در بخش اول بحث در مورد سیاست و نقش احزاب سیاسی، دبورا گولد از موضعی انارشیستی به بررسی این موضوع پرداخت. در ادامه این بحث، جودی دین از منظری بسیار متفاوت به نقش و معضل حزب در تازهترین کتاب خود «تودهها و حزب» میپردازد.
یکی از معروفترین آثار در مورد نقش احزاب، کتاب روبرت میشلز «احزاب سیاسی» میباشد. این کتاب که یک دهه پس از کتاب «چه باید کرد؟» لنین نوشته شده، به عنوان یک اثر کلاسیک در علوم اجتماعی از آن یاد میشود. روبرت میشلز که خود سندیکالیست بود با بررسی تجربه حزب سوسیال دمکراتهای آلمان و اتحادیههای کارگری به نقد رابطه حزب و توده کارگران پرداخت. او توانست بر بسیاری از مشکلات و معضلات حزب انگشت بگذارد. بسیاری از نقدهای گزنده وی در مورد رابطه بین توده و حزب و نقش سازماندهی همچنان مطرح هستند و نمیتوان در مورد احزاب صحبت نمود، بدون آنکه به نظرات میشلز پرداخت. اگرچه در زمان انتشار کتاب، لنین نظرات میشلز را رد نمود، اما آرا وی تأثیر زیادی بر جنبش چپ آن زمان نهاد. حتی روزا لوکزامبورک و تروتسکی، با اینکه سندیکالیست نبودند، اما بخشی از آرا وی را قبول داشتند. روند تاریخ در مورد نقش لازم و در عین حال مضر نخبگان در حزب، و این نقد فقط مربوط به احزاب چپ نیست بلکه شامل همه احزاب میشود، در بسیاری از موارد حق را به میشلز داده است. اما چاره این معضل چیست؟ آیا میتوان بدون یک حزب سیاسی، تغییرات بزرگی در جامعه ایجاد نمود؟ در زیر جودی دین به طرح و نقد نظرات میشلز میپردازد. این مقاله به علت طولانی بودن به چند بخش تقسیم شده است.
جودی دین فیلسوف سیاسی و پروفسور در علوم سیاسی در دانشگاه هوبارت و ویلیام اسمیت و نیز دانشگاه اراسموس در روتردام میباشد. او مؤلف کتابهای زیادی است. تازهترین کتاب وی «تودهها و حزب» است که قسمت کوچکی از آن را میتوانید در زیر بخوانید.
تودهها و حزب
نوشته: جودی دین
برگردان: رضا جاسکی
تعداد کلمات:۴۴۳۳
قانون اهنین الیگارشی
بهترین نسخه این استدلال که دموکراسی منجر به الیگارشی میگردد توسط روبرت میشلز در کتاب احزاب سیاسی که بار اول در سال ۱۹۱۱ منتشر گشت، ارائه شد١. او شاگرد ماکس وبر بود و در المان، ایتالیا و سوئیس درس خواند. وی عضو حزب سوسیال دموکرات المان، حزب سوسیالیست و بعدتر حزب فاشیست موسولینی بود.٢ لنین دعاوی او را به عنوان «میشلز حراف» رد نموده و کتاب «امپریالیسم ایتالیا»ی وی را درست مانند دیگر آثار سطحی وی ناچیز انگاشت٣. علوم اجتماعی کتاب «احزاب سیاسی» وی را به عنوان یک اثر کلاسیک، و حتی «یکی از با نفوذترین کتابهای قرن بیستم» تلقی میکند.٤
«احزاب سیاسی» به بررسی «ماهیت حزب» میپردازد.میشلز ذات حزب را بر اساس تحلیل «ماهیت فردگرایانه انسان»، «ذات مبارزه سیاسی»، و «ذات سازمان سیاسی» استنتاج میکند. او بر اساس این آنالیز«قانون اهنین الیگارشی» ویا حکومت عده معدود رافرض نمود. برخلاف تصور یونان باستان از دموکراسی به عنوان پاسخ مردم برعلیه صاحبان جرگه سلار املاک و داراییها، میشلز الیگارشی را جز ذاتی دموکراسی میپندارد. دموکراسی، از هر نوع ان، تمایل به الیگارشی دارد. دموکراسی «لزوما شامل یک هسته الیگارشی میباشد٥. بنابراین اگرچه «احزاب سیاسی» تمرکز خود را در رجه اول بر احزاب سوسیالیست، به ویژه حزب سوسیال دمکرات آلمان میگذارد، اما استدلال میشلز وسیعتر است و نسخه سیاسی اصل پارتو یا قانون۸۰/۲۰ [اصل پارتو ، یک قاعده سرانگشتی است که میگوید در بسیاری از رخدادها، بیست درصد از عوامل ان رخداد، هشتاد درصد از رخداد مربوطه را ایجاد میکند. م ] میباشد: در هر جماعت انسانی، تعداد اندکی نسبت به تعداد بسیاری چیزهای بیشتری کسب میکنند–این«بیشتر» میتواند، کالا، نفوذ و یا قدرت باشد.