[download id=”1936″]
بعد از کنارهگیری برنی سندرز، بسیاری از روشنفکران، نه فقط در آمریکا بلکه سرتاسر جهان از تلاشهای خستگیناپذیر پیرمردی سپاسگزاری کردند که سرتاسر زندگی سیاسی خود را صرف آرزوی انسانی که اکثریت مردم کره زمین را متحد میسازد، یعنی عدالت اجتماعی، کرده بود.
گتسبی بزرگ یا موشها و ادمها؟
« زندانیان رؤیای امریکایی»
نوشته: رضا جاسکی
تعداد کلمات:۶۰۳۵
«نقشهای از جهان که اتوپیای کشورها را نشان ندهد، ارزش یک نگاه را ندارد..[زیرا].پیشرفت تحقق اتوپیاست » اسکار وایلد
بعد از کنارهگیری برنی سندرز، بسیاری از روشنفکران، نه فقط در آمریکا بلکه سرتاسر جهان از تلاشهای خستگیناپذیر پیرمردی سپاسگزاری کردند که سرتاسر زندگی سیاسی خود را صرف آرزوی انسانی که اکثریت مردم کره زمین را متحد میسازد، یعنی عدالت اجتماعی، کرده بود. مسلماً در آینده، همچون امروز، برخی از او به خوبی یاد نخواهند کرد اما بسیاری از وی به خاطر شجاعتش در شکستن بعضی از تابوهای معمول آمریکایی به نیکی یاد خواهند نمود. نیازی نیست تا در مورد آینده رقبایش در اینجا گمانهزنی کرد.
آنچه که دارنده این قلم را وادار به نوشتن این سطور کرد، تلاش یکی از نویسندگان محترم اخبار روز برای گره زدن سرنوشت محتوم او با «رویای امریکایی» بود. ( نگاه کنید به نوشته اقای رضا فانی یزدی – رؤیای امریکایی، رقیب سندرز ، اخبار روز). این نوشته به طور مختصر به چند نکته مهم که در مقاله یاد شده و نوشتههای مشابه اشاره رفته، میپردازد.
در مقاله آقای فانی یزدی از جمله گفته میشود « با رؤیای آمریکایی نمیتوان مقابله کرد. این رؤیا به بخشی از وجود هر آمریکایی تبدیل شده، و همین رؤیاست که راه را بر شعارهای سوسیالدمکراسی در آمریکا تنگ کرده است. » همچنین نتیجه گرفته میشود «عدالت اجتماعی هنوز یک خواست گسترده در جامعه آمریکایی نیست.» و اینکه آمریکا «به زحمتکشان و آنها که در حاشیه قرار گرفتهاند به چشم مشتی تنبل و بیکاره و فرومایه نگاه میکند و به ثروتمندان و میلیاردرها به چشم سروران، انسانهای برتر، باهوشتر و زرنگتر». نویسنده اگرچه موضع دقیق خود را در رابطه با سندرز مشخص نمیکند اما از نظر او سندرز مانند شخصیتهای سیاسی و اقتصادی مهمی چون اوباما و جابز ، خود نماینده «رویای امریکایی» است که با پرچم سوسیالیسم به جنگ آن رؤیا آمده است. «برنی سندرز با شعارهای عدالتخواهانه و با سوسیالیست نامیدن خود رؤیای آمریکایی را به چالش کشید.« . همچنین در مقاله گفته میشود، حزب دمکرات و جمهوریخواه در عدم موفقیت سندرز نقش داشتهاند اما وی درواقع با شعارهایی که داد، ناکامی محتوم خود را رقم زد. «رویای امریکایی» که او خود یکی از نمایندگانش بود موجب شکست سندرز گشت، بنابراین عوامل دیگر در مقایسه، نقش مهمی نداشتند.
۱
در میان آثار فراوان هنر و ادبیات آمریکا در مورد «رویای امریکایی» ، میتوان از دو کتاب بسیار معروف نام برد که به فاصله کوتاهی منتشر شدند. این کتابها دو سیمای متفاوت از سرنوشت مردم این کشور بدست میدهند. اف اسکات فیتزجرالد در «گتسبی بزرگ» در یک رمان کوتاه اما پر حادثه که قهرمان داستان میتواند بسرعت طبقه اجتماعی خویش را ترک و به ثروت فراوان و سپس عشق دوران جوانی خود برسد، به توصیف «رویای امریکایی» میپردازد. کتاب چند سال قبل از رکود اقتصادی بزرگ دهه سی به چاپ رسید و یک سال پس از انتشار، فیلمی بر اساس آن در سال ۱۹۲۶ ساخته شد. بعد از آن بر اساس کتاب فیلمهای متعددی ساخته شده تا آتش «رویای امریکایی» همچنان فروزان باقی بماند. «گتسبی بزرگ» در طول زندگی فیتز جرالد به موفقیت زیادی نرسید، زیرا بحران دهه سی آن را از خاطرهها پاک کرد تا آنکه بعد از جنگ دوم جهانی توانست طرفداران زیادی کسب کند.
یکی از نویسندگان معروفتر امریکا، جان اشتاینبک در دوران رکود اقتصادی دهه سی کتاب «موشها و ادمها» را نوشت. در این کتاب، هیچ نشانی از خوشبینی دوران «گتسبی بزرگ» وجود ندارد، هیچ چیزی ممکن به نظر نمیرسد زبان عامیانه و گاه رکیک آن در سالهای اخیر موجب سردرد زیادی برای هوادارانش در مقابل برخی که مایل به سانسور آن هستند گشته است. این کتاب در زمان انتشار مورد توجه بسیاری از منتقدین معروف آمریکا قرار گرفت اما امروز به خاطر زبان مردمی و درواقع ماهیت « ضد کسب و کار » آن از بسیاری از مدرسهها و کتابخانهها حذف شده است. بنا بر اطلاعات ویکیپدیا، موشها وادمها به سبب ترسیم رنج و درد مردم و کلمات نامناسبی که در آن به کار رفته، از سال انتشار تاکنون بیش از ۵۴ تقاضا برای سانسور آن تسلیم مقامات ذیربط شده است.
