیت در فرانسه و ایتالیا و سپس نظرات فوکو پیرامون مدرنیته پرداخته میشود. در قسمت بعدی نویسندگان این مقاله نگاهی دارند به تحلیل فوکو از انقلاب ایران .
گرامشی و فوکو در باره مدرنیته، تحول و دین
نوشته: یله ورسیرن و برشت د سمت
برگردان: رضا جاسکی
تعداد کلمات: ۵۰۱۳
در این فصل متدولوژی گرامشی و فوکو که انها در تحقیقاتاشان پیرامون ذات مدرنیته و گذار توسعه دادند، مقایسه میشود. در سراسر این متن، دیدگاه آنان در مورد رابطه دین و مدرنیته همچون رشته نظری اصلی بکار گرفته شده و موارد تاریخی متفاوتی مانند فرانسه، ایتالیا، و ایران را به هم وصل میکند. نوشته با بحث در مورد درک گرامشی از مدرنیته، از منظر چارچوبی کاملاً ماندگار، تاریخمند، و فلسفی انسانی آغاز میگردد. مفهوم مدرنیته از طریق بسطِ معنی هژمونی حمایت و تکمیل میشود.متعاقبا ، به جنبش انقلاب فرانسه به عنوان مسیر کهن مدرنیته در یک صورتبندی «کلاسیکِ» هژمونیِ بورژوازی اشاره میشود. اما، گرامشی تذکر میدهد که پروسه تاریخی واقعی، به زور این رخداد قدیمی را به نفع تحولی مشخص که میتوان آن را مانند «انقلاب منفعل» [برخی آن را انقلاب آرام ترجمه کردهاند.م] درک کرد، رد میکند. گرامشی با مطالعه تاریخ ایتالیا ریشههای «انقلاب منفعل» گذار به مدرنیته که بعداً در اکثر ملل اروپایی حاکم گشت، را تشخیص داد.
پس از تبیین درک گرامشی از مدرنیته، توجه نوشته معطوف به مفهوم فوکو از مدرن میگردد. اولین برخورد گرامشی و فوکو از طریق در هم تاباندن مفاهیم انقلاب منفعل و هژمونی با زیستقدرت و حکومت صورت میگیرد. سپس، خوانش مشخص فوکو از انقلاب ۱۹۷۹ به عنوان شکلی از «معنویت سیاسی» بررسی میشود– و فقدان چنین معنویت سیاسی در ان نتیجه گرفته میشود– چرا که آن نمیتوانست التقاط فرهنگی شیعه خمینی را با اقتصاد سیاسی در حال گذار ایران ترکیب کند.
مدرنیته در یادداشتهای زندان گرامشی: تاریخگرایی، دیالکتیک و انتقاد از حال
به منظور ارائه روشن دیدگاه گرامشی، لازم است که به «یادداشتهای زندان» نه به عنوان یک مجموعه تفاسیر پراکنده تاریخی و روشنفکرانه بلکه افکار در حال توسعه اما کاملاً منطقی برخورد نمود.١ در دوران انقلاب و ضد انقلاب و تحولات سریع اجتماعی، این مارکسیست ایتالیایی به بررسی تعیین تغییر و تحول جوامع معاصر پرداخت. گرامشی «مدرنیته» را مانند روند تاریخی مشخص درک میکرد: گرایش شیوه تولید سرمایهداری برای گسترش، توسعه، و عام شدن در اشکال مختلف سیاسی، ایدئولوژیک، و فرهنگی خود که توسط گروه ویژهای از نیروهای اجتماعی شکل میگیرد. او نتیجه میگیرد که اثر متقابل اصول جهانروای موجود و عناصر مشروط خاص، سری جدیدی از اصول جهانروا را در اثر فروپاشی مجموع روابط اجتماعی [قدیم] به بار میاورد. انقلابات در اروپا فقط لحظهای را در زنجیره یک قرن از تلاشهای طولانی طبقه سرمایهدار برای اینکه به زحمت بتوانند فضاهای اقتصادی و سیاسی خود را در نظم فئودالی ایجاد کنند، تشکیل میدهند . قبل از ظهور مدرنیته، بورژوازی از منافع مستقیم خود در مقابل حاکمان رژیمهای مطلقه و یا مستبد دفاع میکرد–چیزی که گرامشی فاز «اقتصاد صنفی» مینامید. بارها و بارها طبقه بورژوازی برای تحمیل دائمی دستور کار خود به خط مشی سیاسی و اقتصادی بر جوانه دولت–ملت شکست خورد تا اینکه توانست به یک نیروی غالب بدل شود. بنابراین، گرامشی با هدف درک اینکه چگونه یک طبقه فرودست به طور موفقیتامیزی توانست خود را به یک نیروی متحد بدل کند–یعنی تشکیل یک بلوک تاریخی برای کسب کنترل سیاسی–تاریخنگاری بزرگی از تحولات فکری، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، روانی، اقتصادی، نهادی و مذهبی را به عنوان نیروهای «هژمونیک»ی که به سلطه اصول جهانروای تولید سرمایهداری منجر شد، ارائه میدهد.
