جودی دین در ادامه نوشته خود در توضیح نقش حزب، به نقد نظریات جان هالووی در مورد حزب و دولت میپردازد.
جودی دین فیلسوف سیاسی و پروفسور در علوم سیاسی در دانشگاه هوبارت و ویلیام اسمیت و نیز دانشگاه اراسموس در روتردام میباشد. او مؤلف کتابهای زیادی است. تازهترین کتاب وی «تودهها و حزب» است که قسمت کوچکی از آن را میتوانید در زیر بخوانید.
تودهها و حزب (۳)
نوشته: جودی دین
برگردان: رضا جاسکی
تعداد کلمات:۶۱۹۰
سازمانگر حزبی
نوشتههای دهه ۱۹۳۰ در «سازمانگر حزبی» ، نشریه حزب کمونیست ایالات متحده برای استفاده درونی سازمانگران فردی و منطقهای، مجموعهای از تأثیرات پویا و ساختاری که در حزب با هم گره میخورند را نشان میدهند.
اولین نمونه در هم پیچیده شدن من آرمانی و آرمان من در حزب را نشان میدهد. نویسنده به وضوح داستانی را شرح میدهد که چگونه کمیته حزبی منطقه برای کمکهای غذایی به یک زن و بچههایش مبارزه کرد. همانطور که او توضیح میدهد، کارگران «مانند یک دیوار استوار ایستادگی کردند و تقاضای غذا نمودند..» سرپرست بزدل امداد، «یک ابزار سرمایهداری»، پلیس را خبر نمود، پلیس هجوم آورد و سازمانگر حزب کمونیست را توقیف نمود. «اما غرش کارگران و قاطعیت من برای مبارزه، ترس در دل افراد پلیس انداخت .» پلیس تقاضای کمک نمود و انان «قاضی بزرگ و چاق مندرینسکی» را همراه خود اوردند. سازمانگر با ارائه تصویری قهرمانانه از خود، کارگران، و حزبی که در مقابل سرپرست امداد کاپیتالیستی، پلیس، و قاضی ایستادند و برای جلوگیری از گرسنگی یک زن و فرزندانش به مبارزه پرداختند، تعریف میکند، «من مستقیماً به او نگاه کردم و گفتم: <شما برای چه اینجا امدهاید، برای کمک به این ابلیسی که نمیخواهد به این مادر و سه فرزندش یاری رساند، امدهاید؟ برای شما مهم نیست…شمایی که شکم خود را پر از ِاستیک نمودهاید.>». قاضی به پلیس دستور زندانی کردن سازمانگر را میدهد. اما پلیس با « دیدن عزم کارگران» مجبور میشود او را رها کند.٤٤ کارگران مانند توده جمعیت، یک دیوار خروشان استوار ظاهر میشوند. حضور انان پلیس را مجبور میکند که از منظر حزب کمونیست نگاه کند و تشخیص دهد که کارگران متحد قویتر از هر قاضی و دستورش هستند.
مثال دوم بعُد اَبرمنِ حزب را نشان میدهد. در دهه ۱۹۳۰ ،« سازمانگر حزبی» مملو از مقالاتی در مورد نحوه عضوگیری و حفظ اعضای جدید بود. نویسندگان–بسیاری ناشناس، خیلی از سازمانگران منطقهای– بطور ماهانه هیجان خود را در مورد افزایش اعضای جدید ابراز میکنند و ناراحت از شکست حزب در حفظ انان هستند. آنها نگران هستند که جلساتشان بیش از حد طولانی است، اینکه جلسات را ، سر ساعت شروع نمیکنند، به پایان نمیبرند و به اندازه کافی «سریع نیستند».٤٥ آنها یکی پس از دیگری بهترین طرح را برای جلسه حزبی توصیه میکنند: زمان جلسات بیشتر از دو ساعت نباشد، از دو ساعت و نیم فراتر نرود، سه ساعت نهایت مطلق آن در نظر گرفته شود. به سازمانگران حزبی توصیه میشود که اعضای جدید را از در خانههایشان بردارند و به جلسات حزبی ببرند. به اعضا یادآوری میشود که با نیروهای تازه صحبت کنند. سازمانگران حزب کمونیست در مجله از حس «شور و هیجان و تمایل جدی کارگران» مینویسند، اما خود را به خاطر این واقعیت که کارگران حزب را رها میکنند، سرزنش مینمایند:
عضو جدید به یک واحد عادی حزب میاید و درمییابد که گروهی از غریبهها با زبانی نامفهوم و فنی صحبت میکنند که او نمیفهمد. هیچکس به او توجه زیادی ندارد و او تقریباً به حال خودش رها میشود….شور و شوقش کم میشود، او دلسرد میگردد، اشتیاقش را از دست میدهد و در نهایت حزب را ترک مینماید.٤٦
«جارگن یا نامفهوم» نشانه مشکل است. «جارگن» به معنی این است که حزب و مردم با یک زبان صحبت نمیکنند. آن نشانه اختلاف بین کارگران و اعضای حزب، حتی وقتی که اعضای حزب کارگر هستند، میباشد. زبانی که اعضای حزب از آن بهره میبرند، ایدههایی که آنها را قادر میسازند تا جهان را در شرایط دیگری به جز کاپیتالیسم ببینند، تعلق را تسهیل و به طور همزمان مانع میگردند. خودِ فعالیتهایی که آنها به عنوان کمونیست دنبال میکنند–خواندن، بحث کردن، جلسه گذاشتن، اعلامیه پخش کردن، سازماندهی کردن، آموزش دیدن_انها را از کارگران جدا میسازند. آنچه آنها را کمونیست میسازد، آن چیزی است که آنها را از محدودیتهای کاپیتالیسم جدا میسازد، زیرا به آنها قدرت سیاسی و اعتقاد راسخ میدهد و شکافی را در موهبت تعلق اقتصادی حک میکند. آنها فقط تولیدکنندگان اقتصادی نیستند. آنها تولیدکنندگان سیاسی هستند که نه کالا بلکه قدرت جمعی ایجاد میکنند.
