[download id=”1291″]
روشنفکران چپ
نوشته: رضا جاسکی
تعداد کلمات: ۸۰۸۲
امروز بسیاری از روشنفکران و نظریهپردازان چپ در دانشگاهها مشغول به کار هستند. این پدیده تازهای نیست و این روند در طی یک قرن گذشته روزبه روز تشدید گشته است، به طوری که الن بلوم فیلسوف محافظهکار آمریکایی در سال ۱۹۸۸ در کتاب پرفروش خود «اختتام ذهن امریکایی»، ادعا میکند که روشنفکران چپ «دانشگاه را به تباهی کشاندهاند». یک سال بعد از انتشار «اختتام ذهن امریکایی» با فروپاشی سوسیالیسم موجود، هجوم روشنفکران چپ به دانشگاهها شتاب بیشتری به خود گرفت. البته اعتراض و نگرانی او به عنوان یک محافظهکار کاملاً قابل درک بود. یک سال قبل از انتشار کتاب بلوم ، راسل جاکوبی از موضع چپ در کتاب «اخرین روشنفکران» به بررسی وضعیت کنونی روشنفکران چپ و دانشگاهها پرداخته بود. قصد نویسنده در این نوشته پاسخ به پرسش ابدی روشنفکر کیست، که در باره آن کتابها و مقالات بسیار جالب و خوبی نوشته شده است نیست. این نوشته به جدایی روشنفکران چپ از احزاب و جنبشهای سیاسی و تأثیر این جدایی بر وضعیت کنونی چپ با رجوع به آثار برخی از نظریهپردازان معروف چپ در این مورد میپردازد. همچنین نگاهی دارد به انتقادی که بیش از پیش در نشریات چپ ایرانی نسبت به اظهار نظرات برخی از روشنفکران معروف کنونی در مورد مساگل «خارج از حوزه تخصصی» انها، مطرح میشود. طبعا، در این میان باید به طور خلاصه به تعریف روشنفکر (قلمرو عمومی) پرداخت، تا از سوتفاهمات احتمالی جلوگیری نمود.
در قرن گذشته به جز مارکسیستها قطعاً گروههای دیگری نیز در جبهه چپ قرار داشتند، اما به خاطر سیطره کامل مارکسیسم در طی دوره بسیار طولانی در چپ، تمرکز این بحث از نظر تاریخی فقط به روشنفکران مارکسیست منحصر شده است.
تئوری و عمل
به هنگام فوت مارکس، او از خود میراثی بسیار ارزشمند و همهجانبه در حوزه اقتصاد، در مقایسه با دیگر حوزههای نظری به جا گذاشت. مارکس که آدمی بسیار دقیق بود بارها کتاب سرمایه را بازنویسی کرد و همیشه چیزهایی را مییافت که یا نادقیق، و یا از قلم افتاده بودند. میراث مارکس در رابطه با ماتریالیسم تاریخی بسیار کمتر بود و انگلس در سالهای آخر عمر خویش تلاش نمود که این فقدان را با نوشتن کتابهایی چون انتیدورینگ برطرف سازد. در عین حال چهار تن از رهبران بعدی جنبش مارکسیستی، کائوتسکی، مرینگ، پلخانف، و لابریولا از المان، روسیه، و ایتالیا مکاتبات زیادی با انگلس برای پر کردن جای خالی بسیاری از موضوعات تئوری ماتریالیسم تاریخی داشتند. کمی بعد نسل جوانتری به میدان آمدند که امکان مکاتبه با رهبران اولیه مارکسیسم را نیافتند. از میان آنها میتوان از جمله از لنین، لوکزامبورگ، تروتسکی، هیلفردینگ، باوئر،و بخارین نام برد.
همه این افراد دارای چند ویژگی قابل توجه بودند. انها، اول، همه فیلسوف، مورخ، اقتصاددان، جامعهشناس و دوم، رهبران حزبی بودند. در نتیجه آنها برای دست و پنجه نرم کردن با مشکلات روزمره حزبی ناچار بودند که از آخرین دستاوردهای علمی در حد امکان بهره گیرند. استراتژیستهایی بودند که خود برای حل استراتژی و تاکتیک حزبی مجبور بودند تحقیقاتی در حوزه اقتصادی و اجتماعی انجام دهند. کائوتسکی در سال ۱۸۹۹ کتاب «مسأله دهقانی» را در رابطه با مسائل دهقانی نوشت. چند سال بعد، در سال ۱۹۰۴ ، نیز لنین کتابی مشابه کائوتسکی، «رشد سرمایهداری در روسیه»، را در سن سی و چهار سالگی نوشت. هیلفردینگ در سال ۱۹۱۰ کتاب خود « سرمایه مالی» را منتشر نمود. باوئر «مسأله ملی و سوسیالدمکراسی» (۱۹۰۷) و لوکزامبورگ« انباشت سرمایه» (۱۹۱۳)، و بوخارین« امپریالیسم و اقتصاد جهانی» (۱۹۱۵) را منتشر نمودند.
همانطور که گفته شد این افراد، به خاطر انکه در راس یک حزب سیاسی قرار داشتند، مجبور بودند که به علوم سیاسی روز دسترسی داشته باشند. زمانی کارل اشمیت در این مورد انقدر غلو کرد که مدعی شد یکی از رخدادهای مهم اوایل قرن گذشته خوانش لنین از آثار کارل فون کلاوزویتس، اندیشمند پروسی بود که تأثیر زیادی بر وی گذاشت. در اوایل قرن بیستم بنا به گفته رازمیگ کوچیان، هیچکس از اصطلاح «روشنفکر مارکسیست» استفاده نمینمود، بلکه واژه «مارکسیست» خلاصه شده آن اصطلاح بود. لنین زمانی که کتاب «دولت و انقلاب» را نوشت، گفت «لذتبخشتر و مفیدتر این است که تجربه انقلاب را از سر گذراند تا اینکه در مورد آن نوشت». نتیجه اینکه در آن زمان، تاریخ مارکسیسم، تجربه و نوشتن در باره انقلاب به طور جداییناپذیری با همدیگر پیوند خورده بودند.در این دوره، بسیاری از نظریات اقتصادی، سیاسی و سازمانی در حال شکلگیری بودند . همه چیز به بحث گذاشته میشد، ایدههای جدید امکان رویارویی داشتند و هنوز دگماتیسم، وجود احزاب و سازمانهای کارگری را فرا نگرفته بود.
همه این افراد دارای چند ویژگی قابل توجه بودند. انها، اول، همه فیلسوف، مورخ، اقتصاددان، جامعهشناس و دوم، رهبران حزبی بودند. در نتیجه آنها برای دست و پنجه نرم کردن با مشکلات روزمره حزبی ناچار بودند که از آخرین دستاوردهای علمی در حد امکان بهره گیرند.
بنا به گفته پری اندرسون ، مارکسیسم غربی زمانی متولد شد که این رابطه روشنفکران و رهبران سازمانهای کارگری که در ابتدای قرن بیستم وجود داشت، از بین رفت. پس از شکست انقلاب آلمان در سال ۱۹۲۳ ، این امید که در همه کشورهای بزرگ اروپایی انقلابی سوسیالیستی طومار سرمایهداری را برخواهد چید، بر باد رفت. در این دوران بود که کمکم رهبران جدید مارکسیسم غربی پای به میدان نهادند. از میان بزرگان متفکر این دوران میتوان از لوکاچ، کرش، گرامشی، بنیامین، دلاولپه، مارکوزه که همه در اواخر قرن نوزدهم به دنیا آمده بودند را نام برد. و نسل کمی جوانتر انها، لوفِوْر، ادورنو، ساتر، گدمن، التوسر و کولتی ..بودند. اکثر این افراد ، به جز لوکاچ (بوداپست) و گلدمن (بخارست) همه از غرب اروپا بودند. در حالی که نسل اول نظریهپردازان مارکسیست عمدتا از شرق، و حتی در مورد المانیها، از شرق امپراتوری آلمان بودند.
نسل اول روشنفکران مارکسیست، جنگ اول جهانی و انقلابات روسیه و دیگر تلاطمات جهانی را تجربه کرده بودند. این نسل جدید، اگر چه برخی از انان در نوجوانی [به جز لوکاچ و کرش که چند سال پیرتر از بوخارین بودند] شاهد جنگ اول جهانی و انقلابات روسیه و آلمان بودند، اما تجربه اصلی انان شکست انقلاب آلمان، ناامیدی از برپایی سوسیالیسم در کشورهای عمده سرمایهداری و پیروزی فاشیسم بود. این شکست افرادی مانند گرامشی را وادار به پاسخ به پرسش : چرا ما نمیتوانیم تجربه انقلاب اکتبر را بلافاصله در ایتالیا پیاده کنیم؟ نمود.