درک گرامشی از مدرنیته به عنوان یک فرایند تاریخی، مستلزم یک بازسازی خطی از زمان حال نیست. تحقیقات توماس در مورد متدولوژی تاریخی گرامشی آگاهی در مورد معرفت شناختی مفاهیم وی و وضعیت هستیشناختی تاریخ به عنوان یک کلیت دیالکتیک، ارگانیک و باز را بوجود آورد. این آگاهی از این واقعیت ریشه میگیرد که تفسیر و استقرار نیز محصول ممارست علمی و اجتماعی در طول زمان هستند.٢ توماس نقد التوسر در کتاب «قرائت سرمایه» را رد مینماید. که تاریخگرایی گرامشی همان خطاهای علمی را مرتکب میشود که مارکسیستهای پوزیویستی منطقی–تاریخی هنگامی که فطرت دیالکتیکی یک مفهوم معین را با شدن تاریخی–تباری آن در میامیزند. از نظر التوسر ، اعتبار یک مفهوم صرفاً از ذات مشخص تاریخی آن مشتق میگردد.٣ علاوه بر این، او تفاسیر تاریخی هگل در مورد شکلگیری مفاهیم فلسفی را با روشهای صوری تفکر در مورد وحدت فکر و هستی–منطق دیالکتیک–تلفیق میکند. التوسر فرض را بر انطباق نظم وجودی که توسط یک زمان تاریخی خطی تعریف میشود–یعنی تاریخ فلسفی–را با یک نظم ذهنی که توسط زمان منطقی تعریف میشود– یعنی تفکر انعکاسی در مورد واقعیت متحقق شده–میگذارد. در حالی که، نظم ذهنی بر اساس فقدانها، میانجیها و احتمالات تکراری ، وقتی در تاریخ به عنوان واقعیتمندیِ خود–میانجی در زمان تاریخی خطی ظاهر میشود، تاریخ را مانند دستهای از زمانمندیهای متعدد به ما نشان میدهد. به پیش برده میشود. دیالکتیک هگلی تاریخِ حال را مانند چیزی واحد، یکپارچه و خود–محصور معرفی نمیکند٤. آن اجازه ترتیبات ذهنی یک فرایند میانجی را فراهم میکند که مجموعه روابط از پیش تعیین شده را نقض میکند و در نتیجه مفاهیم را دائماً با معانی پر مینماید. دیالکتیک اهداف تفسیر معنای تاریخی را تعریف میکند، و معنا به طور مداوم حقیقت این اهداف را گسترش میدهد.
گرامشی نشان داد که مفهوم هژمونی کلید درک عوامل سیاسی گذار به مدرنیته است. مارکس قبل از آن اظهار کرده بود که ظهور دولت بورژوایی کاراکتر سیاسی جامعه مدنی را حذف کرد و طبیعتِ خردهنگر سیاست را منسوخ نمود. حوزههای جامعه مدنی از جامعه سیاسی گسیخت، و انسان به عنوان یک فرد خصوصی با علایق مشخص از انسان به عنوان یک شهروند جامعه فراگیر مجزا گشت. حوزه سیاسی از نظر کلی و قانونی تمایزات اجتماعی «نسب، رتبه، تحصیلات، و اشتغال » را لغو نمود، اما «دولت بسیار به دور از لغو این تمایزات واقعی، فرض را بر ادامه وجود انان قرار میدهد، آن فقط خود را مانند یک دولت سیاسی در نظر میگرفت و جهانشمولی خود را در مخالفت با این عناصر بیان میکرد».٥
گرامشی درک مارکس از جامعه بورژوازی را گسترش داد و تفاوت از نظر تاریخی بالغ جامعه مدنی و سیاسی و کلیت متناقض ان را به عنوان «دولت انتگرال» تعریف نمود.٦ در دوران بورژوازی، برابری دیگر نه بین اموال بلکه بین حوزههای جامعه سیاسی و مدنی، و بین شیوههای حکومت فرادست و هژمونی حفظ میشد. در حالی که سلطه مفهومی «لخت» و «از بالا به پایین» طبقه حاکم است که در آن تحت سلطه، ابژه منفعل دولت انتگرال را تشکیل میدهد، هژمونی به معنای پذیرش فعال رهبری طبقه بورژوازی توسط گروههای فرودست است، و این به خاطر اعتبار ان، ظرفیت رهنمودی ان، هاله فرهنگیاش، توانایی فنسالارانه آن در «مدیریت» جامعه و غیره میباشد. به منظور تبدیل شدن به یک نیروی هژمون، یک حزب مجبور بود یک ارتباط ارگانیک بین فلسفه خودانگیخته پایگاه اجتماعیاش و جهان بینی خود جعل نماید. گرامشی از یک طرف بین دین مردمی به عنوان بخش جداییناپذیر «فلسفه خودانگیخته»-یک مجموعه کامل از مفاهیم لیز و ژلاتینی و اغلب متناقض جهان، که او اغلب به عنوان « سیستم کاملی از اعتقادات، خرافات، نظرات، روشهای دیدن چیزها و عمل کردن انها» توصیف میکرد، و از سوی دیگر، فلسفه که پیکری کاملا منسجم و منطقی از ایدهها بود، تمایز قائل میشد٧.