یک توصیه برای غلبه بر این تقسیمبندی تصور خود به عنوان یک رفیق، و نه یک پروفسور است.٤٧ به سازمانگران توصیه میشود که «نه همچون یک سخنور خودنما یا نظریه پردازی کمونیست مجرب» صحبت کنند، بلکه فقط «یکی از کارگرانی، که درواقع هستند، شوند.»٤٨ توصیههای دیگر عبارتند از پیشرفت بیشتر کادرها، و تلاش بیشتر در تحصیلات. برخی دیگر یک نوع رابطه انتقالی را برجسته میکنند که میتواند از طریق «ملاقات کارگران حداقل دو یا سه بار در هفته، آشنایی با اسم و رسم و مشکلات فردیشان، و صدا زدن آنها بنامهایشان، و ایجاد احساس یکی شدن با انها٤٩» بوجود اید.تصور خود به عنوان یک رفیق، به ویژه وقتی که همراه با دستورالعملهایی باشد که به فرد بگوید بطور عادی چه کاری را انجام دهد، منجر به یک چرخش انعکاسی در زندگی روزمره میشود و فرد از منظر حزب به آنچه که انجام میدهد، مینگرد.
همان میلی که باعث میشود مردم به حزب بپیوندند، آنها را از توده جدا میکند. هنگامی که آنها کمونیست شدند، خود و جهان را از منظری که حزب باز نموده است، مینگرند. آنها به جهان از دیدگاهی متفاوت نسبت به آنچه که قبلاً مینگریستند، نگاه میکنند. با این حال، آنان ناگزیرند که خود را همچون کارگرانی که هستند، و ملزم به مبارزه اقتصادی میباشند، نیز در نظر بگیرند. از این رو توصیه میشود: «کمکم از شرایط کارخانه جلو رفته و بسرعت به مسئله کاهش حقوق، بیکاری و سپس نیاز به سازماندهی رسید . در ابتدا نباید بیش از حد اصرار نمود.»٥٠ سازمانگر باید از منظر کارگر شروع کند و کارگر را به تغییر در چشمانداز راهنمایی کند تا اینکه وی بتواند از جایگاه متفاوتی بنگرد. بُعد اَبرمنِ حزب از ظرفیت آن برای ارائه من آرمانی و آرمان من غیرقابل جدا کردن است.
انتقادات درونی که نشریه «سازمانگر حزبی» مطرح میکند، بیامان و بیرحمانه هستند. برای هر موفقیت در افزایش اعضا، یک دستور برای کار بیشتر و کار بهتر وجود دارد. یک مقاله به شیوههای رسیدگی به مشکلات میپردازد. مقاله بعدی به تکر ار و شیرفهم کردن مشکلات باقیمانده میپردازد. خواستههایی که آنها بر دوش خود قرار میدهند هرگز فروکش نمیکند–رانش دیگری برای عضوگیری، تمرکز بیشتر بر اتحادیههای کارگری، تشدید خواندن، گزارشدهی دقیقتر. انها اذعان به پیروزیهای کوچک میکنند، اما هر پیروزی–به سبک ابرمن واقعی–الهامبخش انتقاد از خود بیشتر است. یکی مینویسد، «نفوذ ما در میان کارگران در عرض چند سال گذشته دهبرابر گشته است، اما میزان عضویت در حزب عملاً ثابت مانده است. چرا کارگران به صفوف ما میایند و آن را ترک میکنند. ما چه اشکالی داریم؟»٥١
در طول سال ۱۹۳۲، گفتگو در «سازمانگر حزبی»، به ویژه در بخش کار تودهای، حول محور «تمرکز» بود–تمرکز بر کارخانهها، تمرکز بر محلات، تمرکز بر دامداریهای شیکاگو. به «تمرکز» از زوایای مختلفی بذل توجه میگشت، تاکیدبر عوامل ذهنی در پرتو عوامل عینی توضیح داده میشد٥٢. در فوریه ۱۹۳۳، تأمل انتقادی پیرامون «تمرکز» بود. جی. پی. در مقاله «تمرکز – ابزاری برای پیروزی کارکران در صنایع کلیدی» نتیجه میگیرد که «تمرکز» به یک اصطلاح حزبی تبدیل شده است: «ما با بیقراری تمرکز میکنیم.»٥٣ اما تشریفات و فرقهگرایی استراتژی تمرکز، خود به یک مشکل و مانع واقعی برای رشد و توسعه بدل شده بود. حزب درک غلطی از «تمرکز» داشت. آنچه لازم است تماس نزدیکتر با کارگران است. شش ماه بعدتر، یک عضو بیزار شده حزبی ابزار تأسف مینماید، «ما هیچگاه تمرکز را جدی نگرفتیم.»٥٤
«سازمانگر حزبی» نشان میدهد که یک حزب در روند اعمال فشار به خود، تصور خود و مبارزه است که آن، مکانی برای دیدنِ خود ایجاد میکند. این مکان در حال تغییر ، و ناپایدار است، گاهی توسط کارگران انقلابی اشغال میشود و گاهی جایی برای ایدهالیزه کردن کارگران است. هر چه حزب خود را قویتر احساس میکند، آنگاه خواستههایش را به شکل بیرحمانهتر و شدیدتری در مقابل خود قرار میدهد. نامهای از یک رفیق فعال حزب در شیکاگو فشار بیامان برای کار بیشتر را چنین توضیح میدهد:
من در سهشنبه شب آینده در جلسه سازمانگران مورد انتقاد قرار میگیرم چرا که واحد حزبی بزرگتر نشده است؛ زیرا من بیشتر کار نکردهام؛ چون که من در بعضی از جلسات شرکت نکردهام…من حداکثر تلاشم را میکنم. اما، مهم نیست که من چقدر کار میکنم، من همیشه از نشان دادن چهرهام بیزارم، زیرا چیزهایی وجود دارند که به من گفته شده و من انجام ندادهام. بخشنامهها، رهنمودها، رهنمودها.گاهی نامه سازمانی سه صفحه است.به جهنم، من نتوانستم یک دهم آن را انجام دهم. من خستهام. من درست مثل همیشه یک کمونیست هستم، اما من ده کمونیست نیستم.٥٥
ژیژک معتقد است که فضای نمادین «دیگری» مانند «مقیاسی در تقابل با آنچه که من میتوانم خود را بسنجم عمل میکند.»٥٦ کمونیستهایی که در «سازمانگر حزبی» هستند خود را به اندازه چند نفر میسنجند. میلی که خود را به شکل خواستههای فوری بر دوش خویش میگذارند، جمعی است–ده کمونیست–حتی اگر آن به عنوان یک دستور غیرممکن ابرمن احساس شود.
