جودی دین در ادامه نوشته خود در توضیح نقش حزب از نظریات روانکاوی لاکان کمک میگیرد.
جودی دین فیلسوف سیاسی و پروفسور در علوم سیاسی در دانشگاه هوبارت و ویلیام اسمیت و نیز دانشگاه اراسموس در روتردام میباشد. او مؤلف کتابهای زیادی است. تازهترین کتاب وی «تودهها و حزب» است که قسمت کوچکی از آن را میتوانید در زیر بخوانید.
تودهها و حزب (۲)
نوشته: جودی دین
برگردان: رضا جاسکی
تعداد کلمات:۳۲۵۹
مواظب شکاف باش
روانکاوی به ما کمک میکند تا این شکاف را درک کنیم. آن به ما اجازه میدهد تا بفهمیم که چرا تقسیم بین شماری اندک و زیاد، نمیتواند به عنوان تقسیم بین واقعی و ایدهال، عملگرایی و آرمانی تبلور کند، بلکه به عکس اذعان به ترکیبی است که امکان شکاف را فراهم میکند: ناممکن بودن شرط امکان سیاست کمونیستی است. فقدان–هویت بین مردم وحزب آن چیزی است که به هر کدام امکان میدهد که کمتر یا بیشتر از آنچه که هستند بشوند، برای هر کدام این امکان را فراهم میاورد که توانمند شود، از دیگری جدا گردد و قدم فراتر نهد. میشلز این شکاف را به عنوان ظرفیت از دست رفته توده که توسط رهبر تامین میشود و آگاهی از دست رفته طبقه کارگر که توسط فراریان بورژوازی تدارک دیده میشوند، مشخص میکند.او با اذعان به اینکه این تدارکات تکنیکی ناقص باقی میمانند، اینکه سازمان چیزی بیش از یک ابزار است، آنها را با گرایشات روانی تودهها تکمیل میکند. چنانچه قدردانی، پرستیژ، تقلید، و هویت نشان میدهند رهبران ابزاری هستند که توسط انان توده میتواند خود را احساس کند و لذت ببرد. بنابراین اشارات خود میشلز نقطه ورودی را برای روانکاوی ایجاد میکنند.
لاکان ناخوداگاهی فرویدی را با یک شکاف، شکاف بین آن چیزی که اتفاق میافتد و آنچه که تحققنیافته باقی میماند، مربوط میکند.٣٢ این به منزله اینکه چیزی اینجاست و آنجا نیست نمیباشد، بلکه مربوط به اینکه آن وجود دارد یا ندارد، است. به بیان دقیقتر، تحققنیافته میگذارد که احساس شود؛ آن به نوعی فشار میاورد. حزب کمونیست یک فرم سیاسی برای فشار به مبارزات تحققنیافته مردم است که امکان تمرکز و هدایت این فشار به یک شیوه معین، تا اینکه هر شیوه دیگری، را فراهم میکند.
اینکه موضوع سیاست جمعی است بدین معنی است که اقدامات آن را نمیتوان به اقدامهایی که مربوط به کنشگری، اقدامهای فردی مانند انتخاب یا تصمیم است، تقلیل داد. در عوض همانطور که در بخش سوم بحث شد، سوژه جمعی از طریق گسست و وقفه و ویژگی معطوف به گذشته این وقفهها نسبت به سوژهای که آنها بیان میکنند، تحت تأثیر قرار داده میشود. دقت سوژه میتواند نشان دهنده این امر باشد که فقط رخدادی، فقط مختلکنندهای است، که کاملاً از بدنه، مردم، نهاد جدا گشته یا جلو افتاده و در نتیجه بدون جوهر یا محتوی است. اما این امر ، سماجت سوژه در فشار به تحقق نیافته را نادیده میگیرد. این سماجت نیاز به یک بدن، یک حامل دارد. بدون حامل، آن در تنوع امکانات پراکنده میشود. اما با یک حامل میزان امکانات تقلیل مییابد. بعضی از احتمالات حذف میشوند. برخی از فرجامها تحتتاثیر قرار میگیرند. این فقدان و کمبود شرط ممکن سوژه، لشکر ی متشکل از ذهنیت است. اشکال سیاسی–احزاب، دولتها، ارتشهای چریکی، حتی رهبران–خود را در درون این لشکر قرار میدهند. اگرچه آنها میتوانند و اغلب بت میشوند (در مقامی قرار داده میشوند که فقدان را پنهان میکنند یا چاره کامل آن قلمداد میشوند)، واقعیت بتسازی نباید از شرط مهمتر شکاف و اشغال و تصرف آن منحرف شود.