تاریخ از نظر منطقی مفهوم هژمونی را وضع نمیکند، و نیز یک مفهوم قیاسی ، ضرورتاً بیانی در فرایندهای تاریخی پیدا نمیکند. به منظور توسعه درک درست از شکلگیری اجتماعی، منابع تاریخی آن باید توسط دستگاههای مفهومی که خود در روند بررسی و تفسیر توسعه یافتهاند، ساخته و پرداخته شوند. تاریخگرایی گرامشی متشکل از یک رابطه متقابل بین تحلیل ماتریالیستی تاریخی شکلگیری اجتماعی سرمایهداری و فلسفه عملی که او در آن خود را مانند «عنصر تضاد مییابد و این عنصر را به اصل معرفت و در نتیجه عمل ترفیع میدهد»٨ هژمونی به عنوان یک مفهوم در فعالیتهای عملی–نظری (پراکسیس) وی به عنوان کمونیست در طی دو سال سرخ [ biennio rosso بین سالهای ۱۹۲۰–۱۹۱۹] و فاشیسم پس از آن بوجود امد. گسترش و تعمیق درک لنین از موضع پرولتاریا در برابر دیگر نیروهای فرودست در یک پروژه سیاسی مشترک، «هژمونی» به یک مفهوم کلیدی در درک تاریخی ظهور و انحطاط دولت بورژوازی و مدرنیته تبدیل میشود.
گرامشی مفهوم هژمونی را به منظور گسست، در مفهومی تاریخی و منطقی، خود–ارجاعی از مدرنیته به عنوان عصر بورژوازی بسط داد٩. در رژیم کهن و پیشامدرن، بورژوازی به عنوان یک طبقه که توانمندترین قدرت برای شکست سلطه اریستوکراسی بود ظهور کرد، و نیاز او برای آزادی خودش با رهایی جامعه بطور کلی منطبق گشت. طبقه قادر بود « … که عناصر بحرانی که به آرامی تقویت شده بودند و در نهایت، برای ترویج ظهور شکلگیری اجتماعی متفاوت، مقدر برای زندگی کردن، بر ای دورهای طولانی تر و یا کوتاهتر، و از نظر تاریخی قابل توجه و از نظر زندگی عملی حامل تحولات واقعی بودند، را رادیکال و بنیادشکن نمایند»١٠ هژمونی ظرفیت بورژوازی برای تحکیم موقعیتش به عنوان یک نیروی مترقی و مدبرسیاسی ، وبرای نمایندگی منافع مشخص خودش به مثابه منافع عموم بود.
گرامشی و فرانسه: یک شکلگیری تاربخی از هژمونی بورژوایی
در یادداشتهای گرامشی، رنسانس به عنوان یک لحظه پسرونده، و ارتجاعی به تصویر کشیده میشود، در حالی که جنبش اصلاحات دینی به مثابه شکلگیری اخلاقی جدیدی معرفی میشود که نظم فئودالی حاکم را به چالش کشانید.رنسانس نتیجه شکست امکان ادامه حیات سیاسی کمونهای جمهوریخواه در شهر دولتهای ایتالیا بود. اومانیستها، به عنوان یک قشر اجتماعی سکولار در یک محیط شهریِ در حال گسترش حاضر نبودند که مانند روشفکران ارگانیکِ بازرگانان و صنعتگران ارشد ثروتمند عمل کنند. در عوض انان به روشنفکران سنتی حاکمین اریستوکرات بدل شدند و از انها رتبه و درآمد راحت دریافت کردند. اومانیستها به ترویج فرهنگ بالا پرداختند و خودشان را از اقشار مردمی جامعه جدا نمودند. به عبارت دیگر، آنها مجموعهای از ارمانهای عالی به منظور حفاظت از امتیازهای کوتهفکرانه را تولید نمودند.
نخبگان کمون موفق به جذب روحانیت به مثابه روشنفکران سنتی نگشتند، چرا که خط مشی دولتی پاپ، خود را به عنوان یک نیروی سیاسی در بالای دولت شهرها قرار میداد١١. تجزیه و تحلیل گرامشی از دین کاتولیک تأکید بر تفاوت اساسی بین کلیسا به عنوان یک نهاد محلی و بینالمللی، و روحانیت به عنوان طبقه–کاست یا طبقه–دسته داشت. اجزای بینالمللی به کلیسا اجازه میداد که نقش متمایزی در مبارزه قدرت قدرتهای حاکم بازی کنند، اما ان به عنوان یک نهاد محلی مجبور بود که خود را در نظم نهادی–سیاسی فئودالی ادغام کند. با این حال، کلیسا همچنین چارچوب سازمانی برای یک نیروی اجتماعی جمعی که اصول ایمان به ابزاری برای رهبری اخلاقی–فکری روحانیت که بیانگر جهانبینی جهانی و طرفدار پاپ بودند، بدل شد؛ این ویژگیهای سازمانی، که یک جامعه مذهبی را نمایندگی میکردند، در تقابل با منافع مستقیم اقتصادی آن به عنوان یک طبقه–کاست قرار داشت. در اروپای غربی تا زمانی که جامعه فئودالی جنبه تجاری به خود گرفت، روحانیت یک فرایند تمایز اجتماعی را از سر گذراند: در مناطق ثروتمند، اقشار متوسط شهریِ روحانیت به مخزن ترجیحی استخدامی بدل گشتند، در حالی که در مناطق روستایی عقبافتاده روحانیت هنوز بخشی از طبقات بالا محسوب میشد. در اوایل دوران مدرن روحانیت شهری در خدمات سیاسی و اداری متعددی امیخته شدند.١٢ در دوران حکومت مطلقه فرانسه، روحانیت بزرگترین زمیندار منفرد بود و خود را به عنوان یک نیروی محافظهکار مدافع نظام فئودالی اجاره و مالیاتبندی معرفی میکرد. در دوران بحران، روحانیت به مثابه یک کاست در خطر جدا شدن از فرم جماعتی سازمانی خود قرار داشت.