سازمان سیاسی و ناخشنودیهای آن
تاکنون من بر پویایی روانی جمع تاکید کردهام. در حالی که منتقدان حزب گرایش دارند نقص حزب را به شکل مرکزگرایی و استبدادی آن مرتبط کنند، من بحث میشلز در مورد گرایشات تکنیکی و روانی هر گروه سیاسی به سوی الیگارشی را برای اثبات شکاف اجتنابناپذیر بین تعداد اندک و زیاد مورد استفاده قرار دادم. سازماندهی تودهها شامل تقسیم، واگذاری و توزیع میگردد. تعداد–بسیار بودن–دارای نیروی عاعطفی است همچنانکه ما آن را در پرستیژ، تقلید، و تعیین هویت دیدهایم. علاوه بر این، من از روانشناختی برای تئوریزه کردن شکاف به عنوان یک پیوند، یک فضای اجتماعی که فرایندهای ناخودآگاه و چشماندازها را در هم میپیچد، استفاده کردهام. من با قرار دادن حزب در این شکاف، نشان دادهام که کار جمعی بر دوش اعضای آن قرار دارد. خود تجمع، آنها را از محیطشان بیگانه میسازد، چشمانداز دیگری را بر پایه آن ممکن میسازد و آنها را از آنچه که تحت سرمایهداری هستند، جدا میسازد.
مطمئنا، اینکه سازمان سیاسی به معنای شکافِ اجتنابناپذیر بین شمار کم و زیاد است، این معنی را نمیدهد که همان مردم باید در این طرف و یا آن طرف باشند. تاریخ مبارزات مردم (ضد نژادپرستی، ضد تبعیض نژادی، ضد–همجنسگرا ستیزی، و غیره) نشان میدهد که بسیج عمیق و مداوم مردم دقیقاً در همین نکته است. اگر چه شکاف غیرقابل اجتناب است اما به این معنی نیست که هر نمونهای از شکاف، دائمی و یا قابل توجیه است. احزاب و رهبران بهتر و بدتر وجود دارند. برخی از انها در برونریزی برابر توده نسبت به دیگران وفادارترند. و بحثِ خود میشلز، پیچشِ بین شمار کم و زیاد وقتی که قدرت تغییر میکند و بین آنها قرار میگیرد را آشکار میسازد: آنچه که همچون یک رهبر بت شده به نظر میرسد، انکساری است از لذت توده از تعداد افراد. در نهایت شکاف بین شمار کم و زیادبه معنی آن نیست که شکافها باید با یکدیگر تنظیم شوند: انجام کار بیشتر به معنای جلب منافع مادی بیشتر نیست. در مجموع، نکته بسیار مهمی که از شکاف بین شمار کم و زیاد نتیجه گرفته میشود این است که اتهامات مرکزگرایی و استبداد که از همان ابتدا متوجه حزب کمونیست گشت فینفسه قابل انطباق به کل سیاست است. اگر ما متعهد به سیاست گشتهایم، ما نمیتوانیم از تأثیرات–و متاثرات–تعداد اجتناب کنیم. تصور اینکه ما میتوانیم، به معنای باقی ماندن در خیالِ لحظهای زیبا است.
اسودمندی روش پویای روانی من نسبت به حزب به روشنی خود را در برابر تلاش مشهور جان هالووی در تصور یک سیاست انقلابی با هدف الغای همه نوع قدرت، هدفی مشترک برای اکثریت انارشیستها، مشخص میشود. بررسی نافذ هالووی که در اوایل قرن بیستم منتشر گشت، پست انارشیسمی را پیشبینی میکند که پست–ساختارگرایی و انارشیسم را همگرا میسازد٥٧. آن همچنین انتقادات یک سده قدیمی در مورد فرم حزب را تکرار میکند، و با به روز کردن آنها اصل و جوهر این انتقادات را متوجه ردِ کامل هر گونه قدرتی مینماید. استدلات هالووی بر علیه حزب به خاطر دولت–محوری و بیگانه بودن حزب نسبت به طبقه کارگر، امروز با تغییراتی در آن در سراسر چپ رادیکال کاملا رایج شده است.
هالووی چشمانداز خود از سیاست را با مفهوم «کنش» مانند «جنبش منفی عملی» جهتیابی میکند. برای هالووی، کنش و انجام دادن، فراتر از امر مسلم میرود و از این رو همسان با شکافی است که من مرتبط با کاری میدانم که جمع بر عهده خود میگذارد. عملِ هالووی که درجریان جنبش انسانی تعبیه شده است، لزوما اجتماعی محسوب میشود: «یک جامعه عملی وجود دارد،جماعتی از عملکنندگان، یک جریان در زمان و مکان»٥٨ اما از آنجا که عاملین جمعی وی چیزی نیستند جز جریاناتی در زمان و مکان، حالت گروهی آنها هیچ کار موثری بر خود انان به عنوان یک گروه اعمال نمیکند. گروه هالووی در بهترین حالت توده است. در بدترین حالت چیزی بیشتر از یک ذات اجتماعی متحرک نیست. آن میتواند یک عرصه را تقسیم کند، یک شکاف ایجاد کند، اما آن هیچ جایی که از آنجا بتواند خود را نظاره کند، ندارد.