گسست بین روشنفکران و سازمانهای کارگری، باعث رشد آگاهی انتزاعی این روشنفکران گشت. آنها دیگر دانش تجربی کائوتسکی، لنین، لوکزامبورگ و امثالهم را نداشتند. از طرف دیگر دانش تولید شده توسط این اندیشمندان نیز راه خود را در میان طبقه کارگر نمییافت. این دانش جادویی جدید دیگر غیر «کلاوزویتسی» بود چرا که دیگر رابطه مستقیمی با استراتژی حزبی نداشت.
ویژگی دیگر این تئوریسینها، دغدغه کمتر روزمره حزبی بود. این امر، حتی در مورد گرامشی نیز صادق است چرا که او سالهای زیادی را در زندان بسر برد و در نتیجه امکان زیادی برای تأثیرگذاری بر حزب نداشت . حزب کمونیست ایتالیا نوشتههای زندان او را بار اول در سال ۱۹۴۰ با سانسور منتشر نمود و قسمتهای زیادی را حذف نمود. کرش و لوکاچ نیز هر دو از اعضای عالیرتبه حزب خویش بودند. کرش در سال ۱۹۲۶ ، به خاطر اختلافات نظر ، از حزب کمونیست اخراج شد. لوکاچ بعد از یک دوره مشاجره با کمینترن، پس از سال ۱۹۲۹ در مهاجرت به کار ادبی و فلسفه پرداخت. نتیجه اینکه در این دوران نوع جدیدی از رابطه بین روشنفکران، و رهبران حزب و سازمانهای طبقه کارگر بوجود امد. بنابراین روشنفکران این دوره دیگر مانند دوره اول شکوفایی مارکسیسم پیوند ارگانیکی با حزب و اتحادیههای کارگری نداشتند. در مواردی هم که آنها عضو حزب کمونیست بودند،مانند التوسر، لوکاچ، دلاولپه، روابط پر دردسری با حزب داشتند. سارتر عضو حزب نبود اما با آن همسفر بود. در این دوره، به خاطر استیلای استالینیسم در احزاب کمونیستی، مارکسیسم فسیل شده بود. هر گونه نوآوری در احزاب طرد میشد و روشنفکران نمیتوانستند در چنین فضایی دوام بیاورند.
بنا به گفته رازمیگ کوچیان، گسست بین روشنفکران و سازمانهای کارگری، باعث رشد آگاهی انتزاعی این روشنفکران گشت. آنها دیگر دانش تجربی کائوتسکی، لنین، لوکزامبورگ و امثالهم را نداشتند. از طرف دیگر دانش تولید شده توسط این اندیشمندان نیز راه خود را در میان طبقه کارگر نمییافت. این دانش جادویی جدید دیگر غیر «کلاوزویتسی» بود چرا که دیگر رابطه مستقیمی با استراتژی حزبی نداشت.
هجوم به دانشگاه
پس از مارکسیسم غربی، نوبت به تئوریهای چپ نو رسید. در عین حال، دانشگاهها کمکم در غرب همگانی شدند، نئولیبرالیسم کارد خود را بر علیه سیاست کینزی تیز مینمود، و دانیل بل «پایان ایدئولوژی» را منتشر کرد. پس از حوادث بهار پراگ، بسیاری از روشنفکران، احزاب کمونیستی را ترک کردند، و اندکی پس از ان نئولیبرالیسم به ایدئولوژی غالب در جهان بدل گشت. نه فقط تاچر و ریگان به اجرای ایدههای سوسیالیستی پرداختند، بلکه حتی سوسیالیستهایی چون میتران، خود به اجرای آنها کمک کردند. در این دوره، مارکسیسم استیلای خود در جناح چپ را از دست میدهد؛ ساختارگرایان، و پست–مارکسیستها بسرعت رشد میکنند.
با فروپاشی سوسیالیسم واقعاً موجود، بسیاری از دگمهای گذشته فرو ریختند. نظریات روشنفکران قبلی چپ، مانند لنین، تروتسکی و غیره ارج و مقام خود را از دست دادند. درواقع این روند از دهه ۱۹۶۰ و با شکلگیری چپ نو آغاز شد اما در دهه ۱۹۸۰ شتاب زیادی به خود گرفت. به عکس، برخی از نویسندگان مارکسیست غربی مانند گرامشی و والتر بنیامین بسرعت طرفدار پیدا کردند. امروز کتابشناسی مقالات و کتابهای گرامشی به بیش از ۲۰۰۰۰ میرسد. محبوبیت وی فقط منحصر به مارکسیستها نیست و در میان دیگر نحلهها نیز طرفداران بیشماری دارد. ستاره اقبال والتر بنیامین که تا چندی قبل در زمره نظریهپردازان درجه اول مارکسیستی نبود، رو به رشد است. از آنجا که وی به مسأله تاریخ و شکست از زاویه خاصی مینگرد، بسیار عجیب نیست که فرشته تاریخ والتر بنیامین روز به روز محبوبیت بیشتری مییابد. در عوض ستاره بخت لنین به شدت افول کرده است، با این حال گفته وی، «تحلیل مشخص از شرایط مشخص» که از نظر وی «روح زنده مارکسیسم» را نشان میدهد، بیش از هر زمان دیگری اهمیت یافته است.
از نظر جفرافیایی، روشنفکران بزرگ انقلابی مارکسیست اوایل قرن گذشته، عمدتا از شرق اروپا بودند، و اکثر نظریهپردازان مارکسیسم غربی به غرب اروپا تعلق داشتند، اما در این دوره نظریهپردازان انتقادی که بسیاری از انان غیرمارکسیست بودند، در دانشگاههای ایالات متحده تدریس مینمودند.
عده زیادی از چپگرایان فروپاشی سوسیالیسم موجود را به فال نیک گرفتند، زیرا آن پیاماور آزادی از قید و بندها بود. همزمان، بسیاری از چپگرایان به دانشگاهها هجوم میبرند. از نظر جفرافیایی، روشنفکران بزرگ انقلابی مارکسیست اوایل قرن گذشته، عمدتا از شرق اروپا بودند، و اکثر نظریهپردازان مارکسیسم غربی به غرب اروپا تعلق داشتند، اما در این دوره نظریهپردازان انتقادی که بسیاری از انان غیرمارکسیست بودند، در دانشگاههای ایالات متحده تدریس مینمودند. اگر به دوران بین دو جنگ جهانی نگاه کنیم، میبینیم که بسیاری از روشنفکران آمریکایی در اروپا به سر میبردند. در سال ۱۹۲۱، هارولد استیرنس در کتاب خود «امریکا و روشنفکر جوان» این سؤال را مطرح کرد: «روشنفکران ما کجا هستند؟» و او آنها را در حال فرار به اروپا مییابد. ولی در بحبوبه جنگ دوم جهانی این روند در نتیجه قدرتگیری فاشیسم برعکس شد. در چند دهه اخیر، به خاطر مزایاهای فراوان تدریس در آمریکا این روند شتاب بیشتری یافته است.
مهاجرت روشنفکران به آمریکا که پدیدهای عمومی است، شامل بسیاری از روشنفکران معروف چپ نیز میشود. حتی اگر برخی از این نظریهپردازان در خارج از آمریکا زندگی میکنند، اما آنها از امکانات عالی تدریس در امریکا استفاده میکنند، و کتابهای خود را نیز در آنجا منتشر مینمایند. در نتیجه، مسائل ، مشکلات ، راهحلها و مباحث این نظریهپردازان، بدون در نظر گرفتن جهتگیریهای سیاسی انان، تا حدی متأثر از روندهای غالب در جامعه آمریکا میگردد. مثلا در امریکا، مباحث حزبی و سازمانی به دلایل تاریخی جای کمی را اشغال میکند، اما بنا به گفته فرانسوا کوست، پذیرایی گرم از دریدا، دلوز و فوکو در ایالات متحده، باعث رشد نظریات سیاست هویت در ایالات متحده گشت. با توجه به اهمیت بیش از حد نژاد و مسائل نژادی در ایالات متحده، پیوند محکمی بین پستساختارگرایی فرانسوی و سیاست هویت که دغدغه روشنفکران آمریکایی بود، پدید امد. در گذشته، یعنی به هنگام سلطه نظریات مارکسیستی، بسیاری از مساگل اقلیتهای نژادی، و زنان تحتالشعاع مسائل طبقاتی و منافع طبقه کارگر قرار میگرفت.