جنبش اصلاحگری به صورت بیان تودهای و ارگانیک یک «امر مردمی» ، ایده حاکمیت سیاسی را بنیان نهاد و ادعاهای جهانشمول کلیسای کاتولیک را به عنوان کاست روشنفکران روحانی رد نمود. جنبش اصلاحگری که نیروی محرکهاش « نواوری و فعالیت بسیج–تودهای اموزگاران مذهبی جدید بود» مانند یک جنبش ملی–مردمی پدیدار شد.١٣ آن یک فضای بالقوه برای مذاکره در مورد سیاست دولت، بینِ از یک طرف نگرش اقتصادی–صنفی جذاب طبقه عوام و از سوی دیگر ارمانهای سیاسی بورژوازی بدوی، را باز نمود. شرایط محلی و ظرفیتهای ویژه مجموعه نیروهای اجتماعی در مقابل مقاومت نظام فئودالی نتیجه مشخص این مبارزات را تعیین نمود.
پس از دو قرن جنگهای مذهبی و مبارزات جناحی میان پادشاهان و اشراف، دولتهای ملی اروپا به وجود امدند. در حکومت مطلقه فرانسه تاج و تخت متمرکز گشت، اگر چه نه به شیوهای واحد و یکپارچه، اما قدرت سیاسی از طریق میانجیگری شبکههای شخصی طبقه مرفه محلی و تحمیل دستگاه مالی و قضایی اعمال میشد. اریستوکراسی با وجود تضعیف حقوق تیولداری در این فرایند، برای حفظ امتیازهای مرسوم خود به شکل جدید قدرت سیاسی ملاکین به نهادهای پادشاهی تکیه داشتند١٤. اریستوکراسی استخراج مازاد خود از مالیات اربابی، قراردادهای خراج کشاورزی و انواع حقوق مالکیت اختصاصی در ابزار همگانی تولید را محفوظ نگه داشت.١٥ اشراف پایینتر که فاقد ذخایر مالی قوی و یا ارتباطات مهم بودند، به انتخاب خود به عنوان افسر توسط دولت امید بستند.
بورژوازی در شهرهای ایالتی و کلان شهر پاریس از فراکسیونهای طبقاتی متعددی تشکیل میگشت. قشر ثروتمندی از صنعتگرانِ خبره تابع سیستم تولیدی اصناف بود که تحت یک سیستم پیچیده مقاطعهکاری و حقوق انحصاری قرار داشت.١٦ بخشهای دیگر در پی خرید ملک و عناوین یا جمعاوری دفاتر رشوهخواری [دفاتر ویژهای که دولت فرانسه قبل از انقلاب برای کسب پول بیشتر میفروخت. صاحبان این دفاتر امید کسب فرصت و سود از طریق نزدیکی به صاحبان قدرت را داشتند. صاحبان این دفاتر پس از سه نسل میتوانستند به درجه اشراف برسند. م ] بودند.١٧ استراتژی درآمد بورژوازی وابسته به ظرفیت دولت مطلقه در گسترش ترفیعات شغلی، فرصتهای سرمایهگذاری شهری، منافع جمعاوری مالیات و عرضه اعتبارات ملکی بود. منافع صنفی–اقتصادی آنها به طور محکمی با دولت ملی و نهادهای محلی آن گره خورده بود، اما در عین حال آنها وابسته به سود مالی در هئیتهای واسطهای، مزایای صنفی و اختیارات کوچک قانونی بودند.١٨ دولت مطلقه فرم محدودی از هژمونی سیاسی را به شکل یک تعادل نهادی–اقتصادی بین فراکسیونهای طبقه اجتماعی مذکور اعمال مینمود. حکومت مطلقه فرانسه از چند مشکل جدی مالی از طریق جدا نمودن منافع اشراف و بورژوازی ثروتمند از طبقات پایین شهری و مستاجرینِ مالیاتده جان سالم بدر برد١٩. آن توانست نیروهای سیاسی طبقات هم پیمان یا فراکسیونهای طبقاتی اواخر قرون وسطی را در محیط تجاری شهری بدون از بین بردن نهادها و ساختارهای صنفی متمرکز نماید.٢٠