٦ احزابی که اکثرا انتظار میرود کارگران در ساختار اصلی ترکیب ان باشند، سازمانهایی که از مشارکت دموکراتیک الهام میگیرند، حتی گروههایی که ارمانهای انارشیستی دارند، همه در نهایت در لجنزار کاراکتر الیگارشی فرو خواهند رفت. اندکسالاری اجتنابناپذیر است. میشلز گمان میکند: « ظهور پدیده الیگارشی در آغوشِ خودِ احزاب انقلابی، دلیل قاطعی برای وجود گرایشهای الیگارشی ماندگار در هر نوع سازمان انسانی است که برای کسب پایان قطعی تلاش میکند.»٧ احزاب سوسیالیستی و سازمانهای طبقه کارگر منحصربفرد نیستند. آنها بیانگر و نمونه روشنی برای تمایلات الیگارشی در جایی هستند که میتوانند منزوی شوند و دقیقاً به این خاطر قابل مشاهده هستند که با ایدئولوژی حزب در تناقض قرار میگیرند. اگر دموکراسی به معنی حکومت بسیاری است، آنگاه دموکراسی غیرممکن است.
میشلز گرایشات به الیگارشی را به عنوان گرایشاتی فنی و روانی معرفی میکند. گرایشات روانی شامل پاسخهای مردم به رهبری است. آنها نتایج این واقعیت هستند که رهبران از طرف مردم پشتیبانی میشوند. بنابراین وظایف، روشهای اجرایی وجود دارند، و همچنین در مورد این روشهای اجرایی، احساسات، واکنشٰها، و تفاسیری نیز وجود دارند. هر دو حزب را به توده مردم پیوند میدهند. و هر دو مشکل نفرات و کثرت افراد را دارند: مشکل و نیروی افراد زیاد، پیچیدگی سازمان تودهای، پرستیژ و اعتباری که همراه با حزبی میاید که بسیاری بدان وفادار هستند.٨
میشلز ارزیابی خود از اجتنابناپذیری الیگارشی را با نظریه توده، که یاداور نظرات لوبن است، همساز میکند. توده تلقینپذیر و ناتوان از بحث جدی و یا بررسیهای متفکران است ، او استعداد تاثیرپذیری از سخنوران را دارد. میشلز شواهد این موضوع را در این واقعیت مییابد که اکثر مردم از رفتن به اجتماعات خودداری میکنند مگر آنکه قول نوعی نمایش داده شود و یا اینکه فرد معروفی سخنرانی نماید. از این رو فردزدایی از ویژگیهای اصلی توده مردم میشلز است: «این فردگرایی در کثرت از بین میرود، و بدین وسیله احساس مسئولیت و شخصیت نیز از بین میرود.»٩ و در حالی که ما قبلاً از لوبن اموختهایم، توده میتواند دچار وحشت یا بلندپروازی به خاطر «شور و شوق نسنجیده» گردد. آن را براحتی میتوان تحت سلطه قرار داد، هیپنوتیزم، و مست نمود. به عکس، به لحاظ سیاسی توده میتواند بیتفاوت باشد، به سختی بیدار شود، و مانعی برای عمل گردد. شمار افراد، خود دموکراسی مستقیم را تضعیف میکند: سی و چهار میلیون نفر «نمیتوانند بدون پذیرش آنچه که کوچکترین بازرگانان لازم میشمارند تا امور خود را بگذرانند، بدون میانجیگری نمایندگان انجام دهند» میشلز استدلال میکند، توده نیاز به «کسی دارد که راه را نشان دهد و فرمان صادر کند.» دهها هزار نفر نمیتوانند به طور مستقیم و بلافاصله تعمق کنند. ملاحظات اولیه فضا، توضیحات اضافی، زمان، طول برگزاری و بسامد جلسات، اگر نخواهیم سخنی از دستور جلسه و به مرحله عمل رساندن تصمیمات بگوییم، همه نشان از اجتنابناپذیری هیئت نمایندگان دارند.١٠ بنابراین خود توده الیگارشی را امکانپذیر میسازد. او نه فقط نمیتواند خود را از قدرتطلبان خونخوار محافظت کند، بلکه به آنها تکیه میکند. توده نیاز به رهبر برای انجام کارها دارد. او حتی از آن لذت میبرد.