اما پس از گذشت نزدیک به سه دهه چپ ، هنوز چپ نتوانسته است به طور جدی نئولیبرالیسم را به چالش بکشد. چرا؟ قطعاً دلایل بسیاری برای شکست چپ در مقابل راست وجود دارد که بایستی به طور جداگانه به آنها پرداخت. اما میتوان بر چند نکته که مربوط به وضعیت دانشگاه است اشاره نمود.
زبان دانشگاه به دلایل کاملاً قابل فهم متفاوت از زبان شهروندان معمولی است. در این موضوع هیچ شکی نیست که اصطلاحات و نوشتههای علمی باید دقیق و دارای سطح معینی از انتزاع باشند. یک نوشته فلسفی بسیار متفاوت از یک داستان علمی است. کسی که فقط کتابهایش را در چاپخانههای دانشگاه، مقالاتش را در مجلات علمی چاپ میکند، مباحث روزمره را با همکاران علمی خود در دانشگاه، در اشکال متفاوت، گفتگو یا نوشته، پیش میبرد، با این زبان زندگی میکند و این زبان، زبان اول اوست.
بنا به گفته فرانسوا کوست، پذیرایی گرم از دریدا، دلوز و فوکو در ایالات متحده، باعث رشد نظریات سیاست هویت در ایالات متحده گشت. با توجه به اهمیت بیش از حد نژاد و مسائل نژادی در ایالات متحده، پیوند محکمی بین پستساختارگرایی فرانسوی و سیاست هویت که دغدغه روشنفکران آمریکایی بود، پدید امد.
دانشگاه نهادی بسیار قدیمی با سنتهای ویژه و علمی خود است. در آنجا نمیتوان به دلایل کاملاً قابل درک و از نظر دقت علمی، از نظر آنکه بتوان کار محققین را درست فهمید و مقایسه کرد، هر ایده، هر چند بسیار عالی را منتشر کرد.یک محقق در چارچوب این قوانین و سنتها زندانی است. این باعث میشود که برخی ایدههای مهم سیاسی ، اجتماعی، و تاریخی هیچگاه در آنجا مورد پذیرش قرار نگیرند. ما میتوانیم چند نمونه تاریخی را به خاطر اوریم، تز دکترای فوکو در مورد «تاریخ جنون در دوره کلاسیک» در دانشگاه اوپسالای سوئد به دلیل اینکه «مملو از تعمیمات حدسی» بود پذیرفته نشد.نوشته والتر بنیامین در آلمان به سرنوشت مشابهی گرفتار شد.اخیرا، در دانشگاه دوپال آمریکا نیز ماجرای نورمن فینکلشتاین و نظریات جنجالی او در مورد صنعت هولوکاست، با وجود آنکه هم مادر و هم پدر او از بازماندگان هولوکاست بودند، موجب بیکاری او شد. نتیجه اینکه بسیاری از محققین ترجیح میدهند سکوت اختیار کنند و یا دچار نوعی خودسانسوری شوند.
اگر در دوران شکوفایی مارکسیسم غربی، حداقل نوعی پیوند ضعیف بین نظریهپردازان و احزاب و سازمانها وجود داشت. چنین پیوندی امروز نه تنها وجود ندارد بلکه بسیاری از نظریهپردازان احزاب و سازمانهای موجود را قبول ندارند. شکاف بزرگی بین جامعه دانشگاهی و سازمانهای سیاسی وجود دارد. این نظریهپردازان میتوانند نظراتی را مطرح کنند که بسیار انتزاعی باشند و نتوان آنها را به مرحله اجرا در اورد. شکاف عمیق بین تئوری و پراتیک امروز بیش از هر زمان دیگری به چشم میخورد. از سوی دیگر این ریسک نیز وجود دارد که نظرات خوب و قابل اجرا نیز در انبوهه نظرات دیگر گم شوند.
طبعا سؤال مناسب در اینجا این خواهد بود که چرا چنین مشکلاتی دامنگیر روشنفکران راست نیست؟ اگر چه امروز جریان اصلی نئولیبرالیسم است، اما این جریان نیم قرن پیش جریان مسلط نبود و با جریان حاکم کنیزی مجبور به نبرد بود. واقعیت این است که طرفداری از کینز فقط یک پرانتز کوچک در تاریخ سرمایهداری بود. حتی اگر این شعار افراطگرایان راست درست باشد که چپها دانشگاهها را کاملاً اشغال کردهاند، اما در بسیاری از کشورها صاحبان روزنامهها، رادیو و تلویزیون و دیگر رسانههای جمعی سرمایهداران بزرگ هستند. واقعیت مهمتر اینکه اگر چپگراها در برخی از کشورهای غربی برخی از دپارتمانهای علوم اجتماعی را در اختیار دارند، اما چنین چیزی اصلاً در مورد دپارتمانهای اقتصادی واقعیت ندارد و محافظهکاران این دپارتمانها را تقریباً به طور دربست در اختیار دارند. دلایل دیگری نیز وجود دارند که میتوان از آنها در اینجا پرهیز نمود.
روشنفکران قلمرو عمومی
گفته میشود که عده کمی از روشنفکران در مورد مسائل مختلف جامعه موضعگیری میکنند. اما این «فرشتگان ضروری» چرا سکوت کردهاند؟
اگر بخواهیم به طور خلاصه روشنفکران قلمرو عمومی را تعریف کنیم، میتوان با این تعریف باربارا میشتال شروع کرد. «اصطلاح روشنفکر قلمرو عمومی دلالت بر نویسندگان، دانشگاهیان، اکادمیسینها، محققین و هنرمندانی میکند که با عموم مردم خارج از نقش حرفهای خود بر اساس دانش و اتوریتهای که در رشته تخصصی خودشان کسب میکنند، ارتباط میگیرند. » . در اینجا بلافاصله باید چند ویژگی دیگر را نیز افزود: روشنفکر قلمرو عمومی، قطعاً فرد تحلیلگر، شکاک، مستقل، متعهد و شجاعی است که دارای خلاقیت اجتماعی بوده و برای سعادت اجتماعی، و پیشرفت دموکراسی در جامعه تلاش میکند.فردی است که میتواند به زبان مردم صحبت کند. روشنفکر قلمرو عمومی عنوانی نیست که فرد به خودش اعطا کند، بلکه قضاوت این امر به عهده دیگران است. از آنجا که اکثر روشنفکران سیاسی خود جهتگیریهای سیاسی معینی دارند، معمولاً یک محافظهکار یک روشنفکر چپ را به عنوان روشنفکر قلمرو عمومی انتخاب نمیکند و بالعکس. مسأله دیگر این که، پروسه روشنفکر قلمرو عمومی شدن یک پروسه طولانی است.
بنا بر تعریف بالا و موضعگیریهای سیاسی نویسنده این سطور، امروز از زمره این روشنفکران در قید حیات، میتوان از نوام چامسکی، اسلاوی ژیژک، شانتال موف، جودیت باتلر، یورگن هابرماس، نانسی فریزر، نومی کلاین، اکثر برندگان جایزه صلح، …نام برد. بنا بر این تعریف، اگر نوام چامسکی را در نظر بگیریم، آنگاه میتوان گفت که او به خاطر تخصص خود در زبانشناسی و نظریات مهمی که در این حوزه مطرح کرده است، دانشمند معروفی محسوب میشود؛ و او از این امتیاز استفاده نموده و نظرات خود را در مورد مسائل مهم جامعه مطرح میکند. یا اگر به منشاء اصطلاح روشنفکر قلمرو عمومی ، یعنی به دوران امیل زولا برگردیم، وی به عنوان یک نویسنده معروف، به خاطر دفاع از عدالت، در یک ماجرای حقوقی سیاسی مداخله نمود.
«اصطلاح روشنفکر قلمرو عمومی دلالت بر نویسندگان، دانشگاهیان، اکادمیسینها، محققین و هنرمندانی میکند که با عموم مردم خارج از نقش حرفهای خود بر اساس دانش و اتوریتهای که در رشته تخصصی خودشان کسب میکنند، ارتباط میگیرند. » . در اینجا بلافاصله باید چند ویژگی دیگر را نیز افزود: روشنفکر قلمرو عمومی، قطعاً فرد تحلیلگر، شکاک، مستقل، متعهد و شجاعی است که دارای خلاقیت اجتماعی بوده و برای سعادت اجتماعی، و پیشرفت دموکراسی در جامعه تلاش میکند.فردی است که میتواند به زبان مردم صحبت کند. روشنفکر قلمرو عمومی عنوانی نیست که فرد به خودش اعطا کند، بلکه قضاوت این امر به عهده دیگران است.