گرامشی در طی تجزیه و تحلیل بحران حکومت مطلقه تشخیص داد که سیاست توازن و جدایی وقتی که دیگر امکان ادغام منافع اقتصادی–صنفی اریستوکراسی با بورژوازی از طریق اصلاحات معتدل در محیط پارلمانی اشرافی وجود نداشت، متوقف گشت. هر نوع راهحل موقتی بحثهای سیاسی پیرامون اتحادها را برمیانگیخت و شاه، اریستوکراسی و بورژوازی را دچار شکاف مینمود. اصلاحات پیشنهادی ناتوانی دولت مطلقه برای حفظ تعادل سیاسی را نشان داد. اقدام جمعی طبقات مردمی مشکلات اصلاحات نهادی برای یک بحران تمامعیار ارگانیک را به جایی سوق داد که منافع اقتصادی–صنفی به مطالبات سیاسی که متوجه تمام جامعه بود، گذار نمود.٢١
هژمونی در چهارراه تاریخ مدرنیته گرامشی قرار دارد. آن بررسی تاریخی را با روابط و نیروهای اجتماعی مشخص ترکیب میکند، مثلا انقلاب فرانسه را با بازخوانی نشانههای چارچوب مفهومی بورژوازی از مدرنیته، و با ایجاد یک جعبه ابزار سیستماتیکی که بتدریج گسترش مییابد، همراه میکند. کارکردهای هژمونی مانند شاخص این تاریخمندی عمل میکند.٢٢ گذار غرب به مدرنیته، که نمونه آن تحلیل گرامشی از تاریخ انقلاب ملی فرانسه است، را میتوان مانند شکلگیری هژمونی سیاسی و ایدئولوژیکی در نظر گرفت که در آن بورژوازی موفق به نهادینه کردن شرایط اجتماعی روابط تولیدی سرمایهداری گشت. «اسطوره» انقلاب فرانسه لحظه اخلاقی–سیاسی مدرنیته را نشان میدهد: «…ایجاد فانتزی مشخصی که بر پایه مردم پراکنده و درهمشکستهای که بیدار گشته و اراده جمعی خود را سازماندهی میکند، قرار دارد».٢٣ معهذا، نیل دیویدسون به روشنی نشان داده است که موفقیت بسیار زیاد انتقال سیاسی کامل مردم–ملت فرانسه یک استثناء در تاریخ انقلابات بورژوازی، فرم کامل یک انقلاب سیاسی بود.٢٤
در بسیاری از کشورهای همسایه فرانسه، بورژوازی ناتوان از توسعه خود به عنوان یک نیروی هژمونیک انتگرال بود. هدف گرامشی توضیح ماهیت دوره حکومت انتقالی بود که در آن بازسازی کامل نبود و نیز امکان حصول شکلگیری اجتماعی جدید وجود نداشت٢٥. در اکثر کشورهای اروپایی، گذار به مدرنیته توسط یک «انقلاب منفعل» [عدهای آن را انقلاب آرام ترجمه کردهاند. م ] به جلو رانده شد: یک سری از رفرمهای کوچک اقتصادی که منجر به تحولات مولکولی گشت، و آن تحولات بر پایه هژمونی ناقص یک و یا چند فراکسیون طبقاتی بر دیگر اقشار اجتماعی حاکمه و فرودست قرار داشت. «انقلاب منفعل» تفسیر گرامشی از
…ظرفیت ابتکار مداوم بورژوازی است که موفق میشود، حتی در فاز تاریخی که آن از طبقه انقلابی بودن دست کشیده است، تولید تحولات اجتماعی سیاسی گاهی مهم را بطور مطمئنی در محدوده قدرت، ابتکار عمل و هژمونی خود نگه دارد و طبقه کارگر را در شرایط فرودست خویش رها میکند.٢٦
این نه الگوی انقلاب فرانسه بلکه «انقلاب منفعل» در اشکال بسیار متفاوتش بود که فرم سلولی سیاسی مدرنیته سرمایهداری گشت. گرامشی از طریق مطالعه ریسورگیمنتو [جنبش یگانگی ایتالیا در سده نوزدهم. م] بود که به تفصیل خصوصیات ایتالیایی فرایند انتقال «منفعل» به سوی مدرنیته را توضیح داد.