با توجه به فقدان حالت بازتابی، جامعهگرایی هالووی جامعهگراییِ بدون جامعهگرایی را توصیف میکند. او به اذعان این حذف نزدیک میشود وقتی که میگوید «این جمع عملی، اگر جمع جریانی از عمل را تشخیص دهد، شناخت متقابل یکدیگر را به عنوان عاملین ، به عنوان سوژههای فعال، وارد میکند. عمل فردی ما اعتبار اجتماعی خود را از شناسایی خود به عنوان بخشی از جریان اجتماعی کسب میکند.»٥٩ مردم خود را در مناسبتهایی مانند زوجهای متعددی که از هم قدردانی میکنند در نظر گرفته میشوند، همدیگر را تشخیص میدهند. با این حال نقش «دیگری» به عنوان عرصه اعتبار اجتماعی ناگفته باقی میماند. آن هیچ تأثیری بر پویایی خودش ندارد، هیچ اثری به جز پذیرش افراد ندارد.به عبارت دیگر، جریان کنشِ هالووی کارکرد فضای «دیگری» را حذف میکند.
با این حال، هالووی وقتی که حزب را به خاطر بیگانگی و برونبودگیاش نسبت به طبقه کارگر مورد انتقاد قرار میدهد، چنین فضای «دیگری» را پیشفرض میگیرد. او استدلال میکند در سنت مارکسیستی، شکست کارگران در شورش با مفاهیم ایدئولوژی، هژمونی، و آگاهی دروغین توضیح داده میشود. هر سه انان «همراه با این فرض است که طبقه کارگر <انان> هستند.»٦٠ هالووی مدعی است که مشکل سازمان کمونیستی این است که «چگونه مامیتوانیم آنها را وادار به دیدن کنیم؟» «ما» به روشنی میبینیم. «انها» نمیبینند. اشتباه هالووی مرکب از شیوهای است که او تقسیم را مانند تقسیم بین گروهها–کارگران در یک طرف، حزب در طرفی دیگر–در نظر میگیرد تا اینکه تقسیمی متشکل از ذهنیت سیاسی (از شکافی که برای ظهور سوژه ضروری است ).با متفاوت دیدن یک پیچش انعکاسی وارد میشود، دیدگاهی متفاوت حول جایی که فرد قرار دارد. جایی که فرد باید ظاهر شود با این که آن چگونه بود، تفاوت دارد. لازم است که یک شکاف بین جریان اجتماعی، اگر بخواهیم اصطلاح هالووی را استفاده کنیم، و ادعای سیاسی این جریان وجود داشته باشد. مشکل برونبودگی نیست، تو گویی حزب یا دولت اشکال مجزایی هستند که تحت تأثیر جامعه قرار ندارند. مشکل چشمانداز است که از جانب آن چیزها میتوانند متفاوت به نظر رسند. یک اعتصاب میتواند موضوعی برای کارگران در یک کارخانه مشخص باشد. آن همچنین میتو اند به عنوان جرئی از یک مبارزه بزرگتر، سیاسی شود. آیا یک اعتصاب مشخص فقط بسادگی برای دستمزدهای بالاتر است که کارگران بتوانند ظرفیت مصرف خود را افزایش دهند؟ یا اینکه آن، ترکیب ادعاهای عدالت، برابری، و حق است؟ آیا آن خود را به دیگر اقدامها به گونهای پیوند میدهد که مانند یک مبارزه طبقاتی به نظر رسد؟
نقد هالووی از برونبودگی تکرار اتهام قدیمی وانگاردیسم (پیشاهنگگرایی) که حزب لنینیستی را نشانه گرفته بود میباشد. هالووی به لنین این نسبت را میدهد که حزب ضرورت دارد زیرا آگاهی طبقاتی فقط از «بیرون» میتواند به کارگران برسد. در اینجا خطای ظاهری لنین از جمله نخبهگرایی است. این ناشی از اعتبار روشنفکران بر کارگران میباشد: کارگران فاقد ظرفیت توسعه آگاهی طبقاتی میباشند؛ اما روشنفکران دانش و مهارت لازمه را دارا هستند. دانیل بنسعید نشان میدهد که این استدلال نابجاست.٦١ نکته لنین این است که آگاهی سیاسی از خارج از مبارزه اقتصادی میاید، و نه مبارزه طبقاتی. مبارزه اقتصادی بین منافع ویژه در درون عرصه سرمایه صورت میگیرد. شرایط مبارزه توسط سرمایه تعیین میشود. مبارزه سیاسی–برای کمونیستها–در باره خودِ این عرصه است. هنگامی که از «ما» به عنوان تعیین کننده یک سوژه سیاسی استفاده میشود، آن بیان چیزی بیش از یک اراده جمعی است. آن اعلام ارادهای برای جمع، یک اراده برای مبارزه بطور دستهجمعی بر اساس شرایطی است که چالشبرانگیز است تا اینکه پذیرش آنچه که وجود دارد. آگاهی طبقاتی خودبخودی نیست. همانطور که ژیژک تأکید میکند، خودبخودی درکی نادرست است–این تصور که فردی تنهاست یا اینکه شرایطِ فرد منحصربفرد است.٦٢ «ما» سیاسی حزب از این آگاهی بلادرنگ میگسلد تا به جایش از یک واحد جمعی دفاع کند.
هالووی نقد خود از برونبودگی حزب را به گیورگ لوکاچ بسط میدهد. او لوکاچ را به شکست در توضیح اینکه چگونه حزب میتواند چشمانداز کلی پیدا کند، متهم مینماید. این اتهام نیز ناموفق است. حزب چشمانداز کلی را اقتباس نمیکند تا اینکه به نوعی بتواند همه چیز را که میتواند ببیند و میبیند. بلکه حزب تلاش میکند که فضایی برای یک چشمانداز کلی ایجاد کند، و این چشم انداز، کاملا بر اساس زمینهای که درمییابد خودش هیچ تأثیری بر ان ندارد، تعیین نشود. حزب تلاش میکند که شرایط امکان یک چشمانداز که از نظر تجربی غیرممکن است، گسستن از منیفولد باز سرمایهداری از درون، را ایجاد کند.