معنی «رویای امریکایی» در طول تاریخ عوض گشته است. آن در ابتدا برای بسیاری از اروپاییان که به سرزمین موعود آمریکا مهاجرت میکردند، کشوری که هر کس در صورت تلاش میتوانست قطعهای زمین با مبلغی ناچیز برای کشاورزی بدست آورد، به معنی نقطه پایان گذاشتن بر فقر و گرسنگی بود. آنها قبل از هر چیز مشتاق شرایط بهتر زندگی ، درآمد بیشتر و شاید آزادی از کلیسا، دولت و یا سنن تحملناپذیر وطن اصلی خود بودند. به عبارتی برای بسیاری آمریکا سرزمینِ طلاییِ مهاجرین بود. باگذشت زمان، زمینهای ارزان کشاورزی صاحبان جدید خود را یافتند ، کارخانههای جدید ساخته شدند و مهاجرین بعدی مجبور به کار در کارخانهها گشتند. در نتیجه معنی «رویای امریکایی» بتدریج تغییر یافت و مفهوم امکان ترقی برای دستیابی به امال خود از طریق کار سخت را به خود گرفت.
همچنین میتوان «رویای امریکایی» به عنوان ایدئولوژی آمریکایی را، از طریق رابطهاش با دولت-ملت و نظم سرمایهداری در آمریکا در نظر گرفت. در این صورت، اگر برای افراد دو گونه هویت، یکی هویتهای اولیه ( مثلاً جنس، مذهب، قومیت) و هویت ثاتویه مثلا هویت ملی در نظر گرفته شود ، زمانی « ایدئولوژی امریکایی» به فرد میگفت، او به عنوان کارگر، مهندس، کشاورز، با فرم زندگی که به طور مشخص انتخاب کرده است در زندگی عام دولت-ملت خود مشارکت میکند. یک «امریکایی خوب» کسی است که ریشههای قومی خود را نفی نمیکند-اعم از ایرانی، المانی، ایرلندی، یهودی، مسلمان، رنگینپوست، سفید...-او با وجود این ویژگیهای خاص میتواند در خدمت آمریکا باشد. به عبارتی این هویت ثانوی ملی بود که اهمیت زیادی داشت. اما، در دنیای گلوبالیزه امروز، حتی با وجود بازگشت دولت ملی و ناسیونالیسم، از نقش و اهمیت ریشههای ملی، کاسته شده است. اگر در گذشته در عمل نقش هویتهای اولیه چون قومیت، کمرنگتر میشد و بر نقش عام هویت ثانوی ملت-دولت تأکید بیشتری میگشت، در دوران حاضر با غلبه سیاست هویتی و تاکید بر برخی از جنبههای هویت اولیه، مانند قومیت و مذهب و یا هویتهای ثانویه دیگری که با هویت ملی رقابت میکنند، مثلاً خود را جهانشهری خواندن، «رویای امریکایی» نسبت به سابق کماهمیتتر گشته است.
با این حال، ضمن پذیرش برخی از جنبههای ویژه «رویای امریکایی» و تعریف مدرن ان، آیا چنین پروژهای محنصر به آمریکاست؟ آیا نمیتوان به همان سیاق از رؤیای ژاپنی، چینی، روسی، هندی و غیره صحبت کرد؟ اگر معنی اصلی «رویای امریکایی» امکان گذار از یک طبقه اجتماعی به طبقات اجتماعی بالاتر ترجمه شود، آنگاه آن بسیاری از ویژگیهایش را از دست میدهد.«رویای امریکایی» به شکل خاصی از تحرک اجتماعی بدل میگردد . «تحرک اجتماعی یا پویندگی اجتماعی» اصطلاحی در دانش جامعهشناسی است که به حرکت افراد و گروهها بین موقعیتهای اجتماعی و اقتصادی مختلف اطلاق میشود. (ویکیپدیا) به عبارت دیگر افرادی که ثروت بیشتر، درآمد بالاتر یا پایگاه اجتماعی بهتری کسب میکنند، تحرکی صعودی مییابند. معمولاً با اندازهگیری تحرک بین نسلی، یعنی اندازهگیری تحرک فرزندان در نردبان اجتماعی از طریق کسب کارهای بهتر یا درامدهای بالاتر نسبت به والدین ، و یا تحرک درون نسلی یعنی بهبود شرایط افراد در طول زندگیاشان این متغیر را اندازه میگیرند.
نمودار بالا که در سال ۲۰۰۹ منتشر گشت میزان تحرک اجتماعی در میان چند کشور غربی را نشان میدهد. همانطور که از نمودار دیده میشود رابطه تقریباً مستقیمی بین میزان نابرابری اجتماعی و تحرک اجتماعی وجود دارد. آمریکا هم بالاترین میزان نابرابری و هم کمترین میزان تحرک اجتماعی را دارد. در انتخابات اخیر برنی سندرز بارها از دانمارک به عنوان یکی از نمونههای مورد علاقه خود نام برده است. در نمودار بالا، دانمارک اگرچه نابرابری بیشتری نسبت به برخی از همسایگان خود دارد، با این حال، بالاترین نرخ تحرک اجتماعی را داراست. بنابراین سندرز مخالف «رویای امریکایی» نبود بلکه خواهان اجرای اصلاحات رادیکالی برای متحقق کردن «رویای امریکایی» بود، از این رو روشنفکران لیبرالدمکرات طرفدار «رویای امریکایی» باید از او حمایت میکردند و نه آنکه در دو انتخابات اخیر در پرتیراژترین و پربینندهترین رسانههای امریکا بیشترین نیروی خود را صرف مبارزه با او مینمودند.