میشلز لغزش به «داستان سقوط» ساختگی به الیگارشی را مانند تمایلات فنی به الیگارشی که در گروه تسلط خواهد یافت، توصیف میکند. این روایت به «هر سازمانی»، اتحادیه، یا هر نوع دیگر ی از انجمنها قابل انطباق است. از یک برابری اولیه که نمایندگان توسط عده بسیاری و یا جابجایی انتخاب میشوند، تا اینکه تغییرات تدریجی بخاطر پیچیده شدن بیش از پیش مسئولیت نمایندگان به اجرا گذاشته میشوند:
برخی از تواناییهای فردی، استعداد خاص سخنوری و میزانی از معرفت علمی ضروری میگردد. از این رو تکیه بر شانس و اقبال کور، خوش شانسی در جانشینی بنا بر ترتیب حروف الفبا، یا به ترتیب اولویت، برای انتخاب هیئتی که اعضای آن بایستی از استعدادهای شخصی معینی در جهت ادا کردی وظایفشان به نفع عموم برخوردار باشند، غیرممکن میگردد.١١
خواسته «نوعی از تقدیس رسمی رهبران» ایجاد میشود. رهبران باید دقیقاً بررسی شوند، آموزش ببینند، و تخصص آنها فراهم گردد. بر این اساس، سیستمی از امتحانات و همچنین دورهها و مدرسهها پدیدار میشوند. انجمنهای آموزشی هم نخبگانی را با مهارت و مشتاق احراز مقام پرورش میدهند. میشلز نتیجه میگیرد که « بنابراین بدون هیچگونه قصدی، با تداوم گسترش شکاف، رهبران و تودهها از هم جدا میشوند.»١٢ حتی رهبرانی که منشاء تودهای دارند، در طی کسب تخصص، اعتبار، قبول مسئولیت، و تجربه از آنها جدا میگردند.
اگرچه جدایی رهبران از تودهها به ویژه برای احزاب سوسیالیستی آزاردهنده است، مشکلات الیگارشی مشابهی، دوباره به دلایل فنی، گریبانگیر سندیکالیستها و انارشیستها نیز میشود. منظور میشلز از سندیکالیسم آن جریان سوسیالیستی است که دوگانگی حزب و اتحادیه را با «یک سازمان جامعتر» تعویض میکند و کارکردهای سیاسی و اقتصادی را در هم میامیزد١٣. این «ارگانیسم جامعتر» ، اتحادیه صنفی است که با یک انجمن انقلابی که هدفش لغو سرمایهداری و استقرار سوسیالیسم میباشد، همسان گشته است. سندیکالیستها در نقد خود از گرایشهای عوامفریبانه دموکراسی، چه در حزب سوسیال دمکرات آلمان و چه در بوروکراسی اتحادیههای کارگری سر و صدای زیادی کردند. میشلز استدلال میکند که آنها نیز طعمه قانون اهنین الیگارشی خواهند شد. رهبران همه گروهها میتوانند به ویژه در اقداماتی که شامل پنهانکاری و توطئه میگردند، به مردم عادی خیانت کنند و یا آنها را فریب دهند. اعتصابات اعم از اقتصادی و یا سیاسی، «به مردانی که سررشتهای از زندگی سیاسی دارند، فرصتهای عالی برای نمایش استعدادشان در سازماندهی و لیاقتشان در فرماندهی» تقدیم میکنند. اعتصاب، «به جای آنکه حوزهای برای اتحاد و یکپارچگی تودهها شود»، فرایند تفکیک را تسهیل میکند و به شکلگیری رهبران نخبه کمک مینماید.١٤ در واقع، سندیکالیستها از نظر تکنیکی احتیاج بیشتری به رهبران نسبت به سوسیالیستها دارند.