هالووی مستقیماً بر مارکسیسم به عنوان منبع دانش بیطرف و علمی تمرکز میکند:
اگر مارکسیسم به عنوان دانش صحیح، بیطرف، و علمی تاریخ درک میشود، پس این سؤال مطرح میشود، «چه کسی این را گفت؟» کی دانش صحیح را در دست داردو چگونه آنها این دانش را کسب کردند؟ چه کسی موضوع مطالعه دانش است؟ تصور مارکسیسم به عنوان «علم» به معنی یک تمایز بین کسانی که میدانند و کسانی که نمیدانند میباشد، تمایزی بین آنهایی که دارای آگاهی راستین و آنهایی که دارای آگاهی دروغین هستند، میباشد.٦٣
سوژهای که فرض میشود بداند یک موقعیت ساختاری است. حزب نمیداند. آن یک فضای انتقالی پیشکش جای سوژهای که فرض میشود بداند، میکند. به زبان ژیژک «اقتدار حزب این نیست که دانش مثبت را تعیین کند، بلکه فرم دانش، نوع جدیدی از دانش که به یک سوژه سیاسی پیوند میخورد، را تعیین کند.»٦٤ این فرم عبارت از تغییر در چشمانداز، یک موضع سیاسی جمعی پیرامون شرایطی است که به نظر محدود میرسید و توسط سرمایهداری تعیین میشد، چشمانداز حزب از دین، قانون، یا بینش فردی سرچشمه نمیگیرد، بلکه از این واقعیت که جمعگرایی، همانطور که من تاکنون در اینجا استدلال کردهام، از وفاداری به برابری برونریزی (discharge) توده سرچشمه میگیرد.
هالووی میپرسد که ما چگونه میتوانیم اصلا بدانیم آنهایی که میدانند حق دارند، چگونه حتی برای آنها ممکن است که بدانند. او حق دارد که میگوید ما نمیتوانیم این را بدانیم: هیچ «دیگری» نیز وجود ندارد که بداند. بنابراین سؤالات وی صدای پایان یک رابطه انتقالی برای حزب است، اما در مورد هالووی، پایان آن رابطه با حزب به معنی پایان انتقال نیست. او سوگوار است که «لنینیستها میدانند، یا عادت داشتند بدانند…که این دانستنِ انقلابیون قرن گذشته شکست خورده است.»٦٥ البته، لنین نمیدانست. لنین همانطور که مشهور است تغییر موضع و جهت داد، «عصا را چرخاند» و به جنبش انقلابی پاسخ داد. ناتوانی هالووی در تصدیق اینکه لنین خوش شانس بود، که او اشتباه کرد، که او تغییر عقیده داد، که او نمیدانست، به ما میگوید که او، هالووی،به موقعیتی چسبیده است که از قبل نمیتواند پیشبینی نماید. این موقعیت وجود دارد، اما از روابطی که به آن الهام میداد، جدا شده است، ازپیروزیهای مبارزات مردم گسسته است، به گذشته به عنوان چیزی که پشت سر گذاشته شده اماهمچنان اعمال فشار میکند، هل داده شده است.
از یک طرف هالووی تصدیق میکند که هیچ «دیگرِ» «دیگری»، هیچ ضامنی برای دانش سیاسی وجود ندارد. دانش سیاسی از طریق عملی در طول زمان به شیوههای غیرثابت و مشروطی ظهور میکند. از سوی دیگر، از آنجا که موضع « دیگری» همچنان باقی است، هالووی برای خالی نگه داشتن آن مبارزه میکند، و شک دارد در اینکه کسی آن را اشغال نماید. او با رها کردن هرگونه ارتباطی بین جوهر مبارزه سیاسی برابریطلب رهاییبخش و چشماندازی که این مبارزه ایجاد میکند، بر نکته «ندانستن آنهایی که از نظر تاریخی گم گشتهاند»، ندانستن مغلوبین، مثل اینکه هیچ چیزی آموخته نشده است، مثل اینگه هیچ اثری از پیروزیها و دستاوردهای گذشته باقی نباشد، تأکید مینماید٦٦. اعتماد نکن که کسی حامل دانش لازم برای انقلاب است، او از فقدان–دانش سخن میگوید، اگر چه به طور ضمنی متوسل به حمایت مبهم از چیزی مانند دانش روشنفکران میشود. آنچه که هالووی نمیتواند اذعان نماید این است که پاک کردن پیروزیها و دستاوردهای گذشته نتیجه انکار بدنی که آنها را حمل میکند، یعنی حزب، نتیجه انکار قدرت انقلابی توسط خود وی میباشد.
در نهایت، نقد هالووی از حزب پیامد عدم پذیرش دولت توسط وی میباشد.مارکسیستهای رفرمیست و انقلابی به طور یکسانی با دولت به عنوان ابزاری برخورد میکنند که از طریق آن میتوان جامعه را دگرگون نمود. هالووی این را دیدی «ابزاری» از دولت مینامد که مبتنی بر ایده «بت وارگی» است که دولت را از جامعه جدا نموده و در بیرون جامعه قرار میدهد. مارکسیستها که مسلح به این بینش ابزاری و بتواره از قدرت دولتی هستند، تمرکز خود و انرژیهای رادیکال را مستقیماً متوجه فتح آن میکنند. حزب شکل سازمانی این بتوارگی دولتی است چرا که آن از همه دیگر روابط اجتماعی که به نظر میرسد هدف اولیه جریان سیاسی است، منتج گشته است. اصول حزبی و تضعیف مبارزه طبقاتی، تابع اشکال بیشمار آن برای «هدف بالاتر کسب کنترل دولتی» میباشند٦٧. هنگامی که سیاست از طریق فرم حزبی هدایت میشوند، احساسات سیاسی، تجارب، و روابطی که مستقیماً در کمک به فتح قدرت دولتی ناموفق هستند، به عنوان چیزی کمتر،تابع، بدون الویت عرضه میشوند.