در میان شخصیتهای سیاسی بزرگ متاخر آمریکایی، از جمله از بارک اوباما و هیلاری کلینتون به عنوان نمونههای «رویای امریکایی» نام برده میشود. قطعاً به خاطر عظمت و اهمیت آمریکا، رهبری آن نیز اهمیت زیادی کسب میکند اما میتوان در مقیاسی کوچکتر به رهبر کنونی قدرتمندترین کشور اروپا یعنی انجلا مرکل نگاه کرد. دختر کشیش و محققی از شرق آلمان که سالها قدرت را در دست خود نگه داشته است. یا اینکه مته فردریکسن نخستوزیر کنونی دانمارک پدرش حروفچین و مادرش معلم بود. سانا مارین نخستوزیر فعلی فنلاند هماکنون ۳۴ سال بیشتر ندارد و در حال حاضر یکی از جوانترین روسای دولت در دنیاست (جوانترین رهبر پس از سباستین کورتس در اتریش). انتخاب سانا مارین در کشوری چون آمریکا به دلایل مختلف، و نه فقط سن او، غیرممکن بود. مادر او همجنسگراست و او در یک خانواده با دو مادر بزرگ شده است. به گفته خودش درست به همین خاطر همیشه مجبور بوده که در میان همبازیهایش زیاد به چشم نخورد، هر چند که هیچگاه مورد آزار قرار نگرفته بود. دو مادرش درآمد پایینی داشته و وی بلافاصله بعد از دبیرستان مجبور به کار در یک قنادی میگردد. نخستوزیر کنونی سوئد، استفان لوون در خانواده فقیری بدنیا امد. استفان برادر دیگری نیز داشت و مادرش که از عهده بزرگ کردن دو بچه برنمیامد، مجبور میشود او را به پرورشگاه سپرد. در نتیجه وی نزد خانواده دیگری بزرگ میگردد. لوون در سن ۲۲ سالگی برای اولین بار، توانست مادر و برادر واقعی خود را ملاقات کند. او در نوجوانی درس را رها نمود و سالها به عنوان جوشکار کار کرده است.
آنچه که سندرز میخواست این بود که تحرک اجتماعی در جامعه چنان عادی شود که هیچکس آن را به عنوان یک پدیده خارقالعاده تلقی نکند. آمریکا زمانی سرزمین موعود اروپائیان مهاجر بود اما اکنون به کشوری بدل گشته که در آن تحرک اجتماعی چنان کم شده که آن به یک پدیده نادر، در مقایسه با کشورهای بالا، بدل گشته است.
ضمنا، لیبرالیسم که در مبارزه با اشرافیت با شعار برابری فرد در مقابل قانون ظهور کرد، قول تحرک اجتماعی و کسب مقام و موقعیت اجتماعی بر اساس شایستهسالاری را داد. حوادث نادر در دوران پیشاسرمایهداری نیز اتفاق میافتادند، در ایران قاجار یک اشپززاده، یعنی امیرکبیر نیز میتوانست در شرایط مساعد نادری به مقام صدراعظمی برسد.قول لیبرالیسم آن بود که بسیاری خواهند توانست در عمل از نردبان ترقی بالا روند. آن میبایست از یک معجزه در دوران اشرافیت به یک امر عادی در نظام سرمایهداری بدل شود.
۲
اما ممکن است گفته شود که تحرک اجتماعی نمیتواند ملاک خوبی باشد. آمریکا به عنوان بزرگترین قدرت اقتصادی، سیاسی و نظامی دنیا، ثروتمندان زیادی دارد و این چیزی است که مردم را مجذوب خود میکند. اگر به لیست میلیاردرهای دنیا در فوربس نگاه شود، به راحتی میتوان جف بزوس، بیل گیت، وارن بوفت، لاری الیسون، مارک زاکربرگ ، استیو بالمر، لاری پیج و بسیاری دیگر را در صدر ثروتمندان شناسایی کرد. تشخیص اختلاف زیاد ثروت بزوس و یا گیت با دیگران نیز مشکل نیست . در هیچکدام از این فاکتها نباید شک کرد، اما از سوی دیگر آمریکا کشوری بسیار بزرگ با جمعیتی زیاد است.
جدول زیر که از کتاب فرجام سوسیالدموکراسی و دولت رفاه یوران تربورن برگرفته شده است نشان میدهد، امکان میلیاردر شدن در آمریکا به نسبت جمعیتش زیاد نیست. در آنجا پولداران میتوانند ثروتهای افسانهای بدست آورند و سپس آن را بیشتر و بیشتر کنند.
همانطور که دیده میشود این جدول بر اساس تعداد جمعیت سوئد (۱۰ میلیون نفر) تهیه شده و تعداد میلیاردرها بر این پایه تغییر داده شده است، در نتیجه فقط از نظر مقایسه تعداد میلیاردرها بر پایه جمعیت اهمیت دارد. ارقام بالا نشان میدهند که کشورهای سوئیس، سوئد، نروژ به نسبت جمعیت خود، میلیاردرهای بیشتری در مقایسه با آمریکا دارند. کشور دانمارک با ۱۷ میلیاردر در ۱۰ میلیون کمی پس از آمریکا که رقم ۱۸ را دارد، قرار میگیرد.
البته باید اعتراف کرد که خواندن این جدول برای طرفداران سوسیالدموکراسی کشورهای شمال اروپا نیز درداور است. بنا به گفته دان ریفل، مشاور الکساندریا اکازیو-کورتز از طرفداران معروف برنی سندرز، ظهور «هر میلیاردر یک خطای سیاسی است». در جامعهای که مدرسهها ، مراکز درمانی و نهادهای مشابه از کمبود بودجه رنج میبرند، رشد میلیاردرها به معنی وجود یک اشکال بزرگ در سیستم مالیاتی کشور است. سوئد از جمله کشورهای مدل اسکاندیناوی است که پس از تغییرات مالیاتی به نفع ثروتمندان، موجب افزایش نابرابری در کشور گردیده است که خود بحث جداگانهای میطلبد.
با این حال بنا بر دادههای بالا، پذیرش مدل کنونی و بیمار اسکاندیناوی به معنای نابودی نسل میلیاردرها نیست. به عبارت دقیقتر در این کشورها همچنان تفاوت زیادی بین ۹۹ درصد و ۱ درصد وجود دارد، در آمریکا اختلاف برسر نه یک درصد بلکه یکدهم درصد با بقیه است. آیا روشنفکران لیبرال آمریکا نه از یکدرصدیها بلکه یکدهم درصدیها دفاع میکنند؟
۳
عدهای استدلال میکنند که در کشورهای اسکاندیناوی، مردم عاشق اداره مالیات هستند و ثروتمندان از پرداخت مالیات ابایی ندارند، در حالی که در آمریکا سطح مالیاتها همیشه نازل بوده است. در نتیجه، نمیتوان برای اجرای طرحهای بزرگ اصلاحاتی پول کافی تهیه کرد. مثلاً اصلاحات زیستمحیطی سندرز هزینه بسیاری را میطلبید، چیزی که در آمریکا امکانپذیر نیست.