بنابراین، امروز هر اکادمیسین و محققی را نمیتوان در زمره روشنفکران حوزه عمومی قرار داد. یک محقق میتواند در کار خود بسیار موفق باشد و به خاطر آن زبانزد عام و خاص باشد اما در مورد دیگر مسائلی که جنبه عمومی دارد و مستقیماً مردم کوچه و بازار را تحت تأثیر قرار میدهند، سخنی نگوید. از این رو نمیتوان وی را در زمره روشنفکران قلمرو عمومی قرار داد. برای آنکه بتوان یک روشنفکر را در زمره این افراد قرار داد، بایستی اول فرد بتواند در میان روشنفکران اعتبار کسب کند، دوم با استفاده از وسایل جمعی موجود بتواند با زبانی قابل فهم برای مردم عادی، ایدههای خود در مورد مسائل مهم جامعه را بدون در نظر گرفتن خطرات احتمالی، و با خلوص نیت مطرح کند. برای آنکه این ایدهها بتوانند در جامعه راه خود را باز کنند، نیاز به تداوم وجود دارد، به عبارتی دیگر، این روندی طولانی است و یک شبه کسب نخواهد شد.
زمانی واتسلاو هاول در مورد وظیفه یک روشنفکر گفت که روشنفکر باید «حقیقت را به قدرت بگوید». این اصطلاح هاول بسرعت معروف شد، اما همانطور که چامسکی میگوید، معمولا قدرت حقیقت را میداند و خیلی خوب هم میداند، از این رو وظیفه روشنفکر افشای حقیقت برای مردم کوچه و بازار است.
بنا بر این تعریف، یک نویسنده معروف را فقط به اتکای مخاطبین زیاد خود، بدون آنکه در خارج از حوزه معمولی نویسندگی خود، به طرح ایدههایی خلاقی که در جامعه راه باز کنند و به نیروی مادی برای تغییرات مهم و سعادت اجتماعی بدل شوند، نمیتوان روشنفکر قلمرو عمومی نامید. به همین ترتیب، یک روزنامهنگار فقط به صرف کار روزانهاش، یک روشنفکر قلمرو عمومی نیست، او در درجه اول یک پیامدهنده است. هنرمندان، روزنامهنگاران و نویسندگان میتوانند از مزایای ارتباط وسیع خود با مردم استفاده کنند، تا به سطح یک روشنفکر قلمرو عمومی ارتقا یابند.
دو انتقاد کاملاً متضاد متوجه روشنفکران است. اول، مشکل سکوت روشنفکران به ویژه روشنفکران معروف در برابر مشکلات عظیمی که ما با آن روبرو هستیم. دوم، استفاده برخی از روشنفکران از رسانههای عمومی برای کسب شهرت.
امروز با تخصصی شدن بیش از پیش علوم، این خطر احساس میشود که بسیاری از پژوهشگران تمام هم و غم خود را صرف محدوده بسیار باریک خود نمایند و نتوانند تصویر کاملی از فرایند پروسه های بزرگتر و دربرگیرنده بدست اورند. طبعا این پدیدهای قدیمی در طول تاریخ بشر از زمان یونان قدیم تاکنون بوده است. در یونان قدیم همه علوم در فلسفه خلاصه میشدند و یک نفر به تنهایی میتوانست در همه حوزههای علوم اظهار نظر کند. از آن زمان به بعد، علوم زیادی از فلسفه جدا شدند . هم اکنون بسیاری فلسفه را به عنوان یک علم به رسمیت نمیشناسند و در مورد مفید بودن آن هم شک و تردیدهایی وجود دارد.این انشقاق در بسیاری از علوم دیگر نیز صورت گرفته و هر رشتهای به رشتههای کوچکتری تقسیم شده و میشود. این تصور بجا وجود دارد که باید برای حل هر مسئلهای از متخصصین همان رشته کمک گرفت. این امر حتی به حوزه علوم اجتماعی، سیاسی و اقتصادی نیز سرایت کرده است. در عین حال، این خطر وجود دارد که افراد حتی در مورد حوزههای مجاور و نزدیک به تخصص خود نتوانند اظهار نظر کنند و به خاطر نداشتن« تخصص لازم» نظراتشان به دور انداخته شوند. اگر فیلسوف اروپایی باشی، مثلاً ژیژک ، و تحلیل خود را از اوضاع خاورمیانه ارائه دهی، از انجا که دارای اطلاعات کافی نیستی، مورد انتقاد قرار خواهی گرفت. این احتمال نیز وجود دارد که به درست یا غلط مهر اوریانتالیست نیز بخوری. مثلاً نگاه کنید به مقاله آقای ارش اسدی، «ژیژکخوانی در تهران».
«مراد از شهامت نظری، ورود بیمحابا به حوزههایی است که در آن اصولا هیچ دانشی نداریم یا دستکم، از فقر دانش در رنجایم. اما چه چیزی ما را مجاب به ورود در چنین حوزههایی میکند؟ سرشتنشان این حوزهها چیست؟
خودویژگی برجستهی چنین حوزههای اغواگری، بیگمان کماهمیت بودن در سلسلهمراتب ارزشگذاریای است که ایدئولوژی غالب تعیین کرده است. به این صورت که ایدئولوژی غالب، با رتبهبندی و براساس معیارهای خود، حوزههای به اصطلاح کماهمیت را از حوزههای بااهمیت پیشاپیش جدا میکند. ورود فرد به حوزهی نظریای که در آن دانشی ندارد، یک انتخاب ایدئولوژیک است. به عنوان مثال میتوان سیاههی بلندی از اظهارات گاه بیمعنا از نظریهپردازان تراز اول غربی در مورد «غیرِ غرب» را برشمارد. فرد فقر دانش خود را در حوزهای میتواند توجیه کند که حتا، غنای دانش هم در آن حوزه چندان توفیری نداشته باشد، چرا که اشتباه نظری در آن حوزه اصولاً مستوجب هیچ پادافرهای نخواهد شد!
اظهارات گاهبهگاه اسلاوی ژیژک در مورد تحولات منطقهی خاورمیانه، برآمده از این خصلت فرمال است»
واقعیت این است که یک روشنفکر، خصوصا در دنیای امروز، فقط با تلاش فراوان در حوزه تخصصی خود قادر است سرمایه روشنفکری کسب نماید. این سرمایه اجتماعی و احترامی که فرد به خاطر تخصص ویژهاش کسب نموده، آسان به دست نیامده و نمیاید. روشنفکر برای آنکه بتواند در مورد موضوعی که در خارج از حوزه کار او قرار دارد، اظهار نظر کند این سرمایه را به خطر میاندازد. معمولاً افراد راحتترین راه را انتخاب میکنند و در مورد مسائل سخت سکوت میکنند. دلایل سکوت میتواند عدم علاقه به موضوع باشد. اما گاهی روشنفکر واقعاً تحت تأثیر واقعه خاصی قرار دارد،و با وجود اطلاعات تقریباً کافی که در اختیار دارد، به خاطر این درک که در موضوع مربوطه اماتور است، و به خاطر اینکه سرمایه روشنفکری خود را به خطر نیاندازد، سکوت اختیار میکند. به عبارت دیگر روشنفکر باید شجاع باشد، زیرا سرمایه خود را به خطر میاندازد اما وی پیش از آن و قبل از هر چیز باید در جستجوی حقیقت باشد، او باید ایده عدالت را بالاتر از منافع شخصی خود قرار دهد.
متأسفانه ما امروز در خیلی از موارد غیبت بسیاری از روشنفکران را در برخورد با مسائل مهم اجتماعی و سیاسی احساس میکنیم. کسانی که باید از اتوریته شخصی خود در دفاع از فرودستان، در دفاع از عدالت مایه بگذارند. این یکی از مشکلات بزرگ امروز چپ است و از حضور افرادی که خلوص نیت و تعهد دارند و در عین حال در طرح ایدههای خود شجاع هستند و میتوانند به زبانی قابل فهم برای مردم صحبت کنند و سطح آگاهی انان را بالا ببرند، بایستی استقبال کرد.