مفهوم روانکاوی «انتقال» [انتقال امیال و افکار سرکوب شده. م] بستگی به این شکاف داشته و بیان این شکاف است. در شیوه بالینی، انتقال مستلزم رابطه بین تحلیلگر و تحلیلشونده است. چه نوعی از احساسات و عواطف در تجزیه و تحلیل بسیجکننده هستند و آنها برکدام ساختار گواهی میهند؟ برای نمونه، آیا تحلیلشونده طرفداریِ تحلیلگر را میخواهد؟ آیا میخواهد او را اغوا کند، با او بجنگد، او را نابود کند؟ لاکان، اذعان به راههای متعددی برای درک انتقال میکند، اما این ایده را که تحلیل از طریق اتحاد تحلیلگر و بخش سالم نفس سوژه صورت میگیرد را رد میکند (ایدهای که در برخی از نسخههای روانکاوی آمریکایی وجود دارد). لاکان مینویسد «این یک تز است که همه چیز مربوط به واژگونسازی است، یعنی آگاه کردن نسبت به این شکاف ، درواقع، تحقق یافته در اینجا در زمان حاضر.»٣٣ عملکرد انتقال در تحلیل به زور وارد شدن در این شکاف است. از طریق انتقال، عاملیتهای ناخوداگاه مختلف در سوژه آشکار میشوند. همانطور که تحلیلشونده حضور در انتقال را میاموزد، او میتواند «دیگری» درونی را تشخیص دهد و مثلاً نشانی راهی را بدهد که یک پدر و مادر «دیگر» یا جامعهگرایی «دیگر» تمایل او را شکل داده است.
انتقال برای تئوری حزب به خاطر عملکرد آن «به عنوان حالت دسترسی به آنچه که در ناخودآگاه پنهان است٣٤»، مهم میباشد.انتقال تاثیر یک «دیگری» را در ورای تحلیلکننده و تحلیلشونده ثبت میکند: رابطه تحلیلی به اثر متقابل آنها قابل تقلیل نیست؛ اینجا جای ظهور «دیگری» است. انتقال به تئوری حزب به معنای دقیق کمک به «حالت دسترسی به آنچه که در ناخودآگاه پنهان است»، میباشد. حزب شکلی است که به تخلیهای که پایان یافته است دسترسی دارد، به جمعیتی که به خانه رفته است، به مردمی که آنجا نیستند اما با وجود این به آنها اعمال فشار میکند. از این رو، آن یک رابطه انتقالی است.
البته حزب یک جلسه تحلیل نیست. رهبران و کادرها روانکاو نیستند. با این حال این بدان معنی نیست که چیزی مانند انتقال در رابطه میان توده و حزب نمیتواند عمل کند. در واقع، تاکید میشلز بر قدردانی اشاره به تأثیر انتقال دارد، عشقی که بر خلاف عقل سلیم، پایبندیِ مردم به رهبران یک سازمان را پیریزی میکند. میشلز استدلال میکند آنهایی که احساس میکردند هیچ نیستند، الان کسانی بنام آنها در حال مبارزه بودند، انها عموما احساس قدردانی نسبت به قهرمانان خود دارند. ما در اینجا میتوانیم اضافه کنیم که مردم در یک گروه، اغلب نسبت به آنهایی سپاسگذار هستند که قدم پیش میگذارند، کار میکنند و مسئولیت میپذیرند. احساس قدردانی، رهبری را همچون یک موهبت مینمایاند، اما موهبتی که با آنچه که پادشاه به مردم ارزانی میکند تفاوت دارد. در عوض، میشلز تا جایی که بر رهبری در دموکراسیها متمرکز شده است، او به رهبری اشاره دارد که توده به طور مشروط از خود تولید میکند و به خود ارزانی میدارد. اینها رهبرانی هستند که مردم نسبت به آنها احساس قدردانی میکنند.