اول، باید گفت که فرار مالیاتی شرکتها و ثروتمندان به کشور و ملیت افراد ربطی ندارد و در هر افشاگری مالیاتی جهانی، ثروتمندان این کشورها نیز در کنار رفقایشان در دیگر کشورها قرار میگیرند. از سوی دیگر پیکتی در نوشتههای متعدد خود، از جمله سرنوشت یک درصدیهای کشورهای غربی و در راس آن ایالات متحده و فشار مالیاتی وارده بر انها در طی قرن گذشته را نشان میدهد. در نمودار بالا به خوبی دیده میشود که میزان مالیات بر درآمد های بالا (و نیز بنا بر همان نوشته میزان مالیات بر ارث ) پس از جنگ تا زمان ریاست جمهوری ریگان بسیار بیشتر از کشورهای اروپایی بوده است.
فشار مالیاتی بین دهه پنجاه تا نیمه دهه شصت برابر با ۹۰٪ درامدهای بالا بود که بسیار بیشتر از میزان مالیات در فرانسه و آلمان محسوب میشد. بعد از غلبه سیاستهای نئولیبرالی در آمریکا و انگلیس، میزان مالیات این دو کشور در مقایسه با کشورهای اروپایی کاهش شدیدی را نشان میدهد. مالیات بر ارث نیز بین دههای ۱۹۸۰-۱۹۴۰ نیز بسیار بالا و در حدود ۸۰٪ بود.
گفته میشود برنامههای مالیاتی «سوسیالیستی و کمونیستی» سندرز برای تأمین بودجه طرحهای اصلاحطلبانهش، طرفدار زیادی در بین مردم نداشت. اما به نقل از برخی از روزنامهها، نظرخواهیها نشان داده است که ۷۰٪ مردم آمریکا -حتی اکثریت جمهوریخواهان- خواهان افزایش مالیات ثروتمندان هستند.
لازم است گفته شود که برنامه زیستمحیطی سندرز یک برنامه پانزده ساله با هزینه سالیانهای در حدود ۱۰۰۰ میلیارد دلار بود. بودجه اصلاحات نیودیل سبز سندرز در مقایسه با رقمهای نجومی کنونی برای مقابله با بحران کرونا بسیار ناچیز به نظر میرسید.
در این میان، روشنفکران لیبرال از چه کسانی دفاع کردند؟ مردم یا میلیادرهای جدید امازون، مایکروسافت، اپل ، فیسبوک و یا گوگل؟
۴
اما اگر استدلال شود که مردم آمریکا خواهان عدالت اجتماعی نیستند و ٰیا اینکه «عدالت اجتماعی هنوز یک خواست گسترده در جامعه آمریکایی نیست.» ، آنگاه همه استدلالهای این نوشته پشیزی ارزش نخواهد داشت. آیا واقعاً چنین است؟ این گفته با مبارزات ضدبردهداری، ضدنژادی، کارگران و زنان این کشور جور در نمیاید. آیا روز جهانی کارگر به مناسبت بزرگداشت کشتار هایمارکت در ۴ مه ۱۸۸۶ در شیکاگو که بخاطر ۸ ساعت کار روزانه اعتصاب کرده بودند، انتخاب نشد؟ هدف جنبش اکوپای چه بود؟
چند ماه قبل، در ژانویه سال۲۰۲۰ مرکز تحقیقاتی پیو نظرخواهی خود در مورد سیستم اقتصادی و میزان قدرت سیاستمداران و شرکتهای بزرگ را منتشر کرد. ۷۰ درصد مردم معتقدند که سیستم اقتصادی کشور به طور ناعادلانهای از منافع قدرتمندان دفاع میکند. جالب آنکه حتی ۵۰ درصد طرفداران جمهوریخواهان نیز چنین نظری را دارند. رقم مشابه برای طرفداران دمکرات ۸۶٪ است. مسلماً طبقات و اقشار مختلف، تفسیر متفاوتی از قدرتمندان دارند. ثروتمندان معتقدند که اتحادیههای کارگری قدرت زیادی در اختیار دارند و بالعکس کارگران معتقدند که صاحبان شرکتها قدرت زیادی را در دستان خود جمع کردهاند. هر دو این دو گروه به قدرت زیاد سیاستمداران اعتراض دارند. اما در مجموع میتوان گفت که از هر ده نفر آمریکایی هشت نفر به میزان قدرت سیاستمداران، شرکتهای بزرگ، و ثروتمندان اعتراض دارند (ارقام دقیق به ترتیب ۸۴٪، ۸۲٪، و ۸۲٪ است). ارقام مشابه برای شرکتهای بیمه درمانی و بانکها به ترتیب ۷۴٪ و ۶۴٪ است. (نگاه کنید به نمودار زیر)
نمودار پایین نگرش مردم آمریکا نسبت به نابرابری شدید اقتصادی بر پایه تعلقات حزبی را نشان میدهد. ۶۱٪ مردم آمریکا (۷۸٪ درصد دموکرات، ۴۱٪ جمهوریخواه) معتقدند که نابرابری اقتصادی زیادی در کشور وجود دارد. نمودار بعدی نشان میدهد که اصلاحات درمانی از اهمیت زیادی برخوردار هستند.
بنابراین میتوان گفت که مردم امریکا، درست مانند بسیاری از کشورهای دیگر نسبت به ناعادلانه بودن نحوه تقسیم قدرت و ثروت اعتراض دارند و طرفدار اصلاحات اقتصادی، سیاسی و اجتماعی هستند.