به نظر میرسد انارشیسم، با اجتناب از هر نوع سازمان ثابت یا پایدار سیاسی، تا جایی که صعود به سلسله مراتب حزبی یا احراز مقام انتخابی وجود ندارد، مصون از مشکل الیگارشی باشد. از نظر میشلز، چنین چیزی درست نیست. سه ویژگی انارشیسم آن را تحت سلطه «قانون اهنین» الیگارشی قرار میدهد. اول، مانند سندیکالیسم، انارشیستها طرفدار اقدام مستقیم هستند و خودرایی قهرمانانه عده قلیلی را مورد لطف و توجه قرار میدهند. دوم، انارشیستها ضرورت کار اداری، «راهنمایی فنی تودهها» را در حوزه اداری به رسمیت میشناسند. در طول زمان، فدراسیون شوراها و کمونها، حتی وقتی که متشکل از انجمنهای کاملاً داوطلبانه هستند، اختیاراتی کسب خواهند نمود و در نتیجه به دامان الیگارشی سقوط خواهند کرد. سوم، رهبران انارشیست « ابزار سلطه» خویش، همان ابزاری که مورد استفاده «حواریون و سخنوران» قرارگرفتند، را در اختیار دارند: «قدرت سوزان اندیشه، عظمت از خودگذشتگی، ژرفای اعتقاد راسخ. سلطه انان، نه بر سازمانها بلکه بر افکار اعمال میشود؛ نتیجه همین است، اما نه به خاطر ضرورت فنی بلکه تفوق فکری و برتری اخلاقی.»١٥ منظور میشلز این نیست که سلطه چیز نادرستی است. بلکه اینکه انارشیسم نمیتواند از چنگال قانون اهنین الیگارشی فرار نماید. هنوز شمار کمی نسبت به عده کثیری اعتبار بیشتری دارند.
هرچه سازمان بزرگتر باشد، رهبران قویتری خواهد داشت. در نظر میشلز، چالش سازماندهی افراد زیاد، بخشی از گرایش فنی در جهت الیگارشی است. اما آن شامل تمایلات روانی مشابهی، اثرات روانی بر جمع در نتیجه رهبری نیز میگردد. همچنان که ما در «روایت سقوط» میشلز دیدیم، تقسیم کار همراه با «جامعه متمدن مدرن» بوجود میاید. در سازمانهای بزرگ، وظایف به طور فزایندهای تفکیک شده است. یکپارچهسازی آنها پیچیده میگردد. دیدن «تصویر بزرگ» سختتر و سختتر میشود. در عین حال، سازمانهای داوطلبانه مانند اتحادیهها و احزاب با تغییر عقیده مداوم اعضای خود مواجه هستند. اعضا وابسته به مرحله زندگی خود میایند و میروند–ایا جوانان علاقه بیشتری به عشق و ماجراجویی دارند؟ پیرها، خسته و سوخته هستند؟ اکثر مردم احساس میکنند میتوانند چیزهای بهتری انجام دهند تا اینکه وقت آزاد خود را صرف مبارزه سیاسی نمایند. اما نه همه: برخی، به دلایل مختلف، دلبسته به کار سازمانی میگردند. برخی، به ویژه آنهایی که هزینه کردهاند و دارای منافعی در سازمان هستند، توجه دائمیتری به گروه نسبت به دیگران دارند. آنهایی که وفادارتر و دلبستهتر هستند، به عنوان رهبر عمل میکنند. آنها در مقایسه با کسانی که تعهدشان موقتی یا ناپیوسته است، میدانند که سازمان چه کرده و یا میکند. آنها منبع تاریخ، عمل و دانش سازمانی هستند. رهبری میتواند کمتر مربوط به مسأله مقام باشد تا اینکه اعمال نفوذ اعضای وفادار.