آیا این به آن معنی است که روشنفکران اشتباه نمیکنند؟ قطعاً نه. آنها فقط بر اساس اطلاعاتی که در آن لحظه بخصوص دارند، دانشی و احساسی که در مورد آن زمینه مشخص دارند، تصمیم میگیرند و پای به میدان میگذارند. اطلاعات آنها میتواند غلط و یا اینکه تحلیلشان نادرست باشد. آنها بایستی این شجاعت را داشته باشند که در صورت خطای خود، پیامدهای آن را نیز قبول کنند و از همه مهمتر خطای خود را جبران نمایند. ما در طول دهههای اخیر بارها شاهد چنین خطاهایی بودهایم. کافیست به موضعگیریهای فوکو در مورد خمینی و انقلاب ایران مراجعه کنیم. برای وی خطایش، که بیشتر از خطای اکثریت چپهایی که مستقیماً در انقلاب شرکت داشتند نبود، بسیار گران تمام شد و شبح آن هیچگاه او را تنها نگذاشت. اما ما به عنوان کسانی که در انقلاب، با همه نتایج ناخوشایند ان، شرکت کردیم بایستی از حضور کسی چون فوکو که نظرها را به سوی آنچه که در ایران میگذشت جلب کرد، استقبال کرده و کنیم. در کارنامه بسیاری از روشنفکران چپ دفاع از استالینیسم وجود دارد، اما روشنفکران بزرگ واقعی سعی نمودند که این اشتباهات را تصحیح کنند.
اگر بخواهیم به مثال هانا ارنت و محاکمه ایشمن در اورشلیم برگردیم میبینیم که او با وجود فشار زیادمردم و همکارانش این شجاعت را داشت که از نظریه «ابتذال شر» خود دفاع کند. ارنت به خاطر چنین اقدامی سالها از طرف نزدیکترین دوستان و همکارانش طرد شد، با وجود این او به تنهایی از نظرش دفاع نمود. امروز با وجود آنکه ما به نظر ارنت با دیده تحسین مینگریم، شواهدی دال بر درک غلط ارنت از موضع ایشمن وجود دارد. اینکه ایشمن بر خلاف تصویری که از خود در دادگاه و بازجوییهایش ارائه نمود، در دوران فرار خود به ارژانتین، از هیتلر و فاشیستها بدون آنکه کسی او را مجبور کند، دفاع مینمود. اما این اطلاعاتی است که ما امروز داریم ، و بر اساس ان، حتی اگر همه این اطلاعات دقیق باشند، نمیتوانیم او را در این رابطه سرزنش نمائیم.
آیا در برابر اشتباهات روشنفکران بایستی سکوت نمود؟ قطعاً نه! روشنفکران از اتوریته خود استفاده و گاهی سواستفاده میکنند. در چنین مواردی، وظیفه روشنفکران دیگر و نیز دیگران انتقاد از اشتباهات انهاست و این کاری است که معمولاً صورت میگیرد.
باز هم تخصص
قدرتهای حاکم و بسیاری از محافظهکاران، در صورت اعتراض روشنفکران، همیشه انها را متهم به پا را از گلیم خود درازتر کردن میکنند. آنها متهم به در نظر نگرفتن همه واقعیتها میشوند و یا اینکه گفته میشود دلایل ناگفتهای، به خاطر امنیت کشور و منافع ملی، وجود دارند که نمیتوان بدون آنها اظهارنظر نمود. از همان زمان ماجرای دریفوس این نکتهای است که مرتب بر آن پافشاری میشود. ویل هربرگ، در کتاب « طبقه جدید» نوشت:
«گروه کوچکی به نفع مقام استادی حرف میزنند…انها به عنوان محقق در رشته مربوطه پا پیش نگذاشتهاند، بلکه فقط مثل یک استاد. آنها ادعا میکنند که به اعتبار آنکه استاد–استاد بیولوژی، استادیار زبان انگلیسی، مدرس زبانهای قرون وسطی–هستند حق دارند که دولت را در بحثهای عمومی یا هر چیزی که خوششان آمد، به چالش بکشند. هیچکس به یک لولهکش فقط به اعتبار لولهکش بودن چنین حقی نمیدهد، یا به پزشکان، وکلا، مهندسان، تجار، بانکداران، یا رهبران کارگران چنین حقی نمیدهد، مگر در قلمرو ویژه خودشان که در آن سهم و شایستگی دارند.»
بنا به گفته چامسکی، درواقع انتقاد از کسانی که متخصص نیستند، فقط برای به سکوت واداشتن انهاست. او ادامه میدهد «فرض بر این است که افرادی شبیه من که از نظر تخصصی در خارج از گود قرار دارند، نباید در مورد چنین مسائلی [سیاست خارجی] صحبت کنند.» و نتیجه این میشود که همه نظرهای «مشکلدار» تحت عنوان اینکه مربوط به افراد «غیر متخصص» هستند، حذف میگردند.
همچنان که ادوارد سعید میگوید، یک روشنفکر حوزه عمومی درست در حوزهای که حوزه تخصصیاش نیست، به عنوان یک اماتور، به عنوان یک شهروند صدایش را بلند میکند. او این امکان را دارد، زیرا به راحتی نمیتوان او را ساکت نمود و از چنین امکانی در سطح جامعه برخوردار است و عدهای به او گوش خواهند داد. طبعا بهترین حالت زمانی است که به همه شهروندانی که حرفی جدی و منطقی دارند چنین امکانی داده شود. وظیفه چپ محدود کردن صدای شهروندان به خاطر نداشتن تخصص کافی در امور مهم جامعه نیست، بلکه تشویق افراد به مشارکت بیشتر در چنین اموری است. طبعا، همه افراد قدرت و دانش این را ندارند تا به عنوان یک اماتور وارد همه جزئیات فنی و تخصصی شوند، اما باید برای نظر دادن در سطح توان خود تشویق گردند تا اینکه بتوانند خود را به عنوان یک شهروند در اتخاذ تصمیمات مهم شریک احساس کنند.
بنا به گفته چامسکی، درواقع انتقاد از کسانی که متخصص نیستند، فقط برای به سکوت واداشتن انهاست. او ادامه میدهد «فرض بر این است که افرادی شبیه من که از نظر تخصصی در خارج از گود قرار دارند، نباید در مورد چنین مسائلی [سیاست خارجی] صحبت کنند.» و نتیجه این میشود که همه نظرهای «مشکلدار» تحت عنوان اینکه مربوط به افراد «غیر متخصص» هستند، حذف میگردند.
بنا به گفته بوردیو روشنفکران «موجوداتی دو بعدی» هستند که در بین استقلال و تعهد گیر کردهاند. آنها به خاطر استقلال خود میتوانند در مقابل اقتدار و اتوریتههای سیاسی مقاومت کنند.انها بنا بر موقعیتهایی که توسط اونگ تاریخ مشخص میشوند، میتوانند در نقش یک فرشته حامی عدالت و حقیقت ظاهر شوند و یا به موقعیت عادی خود، تحقیق، نویسندگی، هنر…«عقب نشینی کنند.»
امروز، متاسفانه در اکثر کشورهای جهان ، نخبگان و متخصصین بدون توجه به منافع و نظرات مردم عادی حرف آخر را در همه چیز میزنند. مشکل اینجاست که تاوان همه «نظرات علمی» را مردم عادی میدهند. نئولیبرالیسم به اسم تخصص همه نظریات «علمی» خود را که بارها ناکارامد بودنشان اثبات شده است را پیش برده و میبرد. در بسیاری از جوامع نوعی جنبش مخالفت با متخصصین شکل گرفته است. از سوی دیگر با شیوع تلویزیون و نمایشهای واقعنما (Reality tv)، پای این نمایشها به عرصه سیاست نیز کشیده شده است. در چنین شوهایی، هدف ایجاد هیجانهای کاذب، بردن در مسابقات به هر شکل ممکن است. شرکتکنندگان برای آنکه این هیجانات را ایجاد کنند و تماشاچیان بیشتری برنامههایشان را نگاه کنند، دست به رفتارهای عجیب و غریب میزنند. در نمایشهای سیاسی واقعی، مثلاً در انتخابات اخیر امریکا، در دوران تلویزیون واقعنما، شاهد اوج رفتارهای باورنکردنی و مبتذل کاندیداهای انتخاباتی بودهایم. به همین ترتیب، شوهای «سیاسی» زیادی در تلویزیون به نمایش گذاشته میشوند که ستارگان معروف شوهای تلویزیونی، رویدادهای سیاسی هفته و یا ماه را تفسیر میکنند. در اینگونه موارد، هدف بالا بردن سطح آگاهی سیاسی مردم نیست، بلکه جلب تماشاگران بیشتر به هر قیمتی است. در عین حال «روشنفکران»ی نیز وجود دارند که در برنامههای مختلف فرهنگی، و سیاسی فقط به خاطر بالا بردن ارزش سرمایه «روشنفکری» خود شرکت میکنند. در هر دو این موارد ما با پدیدهای بازاری روبرو هستیم. مورد اول، تهیه یک برنامه تفننی «سیاسی»، با هدف کسب سود بیشتر برای کانالهای تلویزیونی است. و این ربطی به مشارکت شهروندان در مباحث مهم جامعه ندارد. در مورد دوم نیز، درواقع سواستفاده از سرمایه روشنفکری سابق و بالا رفتن از نردبان ترقی و کسب شهرت بیشتر است. در همه این موارد، وظیفه همه روشنفکران و دیگر شهروندان نقد نظرات غلط و یا انتقاد از کیفیت پایین برنامههای یاد شده است.