بورژوازی ایتالیا در سرتاسر قرون وسطی بر خلاف همتایان فرانسوی خود، قادر به توسعه خود به مثابه یک نیروی منسجم سیاسی نبود. از نظر اجتماعی در یک دولت اقتصادی–صنفی محبوس بود و از نظر مکانی بین فراکسیونهای طبقاتی شمال و جنوب تقسیم شده بود، و او قادر به بسیج نیروهای مردمی در پشت پروژه مدرنیته ایجاد دولت ملی و تحول اقتصادی نبود. بورژوازی تقلید از رقبای اریستوکرات را انتخاب نمود: در نتیجه فرهنگ و روشنفکرانش عمیقاً ضد دموکراتیک و ارتجاعی گشتند٢٧.اتحاد ایتالیا با غلبه نظامی پیمونته [ناحیهای در شمال ایتالیا. م ] از بالا، و نه با یک جنبش تودهای از پایین، تحقق یافت. دولت ایتالیا تسهیلکننده هژمونی محدود بورژوازی گشت تا اینکه نتیجه ارگانیک آن هژمونی باشد.٢٨ از سال ۱۸۴۸ به بعد، افراد رژیم کهن و روشنفکران رادیکال–مردمی از نظر سیاسی مغلوب نگشتند بلکه بتدریج جذب دستگاه جدید دولتی شده و در آن ادغام گشتند.٢٩ در نتیجه حزب رادیکال اقدام گاریبالدی و مازینی که پتانسیل رهبری یک جنبش تودهای را داشت، در عوض توسط میانهروهای جناح راست فرو نشانده شدند.
عدم وجود یک انقلاب سیاسی به موازات فقدان تحولات فرهنگی–مذهبی بود که میبایست جهان بینی غالب فئودالی را به سمت مفاهیم بورژوایی سوق دهد. در ایتالیا، بورژوازی مجبور به کسب حمایت دهقانان در جنوب در برابر قدرت ارضی کلیسا بود.٣٠ با این حال، حزب اقدام فقط فلسفه ضد روحانی انان را تائید میکرد و به کشاورزان ابزار ایدئولوژیک برای ارتباط مذهب عوام بایک جهانبینی ملی–بورژوایی ارائه نداد. بر خلاف کلیت فرهنگ بورژوایی فرانسه، تجلیات فرهنگ معروف «ایتالیایی» همچنان در دست یک قشر روشنفکر شهری محبوس ماند.٣١ هیچ تلاش اصیلی برای ایجاد یک فرهنگ ملی ایتالیایی به عنوان رسوبات یک دولت مدرن صورت نگرفت. حزب اقدام نیز پایه مادی چنین ارتباط ایدئولوژیکی را بوجود نیاورد. حزب اقدام با ملاحظه پتانسیل انقلابی از اجرای اصلاحات ضد فگودالی در جنوب خودداری کرد و حتی به سرکوب شورشهای خود به خودی روستائیان پرداخت. بر عکس، میانهروها «…اموال کلیسا را در میان دهقانان تقسیم نکردند، بلکه آنها از آن برای ایجاد قشر بزرگی از زمینداران متوسط و بزرگ که به شرایط سیاسی جدید گره خورده بودند، استفاده کردند، و در گذاشتن دست بر مالکیت ارضی، حتی اگر آن قسمتی از اموال فرقهها بود، نیز تردید نکردند.»٣٢ این تحول خامِ روابط روستایی انتقال کامل به سوی روابط اجتماعی سرمایهداری در روستاهای ایتالیا را مسدود نمود، و علاوه بر ان تودههای دهقانی را از نظر سیاسی ساکت نمود–در نتیجه این مسیر ویژه «انقلاب منفعل» ایتالیا بود.
تئوری فوکو در مورد بحران مدرنیته و تاریخ حال
بحث کمی در مورد رابطه بین متدولوژی فوکو و چشمانداز مارکسیستی وجود دارد. فوکو و عدهای از نویسندگان دیگر که با پروژه تبارشناسی فوکو در یک ردیف قرار دارند (مثلاً پاستر)٣٣ به طور شایستهای مفهوم «اختلاف در وحدت» بین اندیشه دیالکتیکی، ماتریالیسم تاریخی، و اقتصاد سیاسی مارکس را درک نکردند.٣٤ فوکو به سنت انتقاد از تصویر ساختگی از تفکر مارکسیستی به عنوان منطقی–تاریخی و تفکر هگلی به خاطر جسمیت دادن به تاریخ و به عنوان الهیات تاریخی ادامه داد. با این وجود، مارکسیسم گرامشی و چشمانداز تبارشناسانه فوکو دارای یک عنصر مرکزی متقابل مشترکی هستند: وضعیت تاریخی و مفهومی مدرنیته به عنوان یک تاریخمندی که در آن معرفت استقلال نسبی خود ، همچون تحولاتِ صورتبندی ان برای استراتژیهای قدرت، را دارد. تحقیقات تاریخی فوکو در باره تاریخ غرب و حال بدون ورود قیاس تاریخی به صحنه را نمیتوان بطور کامل درک نمود.٣٥ تاریخ که توسط منشور معرفت–قدرت تحلیل میشود از طریق تولید مشروط، بیثبات و شکنندهای از یک هستیشناسی واقعی ولی یک واقعیت صوری اجتماعی وجود دارد. در عین حال، روشهای معرفت و استراتژیهای قدرت، هویتهای تثبیت شده و استوار موضوعات، و نه بیارزشها، را تنظیم میکنند و محدودیت حقیقی–مرجعی در یک عصر تاریخی خاص را میگذارند.٣٦