هنگامیکه رهبران ظهور میکنند، توده حزبی کمتر قادر به انجام امور سازمانی یا نظارت بر ان امور هستند. افراد ناگزیرند که به آنهایی که امور مختلف را محول کردهاند اعتماد کنند، شاید به آنها یاد دهند که در مورد کار گروه گزارش تهیه کنند. بطور کلی، اکثر مردم این روش را دوست دارند. میشلز اشاره میکند که اکثریت آنها به ندرت در جلسات شرکت میکنند. آنها جلسات، مباحث و وظایف سازمانی را به دیگران محول میکنند. او مینویسد، «هر چند که گاهی مینالند، اما اکثریت آنها از اینکه افرادی را بیابند که مراقب مشکلات امور اجرایی باشند، واقعاً خوشحال میشوند.١٦»این لذت و خوشحالی واکنشی عاطفی به یک احساس مشترک، آنچه که ما میتوانیم آرامشِ واگذاری یا لذت واگذاری وظایف به دیگران بنامیم، است. آنچه که در اینجا برای استدلال من مهم است، روند تمایلات از تکنیکی به روانی به سوی الیگارشی میباشد. میشلز استدلال میکند که اکثریت به رهبران خودشان احترام میگذارند و یا حتی آنها را ستایش میکنند. همراه با نیاز توده برای جهتیابی و هدایت، «یک نوع شیفتگی واقعی برای رهبرانی که همچون قهرمانان در نظر گرفته میشوند، وجود دارد.» بنابراین نه فقط تودهها به دلایل تکنیکی به رهبران نیاز دارند، بلکه انها از نظر عاطفی به هم دلبستگی پیدا کردهاند.
تشریح میشلز از این دلبستگی بیشتر اشارهکننده است تا اینکه دقیق. اما یک دهه قبل از فروید، به احتمال زیاد به خاطر نفوذ لوبن و تارد (او از هر دو نقلقول میاورد) ، میشلز عناصر کلیدی روانشناختی فرویدی را پیشبینی نمود. اولین آنها عشق بدوی است. میشلز به توده خصوصیت اخلاقی قدردانی به رهبران به خاطر کار از طرف آنها را نسبت میدهد. او معتقد است که رهبران به عنوان پاداش خدماتشان، خواهان قدردانی هستند و توده «به عنوان یک وظیفه مقدس» احساس قدردانی دارند.١٧ انتخاب مجدد یا حمایت طولانی از رهبران حزبی این قدردانی را نشان میدهد. در عین حال، میشلز دلبستگی به رهبران را با زیادهروی در «احساس تعهد برای ارائه خدمات» توصیف میکند.١٨ این دلبستگی «یک بقای نیاکانی روانشناسی بدوی» است.١٩ میشلز با توسل به جیمز جورج فریزر، انسانشناس انگلیسی، در مورد اسطوره و قدرت سیاسی، یک «احترام خرافیِ» نهفته حتی در مورد رهبران سوسیالیست مییابد: «این به خودی خود نشان میدهد که انها به سختی محسوس هستند، مانند لحن ستایشی که در نام بت تلفظ میشود، تمکین کامل از کوچکترین نشانههای آن وجود دارد، و خشمی که با هر گونه حمله انتقادی به شخصیت او بروز میکند.»٢٠ او به عنوان نمونه ظهور فردینال لاسال در راینلاند در سال ۱۸۶۴ را مطرح میسازد. لاسال «مانند خدا» مورد استقبال قرار میگرفت. حلقههای گل خیابانها را اراسته مینمود؛ دختران گل پرتاب میکردند؛ جمعیت «شور فراوان» داشت و به شکل « دیوانهواری تشویق مینمود» -«هیچ چیزی کم نبود.»٢١ میشلز اشاره میکند که این پرستش متعصبانه منحصربفرد نیست. تودهها در همه جا، چه در مناطق روستایی و چه صنعتی، چه انگیس و چه ایتالیا، «نیاز به پرداخت هزینه پرستش دارند.»٢٢ فروید ممکن است بگوید، آنها روحیه گلهای را نشان میدهند. گاهی اوقات ستایش تودهها از رهبرانشان، شکل یک «شیدایی تقلیدی» را بخود میگیرد که میتواند به «بتپرستی مطلق» بیانجامد.٢٣
قدردانی و احترام تنها احساساتی نیستند که توده را به رهبرانش پیوند میدهد. ستایش توده همچنین از اعتبار و هویت سرچشمه میگیرد. میشلز با نقل از تارد اشاره میکند که چگونه شهرت تحت تاثیر شمار ستایشگران قرار دارد. پرستیژ تا جایی که شامل دیدگاههای بسیاری میشود، مانند شهرت است. این کمتر مربوط به استعداد است تا عزت و قربی که توسط توده ابراز میشود. اگر چه توده با شور و شوق نسبت به سخنوران بزرگ پاسخ میدهد، اما او به شور و شوق دیگران، به واکنشها و احساسات دیگران بیشتر واکنش نشان میدهد. این واکنشها عظمت سخنوری را نشان میدهد و نه محتوی آن را. مردم وفادار و دلبسته با همدیگر در ستایش عمومی هستند. فرد رهبر را ستایش میکند چرا که دیگران چنین میکنند. میشلز با تقلقولی از تارد توضیح میدهد که وقتی شهرت ما را تحتتاثیر قرار میدهد، «از طریق همکاری با بسیاری از اذهان دیگر است که ما آن را میبینیم، و افکار انان بدون آگاهی ما، در افکار خودمان منعکس میشود.»٢٤ ما به طور ناخودآگاه خود را از طریق دیگران میبینیم. ما چشمانداز گروه را داریم. بینش ما جمعی است.