روشنفکران بنا به اتوریتهای که دارند، از قدرت خود برای تاثیرگذاری بر طرفداران خود استفاده میکنند. کالایی که روشنفکران میفروشند در خیلی از موارد مبتنی بر ایمان است و نمیتوان درست یا غلط بودن آن را به سادگی اثبات کرد. این وظیفه همه ما طرفداران این یا آن روشنفکر و نظریهپرداز بزرگ است که با دیده انتقاد به این کالاهای فکری بنگریم.
از سوی دیگر باید توجه داشته باشیم که همه ما، از جمله روشنفکران، متأثر از تبلیغات رسمی و ایدئولوژی حاکم بر جامعه هستیم. بر خلاف گفته طرفداران «پایان ایدئولوژی» و عصر «پساایدئولوژی»، که ما میتوانیم بیطرف باشیم، این بیطرفی یک خیال خام است. ایدئولوژی مبتنی بر تمایل شدید ما بر کنترل است و بیطرفی خود نابترین شکل دفاع از یک ایدئولوژی است. حتی اگر ما تعریف هانا ارنت از ایدئولوژی، و نه ژیژک، را بپذیریم، که بر اساس آن ایدئولوژی توضیح کل تاریخ از طریق ارجاع به یک ایده خاص، مثلاً سوسیالیسم، است. بیطرفی ما در حوزه معینی به معنی قبول ایدئولوژی حاکم در همان حوزه است.
در شرایط سخت مثلاً جنگ، مقابله با درک غالب در جامعه کار سادهای نیست. در «جنگ با تروریسم» جورج بوش، عده زیادی از روشنفکران آمریکایی در کنار ریسجمهور ایستاده بودند. این فقط اکثر روشنفکران لیبرال نبودند که از جنگ با عراق حمایت نبودند، بلکه عده قلیلی از روشنفکران چپ نیز از همان ابتدا از جنگ حمایت کردند. روشنفکر چپگرایی چون مایکل والزر با اینکه جنگ را ناعادلانه میدانست، پس از شروع جنگ از مخالفت با آن دست برداشت. عدهای سالها بعد عنوان کردند که به خاطر اطلاعات غلطی که مقامات آمریکایی در اختیار آنها نهاده بودند، اتخاذ « تصمیم درست» غیر ممکن بود.در حالی که بسیاری از انها بنا بر درک این واقعیت که ایستادگی در برابر جنگ به معنی نوعی خودکشی سیاسی است، از چنین تصمیمی حمایت کردند.
در نتیجه، روشنفکران بنا به اتوریتهای که دارند، از قدرت خود برای تاثیرگذاری بر طرفداران خود استفاده میکنند. کالایی که روشنفکران میفروشند در خیلی از موارد مبتنی بر ایمان است و نمیتوان درست یا غلط بودن آن را به سادگی اثبات کرد. این وظیفه همه ما طرفداران این یا آن روشنفکر و نظریهپرداز بزرگ است که با دیده انتقاد به این کالاهای فکری بنگریم. طبعا روشنفکران بزرگ درست به خاطر آنکه به اعمال و رفتار حاکمان به دیده تردید مینگرند و شجاعت مقاومت در مقابل تصمیمات غلط آنها را دارند، شایسته عنوان روشنفکر قلمرو عمومی گشتهاند. اما این به معنی آن نیست که آنها دچار خطاهای بزرگ نمیشوند.
نقاط امید
من تا بحال از زاویهای منفی به هجوم چپگرایان به دانشگاهها برای جنبشهای چپ نگاه کردهام. همانطور که گفته شد، این موضوع که نظریهپردازان چپ عموما در دانشگاهها، به ویژه دانشگاههای امریکایی، جمع شدهاند، معمولاً به زبان انگلیسی، و در مورد موضوعات بسیار انتزاعیتر مینویسند، باعث گشته که شکاف بین تئوری و عمل بسیار بیشتر شود. از طرفی این نظریهپردازان مخاطبین خود را در سطحی وسیعتر، در همه اطراف و اکناف جهان مییابند، اما از سوی دیگر به خاطر زبان انگلیسی، و در صورتی که انگلیسی زبان دوم آنها باشد، مخاطبین خود در کشورخویش را از دست میدهند.
اما این به معنی محبوس شدن در« زندان» دانشگاه نیست. هیچکس خواهان بازگشت به گذشته و دوران «طلایی» اوایل قرن گذشته نیست، چرا که هم امکانناپذیر است و هم اینکه آن دوران مشکلات خاص خودش را داشت.
دانشگاه همچنان در بسیاری از کشورها، نقطه آغاز و حتی مرکزی اعتراضات چپ است. در بسیاری از کشورهای امریکای لاتین، مبادله افکار مردم عادی و دانشجویان در سطح وسیعی رایج است و افراد عادی میتوانند در بسیاری از مباحث روزمره و داغ با دانشجویان و محققین به بحث و گفتگو بپردازند. در ایران در دورههای کوتاه آزادی دانشگاه همیشه چنین نقشی را داشته است. از این جهت، اگر چنین آزادی و سنتی وجود داشته باشد ، این امکان وجود دارد که تا حدی شکاف تئوری و عمل ترمیم شود.در بسیاری از کشورها از جمله ایران، حکومتها طی سالهای متمادی این پیوند مردم و دانشگاه را قطع و یا محدود نمودهاند.
تعداد زیادی از روشنفکران، با توجه به فجایع حکومتهای سوسیالیستی واقعاً موجود و انگ طرفداری از استالینیسم، خطاها و شکستهای دائم چپ، عضویت در هیچ سازمان و حزبی را نمیپذیرند. آنها معتقدند که فعالیت حزبی، شکل درست مبارزه نیست. مثلاً اگر به فرانسه نگاه کنیم، شاید دانیل بنسعید، تروتسکیست و از نظریهپردازان انترناسیولیسم چهارم تنها روشنفکر معروفی بود که فعالیت حزبی میکرد.
همچنین، ما شاهد پدیده مثبت دیگری در کشورهای اروپایی که در بحران عمیقتری به سر میبرند هستیم. در اسپانیا، پودموس، و در یونان، سیریزا، دارای ویژگی مشترکی هستند. بسیاری از محققین و نظریهپردازان چپ با ایدههای جدیدی این احزاب را فرم دادند. در یونان، سیریزا با مشکلات فراوانی پس از قدرتگیری روبرو گشت. در اسپانیا نیز موفقیتهای اولیه پودموس تقریباً متوقف گشته ولی آنها همچنان اکثر چپگرایان را در خود جای میدهند. در اسپانیا، نظرات لاکلائو و موف تأثیر زیادی بر پودموس داشته است و پس از مرگ لاکلائو موف به همکاری با پودموس ادامه میدهد. لاکلائو قبل از مرگ خود، مشاور کریستینا کیرشنر، ریسجمهور سابق ارژانتین بود.