حتی موهبتی که جمعیت به خودش عطا میکند بدون هزینه نیست. ژیژک اشاره میکند که از نظر لاکان زبان یک موهبت خطرناک است: «ان خودش را به ما به عنوان رایگان پیشکش میکند، اما وقتی که ما آن را پذیرفتیم ما را مستعمره میسازد.»٣٥ این موهبت، پیوندی بین دهنده و گیرنده ایجاد میکند. پذیرش یک پیوند ایجاد میکند. «قدردانی» از قدرتِ انقیادِ پیوند خبر میدهد، نیروی محسوس رابطه بین دهنده و گیرنده، فشاری است که نشان میدهد هدیه بیش از یک تبادل است. پس ان چه اهمیت دارد این است که این پیوند تأثیر موهبت و نیرویی که آن اعمال میکند، میباشد. هدیه متشکل از یک جامعهگرایی است و آن بر دوش ما خواستههایی میگذارد که جدا از آنهایی است که دهنده دارد.
لاکان از این جامعهگرایی به عنوان «دیگری» یا امر نمادین یاد میکند. انتقال، اجزای مختلف آن، فرایندهای ناخودآگاه و دیدگاههای که در درون «دیگری» قرار دارند را آشکار میسازد. فضای «دیگری» یک فضای ناهمگن، شلوغ با ترکیبی از احساسات، فشارها، و دلبستگیهاست. آن در بر دارنده ویژگیهای ساختاری، ویژگیهای پویا، فرایندهایی که جلو و عقب میروند، در یکدیگر جریان مییابند و از نظر اهمیت تغییر میکنند، است. اشکال متعدد و مختلفی وجود دارند و این ساختارها و فرایندها را شکل میدهند.
ویژگیهای این فضای «دیگری» که لاکان آن را برجسته میکند، شامل من آرمانی، آرمان من، و ابرمن است. همانطور که ژیژک توضیح میدهد، لاکان انعطاف بسیار دقیقی به این اصطلاحات فرویدی میدهد:
من «آرمانی» به معنی خود–انگاره آرمانگرایانه از سوژه است (طوری که من میخواهم باشم، طرزی که دوست دارم دیگران مرا نگاه کنند)؛ آرمان من، کنشگری است که تلاش دارم نگاه خیرهاش را با تصویر نفس (اگو) خود تحت تأثیر قرار دهم، «دیگری» بزرگی که مواظب من است و مرا مجبور به بهترین تلاشهایم میکند، ایدهالی که من تلاش دارم دنبال کنم و عملی سازم؛ و ابرمن درست همین عاملیت از جنبه کینهتوزانه، سادیستی، مجازاتگری است.٣٦
من آرمانی گونهای است که سوژه خود را تصور میکند. آرمان من از نقطهای است که سوژه از آنجا به خود مینگرد. و ابرمن قاضی است که هنگامی که سوژه در کسب هر کدام از این ایدهالها با شکست اجتنابناپذیر، و چارهناپذیری مواجه میشود، ان را زجر میدهد. این سه نکته با هم پیوند میخورند: آرمان من تصویر سوژه را مورد رسیدگی قرار میدهد. از آنجا که قرار است آرمان من این وارسی را انجام دهد، سوژه سرمایهگذاری خاصی بر آن میکند. سوژه به آرمان من برای ثبات یا حس استقلال خود نیاز دارد. به خاطر همین نیاز، آن در مقابل به رسمیت شناختن اینکه آرمان من چیزی جز یک تأثیر ساختاری نیست مقاومت میکند و از قدرت همزمان آرمان من و بیکفایتی آن رنجیده خاطر است. علاوه بر این، در تلاش برای برآورده کردن انتظارات آرمان من، سوژه ممکن است با میل خود سازش کند. آن ممکن است خیلی زیاد تسلیم شود، چنین چیزی اینکه چرا ابرمن میتواند چنین شدت عمل بیامان و مفرطی را اعمال کند، را توضیح میدهد: آن سوژه را به خاطر خیانت مجازات میکند.٣٧
ویژگیهای فضایی که در آن «دیگری» ممکن است همچون یک فرد به نظر رسد، چیز بیشتری جز یک باقیمانده فرویدی نیست. [از نظر لاکان من یا اگوی فرویدی دست و پا ندارد و امری ساختاری است.م] نه فقط این ویژگیها مشترک هستند بلکه آنها شهادت از کار جمعیِ میدهند که فروید در روانِ فردمحصور مینمود. چنین ویژگیهایی در همه جمعهایی که با گروههای دیگر رقابت میکنند و همچنین به خودشان از منظر دیگر گروهها نگاه میکنند، عمل مینمایند. شهرها و ملتها، مدرسهها و احزاب همه خود–انگارههایی هستند که از طریق فرایندها و دیدگاههای «دیگری» قالببندی میشوند.