این مشاهده از طریق دیگران است که به ما راهی برای درک «شیدایی تقلیدی» نشان میدهد. ابژهای که تقلید میشودنه یک فرد بخصوص بلکه خود پرستیژ است، فشار و واکنش به گروه، جمعیت، یا توده است. لاکان به ما یادآوری میکند «هر گاه ما سروکارمان با تقلید است، ما بایستی محتاط باشیم که خیلی سریع به دیگری که تقلید میشود، فکر نکنیم.»٢٥ جمعیت با تقلید یک رهبر و یک فرد مشهور، به جای یکدیگر عمل میکنند، به یکدیگر شور و شوق خود را نشان میدهند، و خود را به موضوعات نگاه جمعی خود بدل میکنند. هنگامی که طرفداران یک فیلم با پوشیدن لباسهای بازیگران فیلم در افتتاحیه ان فیلم شرکت میکنند (مانند هاری پاتر یا جنگ ستارگان) یا زمانی که با لباس مبدل به نشستهای طرفداران فیلم میروند، آنان، این امر را برای یک دیگر انجام میدهند. همانطور که آنها خودشان را در حال تماشای خود میبینند، ا امکان و احتمال جانشینی رهبر مورد تقدیس را میبینند: هر کدام از آنها به طور تقلیدی ویژگیهای رهبر را به جای رهبر اقتباس میکند.
پس، شیدایی تقلیدی تحریف جمع در پاتولوژی «بتپرستی مطلق»٢٦ رانشان میدهد. هدف تقلید ستایش فرد، رهبر و یا شخص مشهور نیست. نکته این است که فرد چیزی نیست جز اینکه جمعیت نیروی جمعی خود را تجربه کند. شور و اشتیاق از این تجربهِ تقلیدِ جمعی برمیخیزد چرا که جمع خود را وسیع و تقویتشده احساس میکند. شور و شوق چیزی نیست مگر این احساس جمعی از قدرت جمع. در شیدایی تقلیدی، آنچه که تقلید میشود یک شخص نیست؛ بلکه پرستیژ و اعتبار، از نظر جمع است.
همذاتانگاری نیز به طور مشابه ناخودآگاه است. میشلز معتقد است که یک سخنران قدرتمند میتواند جمعیت را هیپنوتیزم کند «تا جایی که در اینده برای دورههای طولانی آنها در او تصویر بزرگشده خویشتن را میبینند…در واکنش به جذبه سخنور بزرگ، توده به طور ناخودآگاه تحت تأثیر خودپرستی خویش است.»٢٧ میشلز در اینجا به طور مبهمی تفاوت بین فرد و انبوه را از قلم میاندازد. آیا منظور وی این است که هر فردی به طور مجزا خود را با رهبر شناسایی میکند یا اینکه جمعیت یا توده خودپرستی خویش را به نمایش میگذارد؟ اگر اولی باشد، آن گاه میشلز دیگر قدرت صحبت از هر چیزی در مورد جمعیت را از دست میدهد. اگر دومی باشد، آنگاه سخنران فقط وسیلهای برای ایجاد این خود دیگری، این چشمانداز ظرفیت پایداری، وقتی که سخنرانی پایان یافت– بطور ناخودآگاه– میباشد. دوگانگی، لغزش ، نکته دوم را تصدیق میکند، تا حدیکه که سخنران به فرصتی برای نیروی جمع در تلاش و تقلای خود بدل میشود.