تجزیه و تحلیل فوکو از وضعیت مدرنیته از همان آغاز خود یک اقدام مهم فلسفی و تاریخی بود. از نظر فوکو، انتقاد کانت نمونه عالی یک توهم اومانیستی بود. کانت به صورت یک متفکر گذار بسوی مدرنیته عمل میکند که در نظرات وی معرفت دکارتی سوژه به هر دو سوژه و ابژه معرفت تبدیل شده بود٣٧. سوژه دکارتی و شناخت آن بر پایه ترتیبی از بازنمایی، طبیعی یا الهی، بود در حالی که سوژه کانت خودش مرکز، منشاء و حدود معرفت را ایجاد میکرد. سوژه ناشناختنی کانت ثابت و محدود است و قوه فراتاریخی عقلی است که اجازه شناخت خود به عنوان یک ابژه تجربی را دارد. ذهن به عنوان یک ذات میتواند فقط از نظر تجربی، خود را از طریق معرفت قیاسی شرایط محدود ورا–تجربی [ناشناختنی، استعلایی] بشناسد. این دوگانه ورا تجربی–تجربی سوژه را در درون هنجارمندی و دوری (چرخشی) خود تفسیر میکند.٣٨ این سوژه خود را به عنوان «انسان» به عنوان منشاء معرفت،و حد استعلایی معرفی میکند که فوکو آن را «اختراع انسان» مدرن مینامد. وضعیت انسانشناختی سوژه مدرن به عنوان «انسان»، «اصالتی» است که بطور ساختگی پایه امر استعلایی را مینهد و توسط همان ناشناختنی و ورا–تجربی پایهگذاری شده است. از این رو، انسانشناسی «انسان» یک جابجایی استعلایی از ذات خودش بوجود میاورد تا اینکه بتواند بر محدودیت تجربی غلبه کند.٣٩ معرفت علوم انسانی مدرن، اعمال بازنمایی همان بازنماییهای (هر چند که بازنمایی و تجزیه و تحلیل از هم جدا هستند) غیرعلمی هستند زیرا آن قیاس تاریخی را خنثی میکند: «علوم انسانی…ان معرفتی گشت که انسان از آن فرار میکند»٤٠
کانت بر خلاف معرفت کلاسیک، عمل بازنمایی را علاوه بر بکارگیری واقعی آن بررسی نمود، اما این اعمال را بر اساس یک زمینه تاریخی قرار نداد، و از همین رو فاقد نگرش منسجمی از انسانشناسی انسان و تجزیه و تحلیل تجربهگرایی مدرن میباشد٤١. معهذا این کانت بود که نقش معنویت را در ذهنیتگرایی به نفع عقل محو و پاک کرد.٤٢این فرمِ انسانیْ عقلانیت مسأله خود–شناسی را معوق میگذارد زیرا معرفت انسان و اخلاق را از هم نمیتوان متمایز نمود.٤٣ روش تبارشناسانه فوکو، با اهنگ انتقاد از کانت، چرخش مفهومی در تبدیل ایدههای تاریخی در مورد واقعیت اجتماعی و سوژه به روابط قدرت/معرفت، بدون تکرار دستهبندیهای انسانشناسی، میباشد. معرفت به عنوان مجموعهای از عادات و استراتژیهای قدرت از یک شناخت ازپیش تنظیم و تشکیل شده از سوژه سرچشمه نمیگیرد که تاریخ را به عنوان اعمال و افکار تاریخی، از طبیعت ضروری انسانی تفسیر کند. وقتی که مفاهیم انسان شناسی به مجموعهای از مقولههای کاملاً جدید تاریخی و شیوههای قدرت تحول یافت، و وقتی که نقطه نظر تبارشناسانه بتواند «فضاهای» مقاومت در درون فرایند تحلیل رژیمهای مدرن حقیقت را عرضه کند، انگاه مقاومت «انتی–انسانی» ممکن است.٤٤
رابطه بین کانت، انسانشناسی، و علوم انسانی به فوکو اجازه داد که با متافیزیک فلسفی مدرنیته وداع کند، و علوم انسانی را به عنوان شیوههای استدلالی نظم دادن به معرفت و حذف کردن، یا تولید معرفت با استراتژیهای قدرت به عنوان رژیم حقیقت، نشان دهد. سوژه استعلایی تداومِ پیشرفتِ عقل در تاریخ ایدهها را فرض میگیرد، در حالی که فوکو تمرکز خود را بر رابطه بین معرفت و اشکال استدلالی و رژیمهای حقیقت مینهد.٤٥ این ارتباط صریح بین انتقاد از فلسفه و پژوهش در قیاس تاریخی در تاریخ است.