۵
برنی سندرز در چند سخنرانی چه در سال ۲۰۱۵ و ۲۰۱۹ برنامههای خود را با اصلاحات فرانکلین روزولت پیوند داد. از نظر او منشور حقوق اقتصادی روزولت ناتمام مانده بود و وظیفه دموکراتها ادامه راهی بود که روزولت در دهه سی آغاز کرده بود. در زمانی که اشتاینبک کتاب موشها و ادمها را نوشت حتی اقشار متوسط سفیدپوست آمریکایی نیز به قعر فقر سقوط کردند. بنا به گفته برخی از مورخین بین ۵۰-۴۰ درصد از مردم در فقر زندگی میکردند. روزولت ناچار شد در طی اصلاحاتی که نام نیودیل را به خود گرفت، مانع رشد فقر و کاهش تأثیرات مرگبار بحران شود. در آن زمان در سوئد نیز پروژه بزرگ «خانه مردم» برای ایجاد دولت رفاه آغاز شده بود. یکی از خبرنگاران مارکیز چایلدز در سال ۱۹۳۶ کتابی به نام «سوئد: راه میانه» را منتشر کرد که به یک کتاب پرفروش بدل شد. ظاهراً روزولت از ترکیب بسیار عجیب یک کشور پادشاهی، یک دولت سوسیالیستی و یک رژیم سرمایهداری شگفتزده شده بود. پروژه نیودیل دموکراتها در امریکا و «خانه پدری» سوسیالدمکراتها در سوئد تأثیرات معینی بر یکدیگر داشتند، هر چند که سیستم بازتوزیع درآمد و ثروت که دولت را موظف به پرداخت پول به بازنشستگان، بیکاران و کودکان میکرد متفاوت بود. در سال ۱۹۹۹ سوئد ۲۱ درصد از درآمد ناخالص ملی خود را صرف پرداختهای دولتی در حوزههای رفاهی اصلی کرد. این رقم در امریکا، نصف یعنی حدود ۱۱ درصد درآمد ملی بود. اما باید در نظر داشت که این اختلاف در اثنای ریاست جمهوری روزولت بسیار کمتر بود. کمکهای پزشکی و بیمههای اجتماعی روزولت همگانی نبود و فقط افراد کم درآمد را در بر میگرفت. روزولت دارای عقاید و افکار سوسیالیستی نیز نبود اما با توجه به مقتضیات زمانه مجبور شد بسیاری از مشکلات حاد جامعه را با اصلاحات خود حل نماید. وی قبل از پایان جنگ فوت کرد و برنامههای اصلاحی اش نیز ادامه نیافت، اما او میراث پر ارزشی را برای حزب دموکرات باقی گذاشت. یکی از مهمترین میراث نیو دیل دفاع از حقوق کارگران و حمایت از سیاست اشتغال کامل و تغییر موازنه قدرت از کارفرمایان به سوی کارگران بود. از این جهت آن همخوانیهای فراوانی با برنامههای سوسیالدمکراسی شمال اروپا داشت. بسیاری از برنامههای رهبران بعدی دموکراتها نیز تحت تأثیر برنامههای اقتصادی او بودند.در ضمن، این برنامهها در زمان روزولت به هیچ وجه غیرامریکایی و یا مبارزه با «رویای امریکایی» محسوب نمیشدند.
یکی از کسانی که برنی سندرز را به روزولت پیوند میداد، جسه جکسون مبارز سیاهپوست آمریکایی بود که در دو دوره ۱۹۸۴ و ۱۹۸۸ با یک برنامه اصلاحی رادیکال خود را کاندید انتخابات ریاست جمهوری کرد، اما مانند سندرز در میانه راه متوقف گشت. جکسون که تبلیغات خود را حول «اتحاد رنگینکمان» بنا نهاده بود، مسائلی چون تبعیض نژادی، برابری اقتصادی و حقوق کارگران را در صدر شعارهای خود قرار داد. جکسون مغلوب مایکل دوکاکیس که پدیده جدیدی را در حزب دموکرات نمایندگی میکرد شد. او پرچمدار سیاستی بود که رهبران دیگر حزب دموکرات چون بیل کلینتون، الگور، جان کری، باراک اوباما، هیلاری کلینتون و اکنون جو بایدن با وجود همه اختلافات کوچک و بزرگی که با هم داشتند، آن سیاست را وفادارانه ادامه دادهاند. سیاستی که راه حزب دموکرات را از نیودیل به «دموکراتهای آتاری» تغییر دادند. (اتاری، نام شرکتی بود که از دهه ۱۹۷۰ به تولید رایانههای خانگی و کنسولهای بازی پرداخت). شورای رهبری دموکراتها که در سال ۱۹۸۵ تحت رهبری ال فروم ایجاد شد، وظیفه خود را تغییر خط مشی حزب از برابری اقتصادی و عدالت اجتماعی به برابری فرصتها تغییر داد. سیاستی که دموکراتهای جدید به رهبری بیل کلنتون آن را به اجرا گذاشتند و از آن زمان تاکنون سیاست رسمی حزب محسوب میشود. جسه جکسون اولین کسی بود که طعم شکست در برابر این تغییر مشی در حزب را کشید، هر چند که در آن زمان هنوز ابعاد این سیاست روشن نشده بود. این سیاست جدید نتیجه «خیانت» عدهای از رهبران جدید دموکرات نبود بلکه خود زاده برخی از تغییرات ساختاری بود که در جامعه امریکا، از جمله در ادامه برخی از سیاستهای اقتصادی نیودیل شکل گرفته بود. تغییراتی که موجب تغییر موازنه قدرت در درون حزب گشت.
۶
نیودیل هدف خود را تقویت جنبش کارگری و قرار دادن این جنبش زیر چتر حمایتی خویش قرار داد. سندها و منشورهای مختلف آن مانند منشور امنیت اجتماعی، منشور ملی روابط کارگری و اداره ترقی کار که وظیفه خود را گسترش پروژههای اشتغالی همگانی همچون راهسازی و بنای ساختمانهای دولتی قرار داده بود، گامی در این جهت محسوب میشدند. در آن زمان، کارگران صنعتی عمدتا در شهرها زندگی و در کارخانههای بزرگ مشغول به کار بودند. در عین حال سیاستهای نیودیل رقیب دیگری در کنار کارگران صنعتی ایجاد کرد.