امروز ما شاهد آن هستیم که عده زیادی از سیاستمداران اعم از چپ و راست، بلافاصله پس از آنکه راه پیشرفت بیشتری در عرصه سیاسی برای خود نمیبینند، به شرکتهای بزرگ سرمایهداری میپیوندند و یا اینکه بنگاههای رایزنی درست میکنند. این فقط شامل بیل و هیلاری کلینتون و یا تونی بلر نمیشود که به دیگران پند و اندرز میفروشند، یا مقامات مهم سابق اتحادیه اروپا که به بانکهای خصوصی میپیوندند، بلکه مثلاً فعال سوئدی معروف محیط زیستی را نیز در بر میگیرد که به نیروگاه هستهای کمک میکند و نقش سخنگوی آن را تقبل مینماید. بنا بر گزارش تلگراف در سال گذشته، تونی بلر پنج میلیون پوند برای مشورت با نورسلطان نظربایف دیکتاتور کزاخستان دریافت کرده بود! (اخیراً بلر و کلینتونها اعلام کردهاند به کار مؤسسات مشورتی خود پایان دادهاند). در چنین شرایطی شاید ورود هر چه بیشتر روشنفکران چپ به سازمانها و احزاب سیاسی و سازمانهای مدنی، بتواند مرهمی بر زخم این رفتار برخی از سیاستمداران و رهبران باصطلاح «چپ» باشد. و اما از همه مهمتر آنها از تجربیات یکدیگر در راه توسعه جنبشهای چپ در جهت تعمیق بیشتر دموکراسی استفاده کنند. اشکال جدید همکاری نظریهپردازان چپ با احزاب و جنبشهای مردمی امیدواری بیشتری را برای آینده ایجاد میکند.
ایران
گاهی اوقات به دلیل تعاریف کاملاً متفاوت از کلمه روشنفکر و روشنفکران قلمرو عمومی، بحث در مورد روشنفکران ایرانی را سخت میکند. از این رو توضیح یک نکته ضروری است. اگر روشنفکر را بر اساس رویکرد تعریف کنیم، آنگاه شاید بتوان بسیاری از سوتفاهمها را حل کرد. در این صورت منشاء تاریخی کلمه روشنفکر اهمیت کمتری مییابد. قطعا، از نظر تاریخی امیل زولا و یارانش گرایشات چپ داشتند و در اکثر موارد، روشنفکران اولیه تا حد زیادی ضد مذهب بودند. اما این دلیل نمیشود که رویکرد روشنفکر را به این پارامتر تاریخی محدود کنیم.
به عنوان مثال، تفکر انتقادی در قرن گذشته عموما به مارکسیسم پیوند خورده بود، اما این به آن معنی نیست که انارشیسم یکی از منابع تفکر انتقادی نبود. یا حتی اگر به شکل وسیعتری به قضیه بنگریم، در دوران ما، متفکرین انتقادی، چپگرایان ضد سیستم سرمایهداری اعم از مارکسیست، پست مارکسیست، ساختارگرا، انارشیست، … را در بر میگیرد، اما اگر به چند قرن پیش مثلاً قرن هفده و هجده برگردیم، قطعاً طرفداران لیبرالیسم جزیی از خانواده متفکرین انتقادی محسوب میشدند.
امروز در میان روشنفکران بزرگ چپ ما کسانی چون کرنل وست را داریم. وست فیلسوف، نویسنده، هنرپیشه (فیلمهای ماتریس)، منتقد معروف آمریکایی است. او ضمن آنکه عضو سوسیالیستهای دمکرات آمریکا است و بر علیه تبعیض نژادی و جنسیتی و اختلافات طبقاتی مبارزه میکند، مسیحی بسیار معتقدی است. تری ایگلتون مارکسیست، روشنفکر مشهوری با اعتقادات شبه مذهبی است. آیا آنها را باید به خاطر اعتقادات مذهبیشان از لیست روشنفکران حذف نمود؟ فقط به این خاطر که اولین کسانی که روشنفکر تلقی میشدند، افکار دیگری داشتند؟
الکساند سولژنیتسن، نویسنده روسی و دارنده جایزه نوبل در ادبیات، نویسنده مجمعالجزایر گولاگ نمونه بارزی از روشنفکرانی است که با مزاج ما چپها جور در نمیاید. قطعاً در بحبوبه جنگ سرد، غرب و مطبوعات غربی به دنبال کسی چون سولژنیستن میگشتند. بایستی در نظر داشت که در میان قربانیان بیشمار استالین ، بعد از ۱۹۲۸ بسیاری از رهبران حزب بلشویک، چه مخالف و چه غیر مخالف، قرار داشتند. برای افشای گولاگ مدارک زیادی وجود داشت. اما سولژنیستین پروفایل دیگری داشت و برای تبلیغات در دوران جنگ سرد مناسبتر بود. اظهارات او در مورد یهودیها و به نوعی دفاع از تز فاشیستها در مورد توطئه بلشویکی یهودیها و مخالفت با طرفداران ضد جنگ ویتنام و متهم کردن آنها به دفاع از شوروی، و بسیاری دیگر از گفتههای وی برای خیلیها، از جمله روشنفکران لیبرال، قابل هضم نبود. با این حال نمیتوان او را روشنفکر تلقی نکرد. همین امر در مورد میلتون فریدمن اقتصاددان معروف آمریکایی صادق است، هر چند که او از روشنفکران متنفر بود. آنها از نظر اتوریته خود به خاطر تخصصشان و استفاده از این اتوریته در جلب نظر مردم برای افشای یک جنایت، یا برای تغییر یک خطمشی اقتصادی استفاده کردند. طبعا برای چپها فریدمن، عین شیطان است و برای راستها نمونه بارز یک فرشته. ریچار پوزنر، قاضی معروف محافظهکار آمریکایی، کتابی در مورد روشنفکران قلمرو عمومی دارد. از نظر او یکی از بزرگترین روشنفکران قلمرو عمومی در قرن گذشته، هنری کسینجر بوده است. کسی که قطعاً تأثیر زیادی بر روند حوادث جهانی داشت. او هر چند که در سال ۱۹۷۳ برنده جایزه صلح گشت، اما از طرف گروهی از چپها، جنایتکار جنگی قلمداد میشود. برای ما ایرانیان، وی یاداور سیاست ضدکمونیستی و ضدازادیخواهی در ایران است. بنابراین او شاید به عنوان روشنفکر قلمرو عمومی مورد شک و تردید است، امادر اینکه روشنفکر تاثیرگذاری بوده است، نباید شک نمود.
«جرم» گالیله بیشتر مربوط به چگونگی بیان چیزی که کشف کرد، بود تا آنکه چیزی که کشف کرد ه بود. او به جای نوشتن به زبان لاتین، آن را به ایتالیایی روان نوشت. بنا بر یکی از گزارشها ی مربوط به کلیسای واتیکان، « به او اجازه داده شد که اگر میخواهد از نظر کوپرنیکوس دفاع کند، آن را با آرامش انجام دهد و برای تقسیم آن با دیگران تلاش زیادی نورزد.» این دقیقاً همان چیزی بود که گالیله رد کرد. او تصمیم گرفت دانشگاه را دور زند و آن را به زبان مادری و در اختیار همگان قرار دهد. شکی وجود نداشت که این به معنای قربانی کردن ارزش زبان لاتین بود، اما گالیله نمیخواست به عنوان عضو ویژه و درخشان جمهوری محققین نورافشانی کند. او ترجیح داد آن را به کوچه و بازار ببرد.
همین منطق را میتوان در مورد روشنفکران مذهبی ایرانی به کار برد. علی شریعتی، سروش و امثالهم را نمیتوان به خاطر نظرات مذهبیشان از جرگه روشنفکران خارج نمود. طبعا همانطور که اصطلاح «جمهوریخواهان سکولار» در مقابله و تأکید بر وجه سکولار بودن این جمهوریخواهان، در مقابل طرفداران جمهوری مذهبی کنونی است، به همان ترتیب، اصطلاح «روشنفکران دینی» در مقابله و مرزبندی با دیگر روشنفکران اعم از چپ و ملی و سکولار تفسیر شده و خواهد شد. امروز حتی در میان چپگرایان کسانی وجود دارند که ،به غلط یا درست، خواهان ایفای نقش بیشتر دین در فضای عمومی هستند. آنها به هیچوجه خود را روشنفکر دینی نمینامند. از این رو، صرف درخواست امتیازهای بیشتر برای دین در عرصه فضای عمومی نیاز به پسوند «دینی» ندارد. این موضوع باعث میشود که این اصطلاح سوظن خاصی را در شنونده ایجاد کند که شاید هدف ابتدایی برخی از این روشنفکران نبوده باشد. به همان ترتیب تکلیف روشنفکران« دینی» غیر شیعه در این میان چیست؟ آیا فقط دین به معنی مذهب حاکم است یا همه روشنفکران مذهبی غیرشیعه را نیز باید در همان چارچوب قرار داد؟ اما این موضوعی است که باید از آن در اینجا بگذریم.