هالووی حق دارد وقتی که میگوید حزب شکلی برای منضبط کردن مبارزه طبقاتی است، اما او در درک معنی انضباط ناموفق است.از نظر کمونیستها، نظم و انظباط شامل ایجاد همبستگی، تقویت جمع و حفظ شجاعت در برابر تلاشهای سرمایهداری برای منزوی کردن ما به خاطر منافع شخصی و ترس است. «فقر ابزاری» که هالووی مارکسیستها را بدان متهم میکند متعلق به خود هالووی است که در حذف شیوههای وافر زندگی جهانی که توسط احزاب کمونیست در همه جا سازماندهی میشوند، آشکار میگردد. آن [فقر ابزاری] او را از اذعان به فعالیتهای گوناگونی که احزاب کمونیست در سازماندهی انان مشارکت دارند، فعالیتهایی نظیر ایجادروزنامهها و مجلات ادبی، تشکیل لیگ جوانان و تیمهای ورزشی، ایجادشبکههایی برای گروههای زنان و اقلیتهای نژادی، باز میدارد. هنگامی که این فعالیتهای متعدد و متنوع در مفهوم نظم و انضباط ما به حساب اید، آنگاه ما میتوانیم حزب را دوباره مانند یک پیوند اجتماعی ببینیم، پیوندی که نظم خیالی و نمادی بورژوایی را به منظور وارد کردن ایدهالهای برابریطلبانه و چشماندازهای جمعی از هم میکسلد. در مفهوم خیلی کلی، انضباط حزبی چیزی به جز برقراری و حفظ این پیوند نیست.
بنسعید میگوید که هالووی «تاریخ پربار جنبش کارگری، تجربیات و جدالهای آن رابه یک خط راهپیمایی به سوی دولتگرایی در طول عمرش تنزل میدهد، تو گویی مفاهیم نظری و استراتژیک بسیار متفاوت به طور مداوم در حال جنگ با یکدیگر نبودند.»٦٨ آنچه که هالووی به عنوان اشکال بیشمار تبعیت مبارزه طبقاتی از هدف به دست آوردن کنترل دولتی بدان اشاره میکند، از نظر تاریخی شامل مجموعهای از تاکتیکها میشود که در چارچوبهای زمانی گوناگونی به مرحله عمل در آمده است. تاکتیکهای تسخیر دولت دامنه وسیعی را در بر میگیرد: از احراز یک اکثریت انتخاباتی و مشارکت در دولتهای ائتلافی تا سازماندهی کارخانجات و محلات در یک نیروی متقابل[دولتی]؛ فروپاشاندن دولت از درون؛ تا سرنگونی خشونتامیز دولت و تهاجم نظامی به آن. این تاکتیکهای مختلف در هم پیچ میخورند، در چارچوبهای زمانی مختلف با اهداف کوتاه و دراز مدت و در طول مرزهای ملی و منطقهای در جبههها، اتحادها، محفلها، و معاهدات عمل میکنند. هیچ چیزی در سازماندهی کمونیستی مبتنی بر چنین پیشفرضی نیست که برونبودگی و بیگانگی دولت از جامعه بسیار کمتر از خودمختاری دولت از نیروهای بینالمللی سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و زیست محیطی باشد.
با یک رفتار کمتر تقلیلی نسبت به میراث انقلابی کمونیستی میتوان متوجه شد که چگونه دیدگاههای کمونیستی حزب مانند ابزار پیش بردن انقلاب صریحاً اعلام میکنند که زمان و دوباره انقلاب نیاز به دگرگونی مردم، باورها و عادات دارد. حتی تلقیهای زمخت از کمونیسم تاریخی، هنگامی که به آن به عنوان تلاشهای توتالیتاریستی قرن بیستم برای ایجاد انسان سوسیالیستی جدید یا نوع جدید انسان حمله میکنند، این نکته را تصدیق مینمایند.
آنگونه که هالووی به طور ضمنی میگوید، تمرکز بر روی اهداف انقلابی حزب را از اعمال روزمره جدا نمیکند. برعکس، انقلاب نتیجه یک هدف مشترک است. هدف ابزار تحقق آن است: جمعی که دارای یک هدف است و برای کسب آن فعالیت میکند، قدرت خودش را اعمال میکند. تولید فضای جمعی حزب به عنوان گرهی در تأثیرات انتقالی، شیوهای است که مردم در طی مبارزه تغییر میکنند، روشی است که آنها ، به مجرد انگه چشمانداز دیگری ممکن گشت، شکافی در سرمایهداری ایجاد میکنند. اعضا به خودشان و تأثیر متقابلشان با چشمانداز مشارکتی که آنها از طریق تجمعشان، حزب، ایجاد میکنند، مینگرند. هدف انقلاب به ما اجازه میدهد که بعد انعکاسی انقلاب را به شکل تأثیرات آن بر کسانی که خود آن را بوجود اوردند، را مشاهده کنیم. حزب بر اعضا، یاران سیار، مخالفان تأثیر میگذارد، و بطور کلی از آنجا که عناصر «دیگری» را بهم گره میزند، فضای سیاست را تحکیم میبخشد، و جایی را ایجاد میکند که یک جمع از آنجا میتواند بر خود نظاره کند.
افتتاح حزب
هالووی ادعا میکند که پرونده حزب « اکنون از نظر تاریخی برای ما بسته شده است.» او مینویسد،
چه عاقلانه باشد و چه نباشد که در مورد تغییر انقلابی از نظر «حزب» فکر کنیم، آن دیگر برای ما وجود ندارد تا بخواهیم سؤال را به این شکل مطرح کنیم. اکنون گفتن اینکه حزب حامل آگاهی طبقاتی پرولتاریاست اصلاً دیگر با عقل جور در نمیاید. کدام حزب؟ دیگر حتی یک پایه اجتماعی برای ایجاد چنین «حزبی» وجود ندارد. ٦٩
برخی از چپها نسبت به این نکته متقاعد گشتهاند. آنها این نکته را مانند یک حقیقت مطلق تکرار میکنند. این حقیقت ندارد.