بنا به گفته لیلی گیسمر، استاد تاریخ دانشگاه کلرمونت در کالیفرنیا، بوروکراتهای روزولت و ترومن سیاستهایی را به اجرا گذاشتند که ایجاد خانههای مستقل تک خانواده در حومه شهرها برای سفیدپوستان را تشویق میکردند. از آنجا که رنگینپوستان از چنین مزایایی محروم بودند، در نتیجه به طور سیستماتیک مناطقی ایجاد شدند که از نظر طبقاتی و نژادی مجزا گشتند.در واقع دولت با سیاستهای تشویقی متفاوت خود موجب نابرابری اقتصادی و نژادی شد.
از سوی دیگر، نیودیل همچون سوسیالدمکراسی اکثر کشورهای اروپایی توسعه ایدههای تکنولوژیکی را در مرکز برنامههای خود قرار داد. به منظور کمک به بخش نظامی، دولت هزینه بسیاری از تحقیقات علمی دانشگاههایی چون ام ای تی، هاروارد و استانفورد را به عهده گرفت. با توسعه کمکهای دولتی بسیاری از شرکتها و ازمایشگاههای تکنولوژیکی جدید شکل گرفتند. ظهور این شرکتها و ازمایشگاهها زمینه ایجاد انقلاب تکنیکی جدیدی را بوجود اوردند. چرخهای این شرکتهای تازه با نیروی کار جدیدی به چرخش در میامدند: دانشورزانی که نام کارگران دانشی را به خود گرفتند و تفاوتهای زیادی با کارگران صنعتی سنتی داشتند. این کارکنان فنی جدید به اتحادیههای کارگری صنعتی علاقهای نداشتند. همزمان شکاف بزرگی بین رهبران اتحادیهها و کارگران بخش صنعتی ایجاد شده بود. این مجموعه باعث گشت که بتدریج نفوذ رهبران اتحادیهها در حزب دموکرات کم شود.
مهندسین، محققین، دانشگاهیان که به مناطق جدید حومهشهرها مهاجرت کرده بودند با طبقه متوسط محافظهکار سفیدپوست کلاسیک تفاوت داشتند. آنها طرفدار حقوق بشر و لیبرالیسم بودند. در درجه اول اعتقاد به ایدههای شایستهسالاری داشتند و از «فرصت برابر» و «حقوق فردی» دفاع میکردند تا اینکه مدافع کمکردن نابرابری اقتصادی یا حل مسأله مناطق مجزای مسکونی باشند. درست به همین خاطر آنها مخالف ایجاد مسکن برای خانوادههای کمدرامد در مناطق مسکونی خود و یا طرحهای ادغام مدرسهها بودند.
در همین زمان تغییرات سازمانی معینی در حزب دموکرات ایجاد شد که این تغییرات ساختاری را منعکس میکرد. مکگاورن اولین کاندیدای ریاست جمهوری بود که در انتخابات، کارکنان یقه سفید بیشتر از یقه آبی به دموکراتها رأی دادند. رهبران بعدی حزب دموکرات که سیاست جدید مکگاورن را ادامه دادند به «بچههای واترگیت» معرف شدند. معروفترین آنها مایکل دوکاکیس بود. او توانست جسه جکسون که با برنامههای عدالتخواهانه نه فقط برای سیاهان، بلکه برای زنان، همجنسبازان، کارگران، جوانان و سیاست خارجی صلحامیز به میدان آمده بود- سیاستهایی که خط سنتی و طبقاتی نیودیل را توسعه داد- را مغلوب نماید. در دهه ۱۹۸۰ این سیاستمداران جدید حزب دموکرات توانستند با تکیه بر تغییرات طبقاتی که در طرفداران حزب دموکرات رخ داد، خط مشی جدیدی را تثبیت کنند. خطمشی جدید بر پایه حقوق بشر، مواضع لیبرالی در سیاست خارجی، فمینیسم و محیط زیست قرار داشت. آن وظیفه اصلی خود را رشد بخش خصوصی و تشویق کارافرینی میدانست. از آنجا که مرکز توجه سیاستمداران هوادار این خط مشی صنعت با تکنولوژی بالا بود، طرفداران آن نام «دموکراتهای اتاری» را به خود گرفتند.
سیاست جدید به معنی خداحافظی با خط مشی نیودیل بود. آن «راهحلی مربوط به دهه سی بود». هدف «دموکراتهای اتاری» توسعه بخشهای صنعتی با تکنولوژی بالا و پایین نگهداشتن سطح مالیات به منظور جذب ارا کارکنان فنی و دانشورزان حومههای شهری بود. این سیاست جدید موجب افزایش نابرابری اقتصادی و توزیع رشد اقتصادی به شکل ناعادلانه ، الویت دادن به طبقه متوسط دانشورز و در نهایت تقویت نابرابری ساختاری گشت.بخشهای جدید صنعتی معمولاً متکی بر کار متخصصینی بود که خود را بینیاز از عضویت در اتحادیههای کارگری تلقی میکردند. از این رو سیاست طبقاتی دموکراتها با افزایش قدرت «دموکراتهای اتاری» محو گشت. تمرکز حزب از کارگران صنعتی به سمت کارکنان فنی حرفهای رفت.
در سال ۱۹۸۸ دوکاکیس جسه جکسون را شکست داد اما او که در نظرخواهیها تا مدتها جلوتر رقیب جمهوریخواهاش بود مغلوب بوش پدر گشت. پس از او چوب مسابقه امدادی «دموکراتهای اتاری» به پسر طلایی شورای رهبری دموکراتها، بیل کلینتون رسید. بعد از دوکاکیس، آنها رهبری حزب دموکرات را بدست گرفتند و سیاستگذاران اصلی حزب محسوب میشوند.