هجوم به دانشگاههای خارجی پس از انقلاب شدت رفت. بنا بر آمار «اپن دورز»، بیشترین تعداد دانشجویان ایرانی در آمریکا مربوط به سالهای ۱۹۸۰–۱۹۷۰ با تعداد ۵۱۳۱۰ دانشجو میباشد. این تعداد نقطه اوج دانشجوبان ایرانی است. بنا بر همان آمار در سال ۲۰۱۴–۲۰۱۳ تعداد دانشجویان ایرانی ۱۰۱۹۴ نفر بوده است. آمار محققین ایرانی در دانشگاههای آمریکایی نیز فراز و نشیبهای خاص خود را داشته است. از اواخر دهه ۱۹۹۰ تعداد محققین ایرانی کمی بیش از ۲۰۰ نفر، و در سال ۲۰۱۴–۲۰۱۳ به ۱۳۶۴ نفر میرسد. در میان این محققین عدهای از محققین علوم اجتماعی، و سیاسی نیز قرار دارند که مؤلف کتابهای ارزشمندی در مورد تاریخ و اوضاع کنونی ایران میباشند.
بسیاری از این محققین بنا به دلایل روشنی نوشتههای خود را به زبان انگلیسی ، در نشریات علمی دانشگاهی و یا به صورت جداگانه چاپ میکنند. خوانندگان این کتابها در درجه اول نه ایرانیان، بلکه دیگر محققین و یا علاقهمندان به کارهای تحقیقاتی میباشند. برخی از این نوشتهها به همت مترجمین ایرانی به فارسی نیز برگردانده شدهاند، اما تعداد این ترجمهها محدود است. برخی از محققین، چه در آمریکا و چه در کشورهای دیگر، بعضی از نوشتههای خود را به زبان فارسی منتشر نمودهاند، اما در مجموع، تعداد آنها زیاد نیست. طبعا نوشتههایی نیز وجود دارند که از نظر خواننده ایرانی به هیچ وجه جالب نبوده و علاقهمندان اصلی آنها در خارج از ایران قرار دارند.
در نتیجه، بسیاری از خوانندگان ایرانی از نعمت خواندن برخی از نوشتههای جالب این محققین در مورد ایران برخوردار نیستند. از طرف دیگر جمهوری اسلامی نیز واکنش کمتری به انتشار چنین کتبی نشان میدهد. بسیاری از این محققین سعی میکنند با مشارکت در برخی از برنامههای رادیو و تلویزیونی خارج کشور و دیگر رسانههای گروهی نظرات خود را به گوش علاقهمندانشان برسانند. اما در مجموع، عدم انتشار این نوشتهها به زبان فارسی کمی از غنای فرهنگی ما میکاهد.
بعد از قلع و قمع احزاب سیاسی و مدنی توسط جمهوری اسلامی، احزاب و سازمانهای سیاسی هیچگاه زمستان خود را پشت سر نگذاشتند و حتی جنبش سبز نیز باعث فرا رسیدن بهار، در این احزاب و سازمانها نگشت. طبعا، فعالیت سیاسی در تبعید، شرایط مشکلی را برای احزاب ایجاد میکند. بسیاری نیز به درستی بر اشکال حزبی نامناسب کنونی انگشت میگذارند. آیا امکان یافتن راهی مناسب برای برون رفت از این اوضاع نابسامان وجود دارد؟ آیا حتی در خارج از کشور، امکان گرداوری بسیاری روشنفکران در خارج از کشور در اشکال جدیدتری وجود دارد؟ و یا اینکه اینها فقط خواب و خیالی بیش نیست؟
به خاطر داشته باشیم که اگر چه در آسمان سیاسی ایرانی نشانی از هیچ رعد و برقی دیده نمیشود، اما بنا بر تجربیات گذشته باز هم روشنفکران و فعالین سیاسی، دیر یا زود شاهد برامد دیگری چون جنبش سبز خواهند شد. آیا ما برای وقوع چنین حادثهای آمادگی داریم؟
نتیجه
رابطه روشنفکران چپ با احزاب و سازمانهای سیاسی و مدنی در طی یک و نیم قرن گذشته دچار دگرگونیهای زیادی گشته است. در اولین دوره بین نظریهپردازان و احزاب و اتحادیههای کارگری رابطه تنگاتگی وجود داشت و رهبران احزاب و اتحادیههای کارگری خود نظریهپردازان آن جنبشها نیز بودند. بعد از شکست انقلاب نوامبر آلمان در دهه ۱۹۲۰، این ارتباط کمکم سست شد به طوری که مارکسیستهای غربی یا اصلاً عضو احزاب چپ نبودند و یا آنکه مسئولیت قابل توجهی در انها نداشتند.این روند بعد از شکست جنبشهای دهه ۱۹۶۰ شکل دیگری به خود گرفت. بسیاری از نظریهپردازان چپ به دانشگاهها پیوستند. مارکسیسم سلطه بی چون و چرای خود را در چپ از دست داد و ساختارگراها و پستساختارگرها اهمیت زیادی یافتند. در همین دوره با پیوند ساختارگرایی و جنبشهای فمینیستی، نژادی، و دیگر اقلیتها موفقیتهایی نصیب چپ گشت.
با مهاجرت بسیاری از نظریهپردازان به دانشگاهها، به ویژه ایلات متحده، شکاف بین تئوری و عمل بیشتر شد. این خطر وجود دارد که مسائل کشورهای میزبان این روشنفکران، اولویت مسائلی که بایستی با آنها دست و پنجه نرم نمود را تغییر دهد. از سوی دیگر با تخصصی شدن بیش از حد، غرق در جزئیاتی شوند که در مبارزه کنونی چپ اهمیت چندانی ندارد. زبان دانشگاه معمولاً انگلیسی است که امتیازها و مضرات خاص خودش را دارد. از یک سو علاقهمندان زیادی در سراسر جهان با نظرات و افکار این نظریهپردازان آشنا میشوند، از سوی دیگر این خطر وجود دارد که به خاطر خوانندگان جهانی توجه به مسائل محلی کمتر شود. در ضمن باید به خاطر داشت که در دانشگاه برای طرح نظرات از متدهای خاصی استفاده میشود و نوشتن به زبان ساده همیشه امکانپذیر نیست. این نظریه پرداران در بسیاری از موارد از زبانی استفاده میکنند که دقیق اما از جهاتی برای بسیاری از مردم قابل درک نیست.
در اینجا باید گالیله را بیاد اورد. «جرم» گالیله بیشتر مربوط به چگونگی بیان چیزی که کشف کرد، بود تا آنکه چیزی که کشف کرد ه بود. او به جای نوشتن به زبان لاتین، آن را به ایتالیایی روان نوشت. بنا بر یکی از گزارشها ی مربوط به کلیسای واتیکان، « به او اجازه داده شد که اگر میخواهد از نظر کوپرنیکوس دفاع کند، آن را با آرامش انجام دهد و برای تقسیم آن با دیگران تلاش زیادی نورزد.» این دقیقاً همان چیزی بود که گالیله رد کرد. او تصمیم گرفت دانشگاه را دور زند و آن را به زبان مادری و در اختیار همگان قرار دهد. شکی وجود نداشت که این به معنای قربانی کردن ارزش زبان لاتین بود، اما گالیله نمیخواست به عنوان عضو ویژه و درخشان جمهوری محققین نورافشانی کند. او ترجیح داد آن را به کوچه و بازار ببرد. [نگاه کنید به گناه گالیله اثر سانتیلانا]
آیا روشنفکران چپ این اقدام گالیله را میتوانند اویزه گوش کنند؟ آیا ما میتوانیم شاهد خیل بزرگی از روشنفکران چپ باشیم که با استفاده از همه ابزارهای گفتاری، شنیداری، و دیداری مسائل مهم جامعه اعم از ملی و جهانی را به زبان ساده و در سطح وسیع در اختیار مردم بگذارند و در راه تبدیل به یک روشنفکر قلمرو عمومی شدن تلاش کنند و دموکراسی را به جلو سوق دهند؟
در سالهای اخیر ما شاهد هجوم سیاستمداران به سوی شرکتهای بزرگ سرمایهداری هستیم، آیا ما میتوانیم شاهد هجوم محققین چپگرا به سازمانها و احزاب سیاسی باشیم؟ آیا پودموس نوید چنین حرکتی را میدهد؟
منابع
-
راسل جاکوبی، آخرین روشنفکران
-
پری اندرسون، نکاتی در مورد مارکسیسم غربی
-
باربارا ا. میشتال، روشنفکران و سعادت اجتماعی
-
رازمیگ کیوچیان، اقلیم چپ
-
ویکیپدیا