فوکو توجه زیادی به نقش دین به عنوان ابزار و تکنولوژی تا زمان پروژه (ناتمام) خود در باره قدرت ، ذهنیت، و جنسیت و در چند خود–انتقادی در آخرین درسهای خویش در کالج دو فرانس ننمود. او نهادهای کلیسا را به عنوان مقرهای مهم تکنولوژی رفتار مشخص نمود. معهذا، او هرگز یک تاریخنگاری مشخص از کلیسا به مثابه شبکهای از سازمانهای مذهبی ننوشت، اما به مطالعه تأثیرات آن بر دیگر رژیمهای قدرت پرداخت.٤٦ فوکو ادعا مینمود که شکل جدیدی از قدرت بین دیوارهای صومعههای اوایل قرون وسطی زاده شد. در کنار این واقعیت که صومعه به عنوان سلسله مراتب روابط قدرت عمل مینمود، آن نمیتوانست درجهای از تسلط بر ساکنین روحانی بدون ایینهای ثابت رستگاری، اطاعت و توبه، و طلب بخشایش به عنوان یک روش قدرت کسب کند. این روش تنها شامل انقیاد یکجانبه بدن نبود، بلکه مبتنی بر گذار از لذت به میلِ به اعتراف بود. در روشی مشابه، نهادهای مسیحی نه تنها کدهای اخلاقی را به جامعه تحمیل مینمودند، بلکه به طور موفقیتامیزی رهنمودهای اخلاقی را در تکنیکهای خود، که میتوان آن را به عنوان فرایند خود–خواسته هم هنجارسازی فردی و هم افشای خود از طریق ایده خود–معرفتی تعریف نمود، را وارد کرد٤٧. هم مشکل اخلاقی خود–نسبتی و هم تکنیک قدرت توسط محرکههای شرایط دوگانه بدن/گوشت و تمایل، تقوا و گناه و غیره پیش برده میشد. این نوع از قدرت کشیشی، توانایی مسیحیت در شکل دادن به مقرهای محلی جمعی قدرت– که معرفت با خیر عمومی و قشربندی صنفی امر اجتماعی مرتبط بود– را بیان میکرد. از این منظومه به کارگیری اتحادی متبلور میشود که در آن خون و روابط خانوادگی اولین گفتمانهای مربوط به جنسیت را بنا مینهند.
ادامه دارد
برگرفته از انقلاب منفعل سیاست معنوی
Jelle Versieren and Brecht de Smet, The passive revolution of Spiritual Politics.
١پی.دی. توماس، «لحظه گرامشی»
٢ همانجا، ص ۳۱–۸
٣ التوسر و بالیبار، قرائت سرمایه، ص ۹۴–۹۱
٤جی رید، تأثیر التوسر
٥مارکس، دستنوشتههای اولیه
٦ا.دی. مورتون، گرهگشایی هژمونی گرامشی و انقلاب منفعل در اقتصاد جهانی
٧گرامشی، منتخب دفترهای زندان
٨همانجا، ص ۴۰۵
٩توماس، ص ۱۰۹
١٠گرامش به نقل از توماس، ص ۱۵۳
١١گرامشی، دفترهای زندان جلد دوم، ص ۳۷۸
١٢تی. مونک، قرن هفدهم اروپا
١٣گرامشی، دفترهای زندان، جلد دوم
١٤مایکسینس وود، فرهنگ پیشین سرمایهداری
١٥سی مورس، تشکیل بورژوازی اروپا
١٦لیتلر، توسعه فرایند کار در اجتماعات سرمایهداری
١٧لوکاس، « اشراف، بورژوازی و ریشههای انقلاب فرانسه»
١٨مایکسینس وود، فرهنگ پیشین سرمایهداری
١٩موسنیر، پیش شرطهای انقلاب در اوایل دوران مدرن اروپا
٢٠گرامشی، دفترهای زندان، جلد دوم
٢١همانجا
٢٢پی.دی. توماس، «لحظه گرامشی»
٢٣گرامشی، منتخب دفترهای زندان
٢٤بوشی–گلوکسمن، گرامشی و دولت
٢٥گرامشی، دفترهای زندان، جلد دوم
٢٦لوسوردو به نقل از توماس، «لحظه گرامشی»
٢٧گرامشی، دفترهای زندان، جلد سوم
٢٨گرامشی، منتخب دفترهای زندان
٢٩همانجا
٣٠گرامشی، دفترهای زندان، جلد اول
٣١گرامشی، منتخب دفترهای زندان
٣٢همانجا
٣٣ پاستر، «فوکو، مارکسیسم و تاریخ»
٣٤پلوسی، «برخورد فوکو با مارکسیسم»
٣٥میجر پوتسل، «باستانشناسی میشل فوکو از فرهنگ غربی»
٣٦فوکو، دیسپلین و تنبیه
٣٧ میجر پوتسل، «باستانشناسی میشل فوکو از فرهنگ غربی»
٣٨ راسوسکیس، میشل فوکو و براندازی عقل
٣٩ هان، «پروژه انتقادی فوکو»
٤٠کوسینس و حسین، «میشل فوکو»
٤١گوتینگ، «باستانشناسی میشل فوکو از عقل علمی»
٤٢اوفارل «فوکو تاریخدان یا فیلسوف؟»
٤٣ انگوس، گفتمان، انتقاد، اخلاق
٤٤ویسکر، «میشل فوکو، تبارشناسی به عنوان انتقاد»
٤٥کوسینس و حسین، «میشل فوکو»
٤٦کارت، «فوکو و دین»
٤٧اوفارل «فوکو تاریخدان یا فیلسوف؟»