انتقال که در روانکاوی صورت میگیرد، دو ویژگی اضافی از فضای «دیگری» را نشان میدهد: سوژهای که فرض میشود بداند و سوژهای که فرض میشود باور داشته باشد.٣٨ این عناصر مفروضاتی در درون سوژه هستند و ویژگیهای ساختاری که سوژه به عنوان حمایت از میل خودفرض میکند، را تنظیم میکنند. آن چه سوژه باید بداند هیبتی است که راز میل را حفظ میکند. آن حقیقت را میداند. خدا، سقراط، و فروید و همچنین نقشهای نهادی مانند والدین، اموزگار، متخصص، و کشیش میتوانند چون مرکز دانش برای، و در مورد سوژه عمل کنند. برای نمونه ابتدای یک سرمقاله که توسط روزنامهنگار چپ، پل میسون، در گاردین چاپ شده، را در نظر بگیرید:
یکی از نتایج مثبت داشتن نخبگان جهانی این است که حداقل میدانند چه خبر است. ما، تودههای فریبخورده، ممکن است دههها منتظر بمانیم تا اینکه بفهمیم کدامیک از پدوفیلها در مکانهای بالا وجود دارند؛ و کدام یک از بانکها جنایتکار یا ورشکسته هستند. اما نخبگان باید بلادرنگ بدانند–و بر این اساس پیشبینیهای دقیق نمایند.٣٩
میسون به معنای واقعی کلمه نخبگان جهانی را مانند سوژهای که فرض میشود بداند معرفی میکند. نه فقط نخبگان حقایق زشت و پلید آزار جنسی کودکان و بالا کشیدن و اختلاس را میدانند، بلکه آنها را بلادرنگ و در موقع اتفق افتادن میفهمند، در حالی که ما بقیه فریفته باقی میمانیم. در واقع، یک سؤال ماندگار بعد از بحران اقتصادی ۲۰۰۸–۲۰۰۷ این بود که چرا نخبگان نمیدانستند. چطور شد که هیچکس آمدن بحران را ندید؟
لاکان مینویسد: «به محض آنکه سوژهای که فرض میشود بداند در جای دیگری قرار دارد….انتقال وجود دارد.»٤٠ تجزیه و تحلیل بستگی به انتقال دارد: تحلیلگر باید برای تحلیلشونده به عنوان سوژهای که فرض میشود بداند عمل میکند. تحلیلشونده شروع به صحبت در مورد علایم میکند، کار آنالیز را انجام میدهد، زیرا او میداند که تحلیلگر حقیقت را میداند، در حالی که درواقع این کار اوست که حقیقت را تولید میکند. وقتی که سوژه این واقعیت را تشخیص دهد که تحلیلگر نمیداند، تحلیل میتواند به پایان خود برسد.