منظور از گفتن اینکه هیچ پایه اجتماعی برای حزب وجود ندارد چیست؟ برخی استدلال میکنند که تغییر در ترکیب اجتماعی کار و شیوه تولید سرمایهداری باعث حذف نیروی کار صنعتی ضروری برای یک سیاست پرولتری در شمال و/یا غرب شده است. به جای اذعان به اهمیت تاریخی دهقانان در انقلابات و احزاب کمونیست، آنها ظاهراً یک پیوند ارگانیک بین طبقه کارگر و حزب را مسلم میدانند مثل اینکه سازمان کارخانه به طور اتوماتیک سازمان حزب را ایجاد میکند یا مثل اینکه کارگران به طور طبیعی همبسته میباشند. بخش عجیب ادعای این که هیچ پایه و اساس اجتماعی برای حزب وجود ندارد، روشی است که در آن توضیحات قبلی برای هویت حزب معکوس میشود. این توضیحات تأکید دارد که مردم نه به خاطر آنکه از قبل احساس پیوستگی به یکدیگر دارند به حزب میپیوندند بلکه عدم وجود چنین احساسی. فردگرایی، انزوا، و نیاز به تعلق، مردم را برای پیوستن به حزب تشویق میکند.٧٠ بنابراین، همین اثر–تعلق به حزب–به ارتباط و انزوا، یک همبستگی از قبل و یک فردگرایی از قبل نسبت داده میشود. وقتی منتقدان حزب از عوامل اجتماعی و اقتصادی برای حمایت از ادعاهای خودبرای منسوخ نمودن فرم حزبی استفاده میکنند، آنها انزوا، تکهتکه شدن، و فردگرایی را به عنوان توضیحاتی در ادامه نظر خود، تلقی میکنند. اما تجزیه و تحلیلهای قبلی اینها را چون تاوان مشکلات تعلق حزبی درک مینمود.
با این وجود، چیزی در مورد ادعای هالووی بنظر متقاعد کننده میاید. زیرا، اگر شکل حزبی قانعکننده میبود، آیا ما نبایستی چیزی شبیه حزب میدیدیم که بر چپ معاصر نیرو اعمال میکرد؟ نکته وی در مورد اینکه دیگر حزب به عنوان حامل آگاهی طبقه کارگر عاقلانه به نظر نمیرسد، عنصری از حقیقت را در خود دارد. اما این عنصر چیست؟
از آنجا ک هالووی لنینیستها را در موقعیت سوژهای که فرض میشود بداند قرار میدهد، او اشاره میکند که زمانی حزب حامل آگاهی طبقه کارگر بود. زمانی بود که مردم–کارگران، دهقانان، روشنفکران، حتی سرمایهداران–باور داشتند که حزب کمونیست حامل آگاهی طبقه کارگر بود. حتی دقیقتر، آنها باور داشتند که دیگران باور دارند که حزب کمونیست حامل آگاهی طبقه کارگر بود. در نیمه دوم قرن بیستم، این باور فرو ریخت. شعار انقلاب فرهنگی این نکته را به نیرومندانهترین شکلی نشان میدهد: «بورژوازی در حزب کمونیست است». این آن عنصر حقیقی در ادعای هالووی است که میگوید دیگر عاقلانه نیست که در مورد حزب فکر کنیم. امروز تعداد کمی باور دارند که حزب کمونیست پیشتاز طبقه کارگر است.
اما این فرض که انقلابیون «میدانستند» به تداوم انتقال اشاره میکند: هالووی نمیگوید که آنها هرگز نمیدانستند. او نمیگوید که حزب هرگز حامل آگاهی طبقه کارگر نبود. فضایی که توسط حزب باز و توسط آن حفظ شد، باقی است. این درست مثل آن است که فرم حزب مانند «پشتیبانی مرموز سوژه» حتی هنگامی که طبقه کارگر دیگر همچون یک سوژه انقلابی حضور ندارد، باقی میماند.٧١ چنین حمایتی حتی با وجود این ادعا که «بورژوازی در حزب کمونیست است» نیز به اعمالِ تأثیر خود ادامه میدهد. این ادعا انعکاسی است. این خود حزب است که فضا را برای چنین نقدی میگشاید. حزب از این نقد سوژه حمایت میکند، نکتهای که هالووی تلاش میکند آن را رد نماید اما نمیتواند از پیشفرض نماید. او حق دارد که میگوید حزب دیگر حامل آگاهی طبقه کارگر نیست. درواقع آن هرگز نمیتوانست حامل چنین روایتی باشد، و تلاشهای سوسیال دمکراسی آلمان برای عرضه چنین چیزی دوام زیادی نداشت. حزب پشتیبان سوژه کمونیسم است. این سوژه به طور متنوعی در پرولتاریا، دهقانان و مردمی که تقسیم گشتهاند، متجسم شده است.
حزب همچون پشتیبان سوژه کمونیسم عمل میکند که شکاف بین مردم و موقعیتشان در سرمایهداری را باز نگه میدارد. هر چقدر این شکاف بیشتر ظاهر شود، همانقدر نیز نیاز به، و شاید معنای حزب اثر بیشتری باقی میگذارد. این شکاف پوچ نیست. آن گره فرایندهایی است که تداوم تحققنیافتهها در مجموعه اثرات ساختاری را سازماندهی میکند: من ارمانی، آرمان من، ابرمن، سوژهای که فرض میشود بداند و باور کند–حزب به عنوان فضای «دیگری». این فضای «دیگری» منافع خودش را ندارد، یک خط درست، یا یک دانش بیطرف است که حقیقت تاریخ را بیان میکند. آن در عوض گسستی در مردم است که آنها را از موهبت موقعیتشان جدا میکند، گسستی که نتیجه جامعهگرایی انهاست،شیوهای که کارهای متعلق به انان به خودشان بازمیگردد.