استراتژی جدید حزب از یک سو موجب شد که دموکراتها آرا بسیاری از کارکنان بخش جدید اقتصادی را بدست اورند، اما از سوی دیگر، بسیاری از رایدهندگان با درآمد پایین ترجیح میدهند در روز انتخابات در خانه باقی بمانند.بیشتر رایدهندگان کمدرامد طرفدار سرمایهگذاری دولتی، بیمههای درمانی، حمایت بیشتر از اتحادیهها، آموزش عالی رایگان...هستند، اما هواداران جدید حزب چنین اولویتهایی را ندارند. نتیجه آنکه سیاستهای جاری حزب دموکرات باعث افزایش فاصله طبقاتی و نابرابری اقتصادی در جامعه گشته است.
حتی اوباما که به دلایل تاریخی معینی موفق به کسب ارا انتخابکنندگان جدیدی برای حزب دموکرات گشت، اولویت اول خود را کسب ارا طبقه متوسط بالای کارکنان فنی و حرفهای قرار داد. او بارها تکرار نمود که فقط طرفدار فرصت برابر بدون توجه به نتیجه آن است. از نظر او، اگر فرد سخت کار میکرد و به تعهدات خود عمل مینمود حتماً موفق میگشت. در هر دو انتخابات او توانست رأی اکثر کارکنان شرکتهای بزرگی چون گوگل، مایکروسافت، اپل و امثالهم را کسب نماید. هنگامی که در قدرت بود نیز رابطه بسیار نزدیک خود با مدیران سیلیکون ولی را حفظ کرد. در سال ۲۰۱۶ هیلاری کلینتون بیشترین کمکهای مالی فردی را از شرکتهای مستقر در سیلیکون ولی دریافت کرد. این موضوع باعث واکنش منفی بسیاری از مردم شده است. ۸۲ درصد مردم آمریکا معتقدند که شرکتهای بزرگ قدرت زیادی در جامعه کسب کردهاند و ۶۱ درصد انان مخالفت خود را با قدرت کمپانیهای با تکنولوژی بالا اعلام کردهاند. بنا به گفته لیلی گیسمر «بسیاری از امریکاییها دیگر سیلیکونولی را نه سمبول فرصت و دموکراسی بلکه آن را دژ نخبهگرایی تلقی میکنند.»
۷
بنا بر آنچه گفته شد، هدف سندرز قرار دادن مسأله نابرابری اقتصادی در صدر سیاستهای حزب دموکرات و تغییر خطمشی لیبرالی حزب به سمت یک مشی مترقی طبقاتی، جنسی و نژادی بود. او توانست ۱۸۸ میلیون دلار کمک مالی جمع کند. ۱۰ میلیون کمک با متوسط ۱۸.۵ دلار. جنبشی که از او حمایت میکرد عمدتا جوانانی بودند که با نابرابریهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی مخالفت میکردند. بسیاری از آنها نمیتوانستند برای خود آینده بهتری نسبت به والدینشان تصور کنند.
زمانی که اوباما در مقابل هیلاری کلینتون قرار گرفت، او در نظر بسیاری همچون یک غریبه در حزب دموکرات مینمود، در حالی که او غریبه نبود. اختلاف در حزب دموکرات موجب آن شده بود تا هاری رید رهبر سناتورهای دموکرات از اوباما بخواهد تا وارد میدان گردد. این موضوع به او کمک فراوانی کرد. (نگاه کنید به مقاله کانور کیلپاتریک در ژاکوبن. «ما نبرد را باختیم اما جنگ را میبریم»). اما زمانی هیلاری کلینتون در مورد سندرز گفته بود: «هیچکس او را دوست ندارد». منظور هیلاری کلینتون این بود که او هیچ طرفداری در رهبری حزب ندارد و سندرز و هوادارانش این را به خوبی میدانستند. اما سندرز مخالفین بزرگ دیگری نیز داشت: روشنفکران لیبرال یا چپ لیبرال که سیاست طبقاتی و پیشنهادهای رادیکال و جنبش پرشور طرفداران او را بر نمیتافتند. مخالفین او قبل از هر چیز رسانههای بزرگی چون سی ان ان ، نیویورک تایمز... تا وکس بودند. در مقابل وظیفه اصلی دفاع از او بر عهده رسانههای محدودی چون «Democracy now» و یا نشریاتی چون نیشن و ژاکوبن یا نشریات کوچکتر دیگر افتاده بود. چند سال قبل دو تن از نویسندگان نیویورکتایمز کریستوفر اچن و لاری بارتلز در کتاب «دموکراسی برای واقعگرایان» در مورد طرفداران سندرز گفته بودند «انها پیشقراولان یک حزب جدید سوسیالدمکرات- یک حزب دموکرات باب روز» نیستند بلکه «مردان سفید ناراضی» هستند که بیشتر مجذوب شعارهای انقلابی میشوند تا آن که «واقعیتهای زمینی» را درک کنند. چنین ادعاهایی از سوی کسانی چون پاول کروگمن، برنده جایزه نوبل در اقتصاد، نیز تأیید شد.
ممکن است گفته شود که در انتخابات چهار سال پیش، و حتی امروز بسیاری از رسانهها مخالف دونالد ترامپ بوده و هستند، با این حال او توانست پیروز از میدان جنگ نابرابر دراید. در این گفته دو نکته نادیده گرفته میشود و آن اینکه بسیاری از طرفداران او بیننده رسانه بزرگی چون فاکس نیوزبوده و هستند و نکته مهمتر آن که، مهم نیست که شما مخالف یا موافق ترامپ هستید، او کاری میکند که همیشه در صدر اخبار دوست و دشمن قرار گیرد. این چیزی نیست که از عهده سیاستمداران چپگرایی چون برنی سندرز براید. چهار سال ریاست جمهوری ترامپ باعث شد که سندرز حتی نتواند حملات شدیدی به رقیبی چون بایدن کند، زیرا بسیاری از جمله سندرز اولویت خود را شکست ترامپ در انتخابات قرار دادهاند. در نتیجه، اگرچه او در نگاه رهبری حزب یک غریبه است، اما به خاطر عدم حملات شدید به رقبای خود، از نظر بسیاری، ضد نخبگان حاکم حزب دموکرات تلقی نمیشود.