ژیژک نشان میدهد سوژهای که فرض میشود باور دارد باید به یک نسخه بنیادیتری نسبت به آنی که فرض میشود بداند، اعتقاد داشته باشد.٤١ او توضیح میدهد:
برای کسی که اعتقاد متجسم میتواند به «چیزهای اجتماعی» نسبت داده شود، و نیز کسی که از آن محروم است، هیچ ذهنیت بلادرنگ، حاضر بخود پویا وجود ندارد. برخی باورها وجود دارند، بنیادیترین باورها از همان ابتدا باورهای «غیر متمرکز» «دیگری» هستند؛ بنابراین پدیده «سوژهای که فرض میشود باور دارد» جهانشمول است و از نظر ساختاری ضروری.»٤٢
سوژهای که باید باور کند اشاره به این جابجایی غیرقابل اجتنابِ باور به برخی دیگر دارد. نمونههای مشخص آن حفظ داستان بابا نوئل برای بچهها یا فرض برخی از افراد عادی که به ارزشهای عمومی باور دارند، را شامل میشود. توصیف میشلز از آنهایی که از بورژوازی جدا گشته و به پرولتاریا پیوستهاند، نمونه دیگری را ارائه میدهد. پرولتاریا از طریق انان باور میکند که شرایط اشان فقط ناشی از بدبختی نیست. بلکه ناعادلانه است.
ژیژک بر عدم تقارن بین سوژهای که باید بداند و سوژهای که باید باور داشته باشد، تأکید میکند. باور انعکاسی است، باوری است که دیگری باور دارد. او مینویسد: «من هنوز به کمونیسم باور دارم معادل این است که گفته شود < من باور دارم که هنوز افرادی وجود دارند که به کمونیسم باور دارند>.»٤٣ از آنجا که باور یعنی باور به باور دیگری، هر فردی میتواند از طریق دیگری باور داشته باشد. فرد دیگری میتواند برای ما باور کند. آگاهی متفاوت است. اگر دیگری بداند به معنی این نیست که من میدانم. من فقط میتوانم برای خودم بدانم. بنابراین جای تعجبی نیست که ترجیع بند تکراری ایدئولوژی سرمایهداری معاصر این است که فرد باید خودش را پیدا کند. سرمایهداری متکی بر جدایی ما از یکدیگر است، از این رو آن در همه حالات بیشترین تلاشش را برای جدا کردن و منفرد کردن ما میکند.
نهادها نظمهای نمادینی هستند که فضای اجتماعی را سازماندهی و متمرکز میکنند. آنها «دیگری» را «استوار میکنند»، البته نه به معنی از جنبش و حرکت باز داشتن ان، بلکه به معنی در ارتباط قرار دادن ان با اثرات بلادرنگ جامعهگرایی. این «در ارتباط قرار دادن» به این پیوند اساس میدهد، به آن نیرو میبخشد، آن را برای اعمال فشارش توانا میسازد. حزب یک سازمان و تمرکز جامعهگرایی از سوی یک سیاست خاص است. برای کمونیستها این سیاستی از، و برای طبقه کارگر، تولیدکنندگان، ستمدیدگان، مردم به عنوان بقیه ما میباشد. «حزب» تأثیرات من آرمانی، آرمان من، ابرمن سوژهای که فرض میشود بداند، و سوژهای که فرض میشود باور دارد را به هم گره میزند. محتوای ویژه هر کدام از این اثرات جزئی در طول زمان و مکان تغییر میکند ، حتی اگر عملیاتی که انها مشخص میکنند به شکل ویژگیهای حزبی باقی بمانند.
به طور معمول، من آرمانی در احزاب کمونیست به شکل رفیق خوب تصور میشود. رفیق خوب میتواند یک مبارز شجاع، سازمانده ماهر، سخنران فاضل، یا کارگذاری وفادار باشد. در مقابل، آرمان من نکتهای است که با آن رفاقت ارزیابی میشود: چگونه و با چه هدفی شجاعت، مهارت، موفقیت و وفاداری به حساب میاید؟ ابرمنِ حزب به ما دائماً اتهام شکست در همه عرصهها را میزند، ما به اندازه کافی کار نمیکنیم، حتی با وجود فداکاریهایی که ما به خاطر حزب میکنیم، ما همیشه بیش از حد کار کردهایم، آن ما را شماتت میکند. هر کدام از این موقعیتها به طور متنوعی میتوانند صریح و مبهم، منسجم و یا متناقض باشند. از آنجا که حزب در یک عرصه رقابتامیز قرار دارد، از آنجا که آن دولت نیست بلکه یک ارگان است، ارمانها و احکام دیگری وارد این ترکیب میشوند: این شامل مبارزه طبقاتی در درون حزب، چالشی که در شکل آگاهی بورژوایی ارائه میشود، میگردد. در عین حال واقعشدگی حزب بدان معنی است که فضایی که آن فراهم میکند لزوماً تأثیراتش فراتر از اعضای حزب میرود، و برای کسانی که ممکن است به آن بپیوندند، برای متحدین و رفقای مسافر، و همچنین برای اعضای گذشته یا دشمنانش نکات قابل رجوع و تصاویری را ارائه میدهد.