درست مانند وقتی که که تمایز بین تمایلات تکنیکی و روانی در جهت الیگارشی محو میشود، انها همدیگر را تقویت میکنند؛ به همان ترتیب نیز تمایز بین جمعیت و رهبر، توده و حزب عمل میکند. هر کدام در دیگری پیچ میخورد. هر گدام از درون، از دیگری میگسلد، تا اینکه از کسب خود–شناختی آن جلوگیری کند. برای نمونه میشلز تأکید دارد که جدایی بورژوازی آنها را با پرولتاریا همتراز نموده و به آگاهی طبقاتی جانی تازه میبخشد. این اعضای بورژوازی-«فلاسفه، اقتصاددانان، جامعهشناسان و مورخان»-به دگرگونی غریزی، شورشِ ناخودآگاه به روشن ، و آرمان آگاهانه کمک میکنند. میشلز مینویسد،
-
تاکنون جنبشهای طبقه بزرگ در تاریخ بطور ساده با این تأمل آغاز شده است: ما تنها نیستیم، و ما متعلق به تودههای بدون آموزش و حقوق قانونی هستیم، و باور داریم که به ما ظلم میشود، اما این باور به شرایط و وضعیت م،ا توسط دیگرانی که از مکانیسمهای اجتماعی بهتر خبر دارند و بنابراین بهتر میتوانند قضاوت کنند، نیز تائید میشود؛ از آنجا که مردم با فرهنگ بالا در مورد آرمان رهایی ما نیز چنین درکی دارند، آنگاه چنین آرمانی صرفاً یک خیال خام و واهی نیست.٢٨
در واقع، جدایی از بورژوازی که شامل اکثریت رهبران سوسیالیست اروپایی، میشود، همانقدر به اهداف روانی کمک میکند که به اهداف تکنیکی: آنها کارگران را قادر به تأمل در مورد خود مینمایند؛ آنها نقطهنظر خود را از خارج از کارگران ارائه میدهند و این امر میتواند کارگران را نسبت به شرایط خود بیدار نماید.
این دیدگاه که از بیرون میاید، میتواند از درون جنبش کارگران نیز تولید شود. رهبرانی که از میان کارگران میایند، بطور ناخواسته تحت شرایط خاص و به طور شانسی به بالا رانده میشوند. میشلز از لوبن نقل میکند، «رهبر معمولاً زمانی تحت رهبری بوده است». کار حزبی میتواند کارگر را از طبقه تا حدی جدا کند که به فعالین حزبی پول پرداخت شود (و در نتیجه فعالین منبع درآمد جدیدی به دست اورند)، تا آن اندازه که آنها صاحب اهداف خاصی برای فعالیت حزبی میگردند، و تا آن اندازه که پرستیژ به رهبران ضمیمه میشود– احساس میشود که صاحب منصبی برای عده کثیری باقی میماند. میشلز با استفاده از روزنامه حزب این نکته را نشان میدهد: «سر مقاله <ما>، که به نام یک حزب بزرگ نوشته میشود، اثر بسیار زیادتری حتی نسبت به برجستهترین نامها دارد.»٢٩ مقاله یا سرمقاله دیگر مربوط به یک فرد نیست. آن توسط نیروی جمع که آن را فرموله کرده است، حمایت میشود.
میشلز نتیجه میگیرد، «کسی که میگوید سازماندهی، میگوید الیگارشی». شور و شوق سیاسی–لذت از خود گذشتگی، هیجان مبارزه–الهامبخش توده است، اما آن نمیتواند پایدار بماند. جمعیت پراکنده میشود و مردم به خانه میروند. زنده نگهداشتن مبارزه نیاز به کادر حرفهای و فدایی دارد، عده قلیلی که خود را وقف امری والا میکنند. خودِ این خواسته عده قلیلی را از عده کثیری جدا میکند. حزب سوسیالیست با طبقه کارگر یکسان نیست. کارگران به طور خودکار سوسیالیست نیستند و سوسیالیستها نیز ضرورتاً کارگر نیستند. حزب میتواند اعضایی از طبقه بورژوازی یا کارگر داشته باشد (لازم به ذکر دیگر طبقات نیست). این اعضا میتوانند فعال باشند یا نباشند، رهبر باشند و یا رهبری شوند. طبقه به منافع مختلفی از جمله فردی یا سیاسی تکه تکه میشود. میشلز مینویسد: «حزب به عنوان یک نهاد، بخشی از یک مکانیسم، لزوماً با کلیت اعضای آن، و از آن کمتر به طبقهای که اعضا تعلق دارند، قابل شناسایی نیست.»٣٠ حزب بیشتر نتیجه مجموع منافع اعضای آن است. خود عدم–هویت طبقه و حزب، شکاف بین عده اندک و بیشمار، چیز جدیدی را پدید میاورد.