سندرز خود را طرفدار سوسیالدمکراسی اروپایی بویژه اسکاندیناوی معرفی میکند، اما در میان روشنفکران سوسیالدمکرات اروپایی، مثلاً نگاه کنید به یکی از آخرین مقالات کاس موده در گاردین، و یا رهبران سرشناس سوسیالدمکراتهای سوئد نیز طرفداران زیادی ندارد. سوسیالدمکراسی سوئد کمی بعد از دموکراتها به سیاستهای راستگرایانه روی آوردند و از آنجا که در گذشته از نظر اصلاحات چند دهه جلوتر از ایالات متحده بودند، تغییر سیاستهای طبقاتی آنها هنوز به نتایج بسیار فاجعهبار نابرابرانه منجر نشده است. هنوز مکانیزمهای زیادی وجود دارند که این روند را کند میکنند. بسیاری از رهبران سوسیالدمکراتهای سوئد در دوره قبل طرفدار هیلاری کلینتون بودند، و اکنون نیز طرفدار جو بایدن هستند. البته این موضوعی نیست که آنها به طور آشکار در موردش سخن بگویند، بلکه سوسیالدمکراتهایی که دیگر وظیفه رسمی حزبی ندارند، میتوانند با آرامش خاطر به بحث در این مورد بپردازند.
برداشت شخصی این قلم تاکنون این بوده است که بسیاری از لیبرالها و لیبرالدمکراتها همیشه به هنگام شکست، دیگران را مسئول شکست خود میدانند و به هنگام پیروزی، علت را سیاستهای صحیح خویش قلمداد میکنند. چپ اگر زمانی این چنین بود، حداقل پس از فروپاشی سوسیالیسم واقعاً موجود عده زیادی به این نتیجه رسیدهاند که قبل از هر چیز، علت را در میان خود بجویند، هر چند که نقش عوامل بیرونی را نادیده نگیرند.
بنابراین برخلاف ال گور که طرفدارانش شکست خود را منتسب به رالف نادر، رأی دادگاه و نه سیستم انتخاباتی آمریکا کردند، و نیز طرفداران هیلاری کلینتون که همه اشکلات را به ماجرای دخالت روسیه ، نامههای لو رفته، ویکی لیکس، طرفداران جیل استاین، خشم مردان سفیدپوست.. مربوط. دانستند و سالها در این شیپور دمیدند، نویسنده حاضر آرزو دارد که طرفداران سندرز در چنین دامی نیفتند. باید همه عوامل شکست و ضعفهای جنبش سندرز را شناسایی کرد ، میتوان از نیرنگهای انتخاباتی رهبری حزب دموکرات خشمگین شد، اما اگر کسی بر امکان وقوع چنین حوادثی از قبل حساب نکرده، تقصیرکار خود اوست.
با این حال باید گفت، پذیرش شکست به معنی پذیرش بازتعریف دلایل شکست توسط دیگران نیست. ممکن است طرفداران سندرز به تحلیلهای متفاوتی از دلایل شکست نیز برسند، اما احتمالاً تحلیل طرفداران سندرز با نوشته آقای فانی یزدی فاصله زیادی داشته و خواهد داشت.
سندرز مخالف «رویای امریکایی» کارگران، زحمتکشان، زنان، جوانان، رنگینپوستان، مهاجرین و همه گروههای دیگر تحتفشار در جامعه نابرابر آمریکا نبود. او مخالف «رویای» بسیاری از طبقات پایین و متوسط قشر متوسط نیز نبود. او طرفدار سیاستی بود که که آرزوها و «رویاهای» همه این اقشار را برآورده کند. او قطعا «رویای امریکایی» طبقات ثروتمند را به کابوسی برای آنها بدل کرد. سندرز خود نیز نمونه »رویای امریکایی» در شکل گتسبی بزرگ نبود، اگر بود میتوانست خود را با اتیکتهای معمول رهبران حزب دموکرات سازگار کند و نه اینکه یک «سوسیالیست دمکراتیک» بنامد. او واقعیتها را درست مانند اشتاینیک با همه زشتیهایش به مردم معرفی کرد ضمن آنکه به آنها امید دموکراسی و برابری بیشتر داد.
اگر او گفت ما شکست خوردیم اما «ما نبرد ایدئولوژیک را بردیم» درست به همین خاطر بود. بسیاری نه فقط در آمریکا بلکه سرتاسر جهان که خود را طرفدار سوسیالیسم میدانند، تا قبل از پدیده سندرز و کوربین همچون موجودات فضایی فرض میشدند، چیزی که امروز تغییر کرده است. ( ضمنا باید به خاطر آورد که در گذشته نه چندان دور، جنبش کارگری در آمریکا جنبش قوی بوده است.) ایدههای رادیکالی که قبلاً تابو محسوب میشدند امروز به ایدههای جریان عمومی بدل گشته اند.
اگر تاکنون «موشها و ادمها» فقط به خاطر بیان واقعیات تلخ زندگی از کتابخانهها و مدرسهها حذف شده و میشود، مسلماً باید منتظر بازنویسی دلایل شکست سندرز از سوی مخالفینش بود. در مورد رقابت سندرز و ترامپ میتوان همچون گذشته فقط گمانهزنی کرد. اما، در مورد رقابت »دموکراتهای نو» و ترامپ یک واقعیت تاریخی به نام شکست هیلاری کلینتون با وجود همه کمکهای استراتژیکی که او دریافت کرد، وجود دارد. با ارزوی آنکه جو بایدن بتواند نظر مساعد طرفداران سندرز را جلب کند تا همه دنیا شاهد پایان عصر ترامپ شود، هرچند که سربالایی بسیار تندی در مقابل بایدن قرار دارد. به امید آنکه نفس و حافظهاش یاری کند.
منابع
ویکیپدیا
مایک دیویس، زندانیان رؤیای آمریکایی
لیلی گیسمر، ما را سرزنش نکنید
لیلی گیسمر، مقالات مختلف، نشریه ژاکوبن
کانر کیلپاتریک، ما نبرد را باختیم، ما جنگ را خواهیم برد.
یوران تربورن، فرجام سوسیال دمکراسی و دولت رفاه
توماس پیکتی، نظریه مالیات بهینه بر سرمایه
نشریه نیولفتریویو