ایدههای سوژهای که باید باور کند و بداند، به ویژه برای فکر کردن در مورد این تأثیرات که فراتر از اعضای حزب میروند، مفید میباشند. منتقدان حزب کمونیست، حزب را به خاطر ادعای دانستن، برای عمل کردن به عنوان مکان دانش علمی و انقلابی سرزنش میکنند. این تخصص ظاهری نه تنها به عنوان منحصربفرد بودن بلکه به خاطر نادرست بودن نیز مورد استهزا قرار گرفته است: دانش زندگی کردن با، واکنش به، و مبارزه بر علیه قدرت ستمگر، متعلق به مردم است و نمیتواند به مجموعهای از قوانین اهنین توسعه تاریخی محدود شود. با توجه به این نقد، که به طور گستردهای در بیداری ۶۸ در میان چپ مطرح شد، جای تعجب دارد که با این وجود فروپاشی اتحاد شوروی چنان ضربه محکمی به سازماندهی کمونیستی و سوسیالیستی در ایالات متحده، انگلستان و اروپا زد. در سال ۱۹۸۹ فقط عده کمی از اتحاد شوروی حمایت میکردند. اکثراً متفقالقول بودند که بوروکراسی در حال احتضار بود و نیاز به اصلاحات بازار وجود داشت. پس چرا فروپاشی آن چنین اثری بر جا گذاشت؟ «سوژهای که فرض میشود باور دارد» به درک این واکنش عجیب و غریب کمک میکند. آنچه که هنگام فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی از دست رفت، سوژهای که بدان باور داشتند، انتقال یافت، سوژهای که دیگران از طریقش باور داشتند. وقتی که این سوژه باورشده از بین رفت، آنگاه چنین به نظر رسید که کمونیسم از نظر ایدئولوژیکی شکستخورده است. به عنوان یک مثال بیشتر، ما میتوانیم حسابهای اولیه مقامات حزب کمونیست و خانههای ییلاقی و امتیازاتشان را در نظر بگیریم. این موضوعات در عمل حمله سبکتری به سوژهای که باید باور داشته باشد، وارد کرد: حتی حزب هم به کمونیسم باور ندارد. اما در واقع این حمله در آنجایی شکست خورد، که همه آنها در هر حال کارمند و اجیر بودند. تا آنجا که آنها یک هدف داشتند، آنها تائیدی بودند بر عملکرد جاریِ سوژهای که باید باور کند. حزب ناقص، و خشکیده هنوز میتوانست برای ما باور ایجاد کند. وقتی که آن کاملاً فرو ریخت، ما آن« دیگری» که از طریقش باور میکردیم را از دست دادیم.
ادامه دارد
برگرفته از فصل چهارم کتاب «تودهها و حزب» اثر جودی دین، انتشارت ورسو، سال ۲۰۱۶
٣٢ژاک لاکان، چهار مفهوم اساسی روانکاوی
٣٣ همانجا
٣٤همانجا
٣٥ژیژک، چگونه باید لاکان را خواند
٣٦همانجا
٣٧ جودی دین، افق کمونیستی
٣٨همانجا
٣٩پاول میسون، گاردین 07-07-2014
٤٠ژاک لاکان، چهار مفهوم اساسی روانکاوی
٤١ابژه والای ایدئولوژی
٤٢همانجا
٤٣همانجا