ما در مورد این« چیز جدید» در ایده پرستیژ، هویتشناختی، و نکته بیرونی که طبقه کارگر از طریق آن میتواند بر خودش تأمل نماید، تذکر دادهایم. این ایدهها نشان میدهند که حزب یک فضای روانی غیرقابل تقلیل به اعضای آن است و از نیازهای فنی که آن برآورده میکند، جدا میشود. میشلز این فضا را تشخیص میدهد و آن را با برنامه حزب نشان میدهد. او مینویسد، «یک حزب نه یک وحدت اجتماعی است و نه اقتصادی. آن بر پایه یک برنامه سیاسی قرار دارد.»٣١ این برنامه شامل مجموعهای از اصول حزبی است، که بطور صوری و ظاهری نقطه گم شده وحدت را بر پایه «ایده» طبقه کارگر قرار میدهد. مطمئنا، این وحدت نظری و تئوریکی نمیتواند تضادهای طبقاتی اساسیتری که خود را در حزب نشان میدهند، از بین ببرد. میشلز میگوید، «در عمل، پذیرش برنامه برای لغو تضاد بین منافع سرمایه و کار کافی نیست.» به عبارت دقیقتر، جمعی که در حزب متحد شده است همیشه مازادبر، و هیچگاه بطور کامل همساز با، منافع خاصی نیست. درجهای از خودبیگانگی، عدم–هویت غیر قابل حذف کردن است. خود واقعیت یک حزب–یا هر چیزی که کار سازمانی انجام میدهد–یک نیروی ضد تمایل شخصی را اعمال میکند. اگر تمایلات شخصی کافی بودند، اگر آنها خیلی ساده میتوانستند در نتایج خوشحالکننده متراکم شوند، اگر توده توانایی این را داشت که درک کند و به آنچه که میخواهد برسد، هیچگاه رهبران ظهور نمیکردند. اما این شکاف غیر قابل تقلیل است، در درون حزب، تکرار تضادی که جامعه را گسیخته میکند، دیده میشود.
ادامه دارد
برگرفته از فصل چهارم کتاب «تودهها و حزب» اثر جودی دین، انتشارت ورسو، سال ۲۰۱۶
١روبرت میشلز، «احزاب سیاسی»
٢خوان لینز، «روبرت میشلز»
٣لنین، «امپریالیسم و سوسیالیسم در ایتالیا»
٤سیمور مارتین لیپست، «میشلز، تئوری احزاب سیاسی»
٥روبرت میشلز، «احزاب سیاسی»
٦میشلز در کتاب احزاب سیاسی چند بار به پارتو ،البته نه به صراحت، در این مورد رجوع میکند. برای خلاصه مباحث پیرامون کتاب احزاب سیاسی به «چشم اندار احزاب سیاسی روبرت میشلز» نوشته فیلیپ جی کوک مراجعه کنید.
٧روبرت میشلز، «احزاب سیاسی»
٨همانجا
٩همانجا
١٠نگاه کنید به نقد ال. ای. کافمن از شیوههای عمل کنشگران که در اکوپای وال ستریت به کار گرفته شد، «الاهیات وفاق»، در مجله جامعهشناسی برکلی
١١روبرت میشلز، «احزاب سیاسی»
١٢همانجا
١٣همانجا
١٤همانجا
١٥همانجا
١٦همانجا
١٧همانجا
١٨همانجا
١٩همانجا
٢٠همانجا
٢١همانجا
٢٢همانجا
٢٣همانجا
٢٤همانجا
٢٥ژاک لاکان، چهار مفهوم اساسی روانکاوی
٢٦برای یک بحث دقیقتر در مورد بتپرستی نگاه کنید به جیمز ار مارتل، «قانون تک وتنها: والتر بنیامین و فرمان دوم»
٢٧روبرت میشلز، «احزاب سیاسی»
٢٨همانجا
٢٩همانجا
٣٠همانجا
٣١همانجا