تجربه سیاسی نشان میدهد که جنبشهای رادیکال به سادگی نمیتوانند از دولت حذر کنند–دولت به آنها اجازه نمیدهد. آن به طور فعالی در این جنبشها نفوذ میکند، بوسیله پلیس کنترل مینماید و آنها را از درون فرو میپاشاند. به همان اندازهای که ان جنبشها چالش جدی برای قدرت دولتی محسوب میشوند، به همان اندازه نیز آنها با نیروی واکنشی مخالف خود روبرو خواهند گشت. اینکه جامعه میتواند خود را کنترل کند اسطوره است ، هر چقدر هم که برای چپ مفید بوده است و مانند ابزاری برای توسعه سرمایهداری نمایان شده باشد، دیگر عمرش به پایان رسیده است.٧٢ بنابراین به دست آوردن کنترل سیاسی دولت به عنوان هدف مهمی باقی میماند چرا که دولت مانع تغییرات سیاسی است. دولت به عنوان ابزار حاکمیت طبقاتی سرمایهداری از یک طرف به اعمال نظم در جهت منافع سرمایه میپردازد، و از انجام هر چیزی برای جلوگیری از، تغییر جهت، و فروپاشی اپوزیسیون دریغ ندارد. در مواجهه با پلیس نظامی، اگر نخواهیم از بازستانی دستاوردهای اجتماعی جنبش طبقه کارکر نام بریم، آیا عاقلانه است که در رؤیای یک انقلاب سیاسی باشیم که دولت را نادیده میگیرد، به آن اجازه میدهد که به ِاعمال وظایف قانونی، پلیسی، سرکوبگرانه خود ادامه دهد؟ اگر ما فکر نمیکنیم که دولت بایستی در دستهایی باقی بماند که امروز آن را در دست دارند، وقتی که ما موفق نشدیم آن را به عنوان عاملی در چشمانداز سیاسی خود وارد کنیم، آنگاه ما از خواب و کمای سیاست لحظه زیبا بیرون میاییم.
ممکن است اعتراض شود که دولتهای غیرمتمرکر، فدرال، و بهم پیوسته معاصر در دستان هیچ کسی قرار ندارد و بنابراین نمیتوان آن را به تصرف در اورد. اما این اعتراض، به طور ضمنی بر دید یک تکنوکرات لیبرال از دولت صحه میگذارد. شروع آن از اینجاست که تو گویی سیستمهای حقوقی و تعهداتی که دولت بر پایه آنها قرار دارند چیزی به جز پروتوکلهای خنثی نیستند. آرمان کلاسیک دیکتاتوری پرولتاریا مستقیماً در مقابل این دروغ میایستد. درواقع دولت لیبرال دیکتاتوری سرمایه است. بنیادهای اولیه آن این اطمینان را میدهد که مزایای شک، «عقل سلیم»، در سمت سرمایهداری قرار گیرد، آن چیزی تصمیمِ درست است، که طرز فکر بورژوایی را تائید میکند: محافظت از مالکیت خصوصی، حفظ ازادیهای فردی، ترویج تجارت و بازرگانی. هدف از کسب کنترل دولت، تمرکز بر سطح اصولی قوانین، رفتار، و انتظاراتی است که عقل سلیم را هدف قرار میدهد تا اینکه حرکت در جهت منافع مشترک عاقلانه به نظر رسد.
سرمایهداران به طور داوطلبانه فرایندهای سازماندهی مجدد انباشت تا وقتی که آن نقطه پایان بر پرولتاریزه شدن بگذارد، را به رسمیت نخواهند شناخت. آنها به سادگی کنترل و مالکیت ابزار تولید را از رها نخواهند کرد. دولتها در دم و بلادرنگ سرکوب، دستگیری، و زندانی کردن آنهایی که در برابرشان مقاومت میکنند را متوقف نخواهند نمود. چنین تغییرات اساسی فقط با سیاسی کردن مبارزه ، و بینالمللی کردن آن بوجود خواهد امد. چپی که از سازماندهی برای قدرت اجتناب میورزد، بیقدرت باقی خواهد ماند. به همین دلیل ما باید دوباره در مورد حزب صحبت کنیم.
برگرفته از فصل چهارم کتاب «تودهها و حزب» اثر جودی دین، انتشارت ورسو، سال ۲۰۱۶
٤٤سازمانگر حزبی شماره ۶:۱، ۱۹۳۳
٤٥سازمانگر حزبی شماره ۱۴:۱۰، ۱۹۳۱
٤٦همانجا
٤٧همانجا
٤٨سازمانگر حزبی شماره ۴:۵، ۱۹۳۱
٤٩سازمانگر حزبی شماره ۵:۸، ۱۹۳۲
٥٠سازمانگر حزبی شماره ۴:۵، ۱۹۳۱
٥١سازمانگر حزبی شماره: ۶:۳ ۱۹۳۳
٥٢سازمانگر حزبی شماره ۵:7، ۱۹۳۲
٥٣سازمانگر حزبی شماره ۶:2، ۱۹۳۳
٥٤سازمانگر حزبی شماره ۶:۸، ۱۹۳۳
٥٥سازمانگر حزبی شماره ۶:۱، ۱۹۳۳
٥٦ژیژک، چگونه باید لاکان را خواند
٥٧دوین روسا، پساانارشیسم: یک خواننده
٥٨جان هالووی، تغییر جهان بدون گرفتن قدرت
٥٩همانجا
٦٠همانجا
٦١دانیل بنسعید، «جهش، جهش، جهش»، سوسیالیسم بینالمللی شماره ۲
٦٢ژیژک، انقلاب پشت دروازهها
٦٣جان هالووی، تغییر جهان بدون گرفتن قدرت
٦٤ژیژک، انقلاب پشت دروازهها
٦٥جان هالووی، تغییر جهان بدون گرفتن قدرت
٦٦همانجا
٦٧همانجا
٦٨دانیل بنسعید، ماتریالیسم تاریخی، سال ۲۰۰۵
٦٩جان هالووی، تغییر جهان بدون گرفتن قدرت
٧٠سیمور مارتین لیپست، دموکراسی و سازمان احزاب سیاسی
٧١ جودی دین، افق کمونیستی
٧٢فلیکس گواتاری، خطوط جدید اتحاد، فضاهای جدید ازادی