اریک اُلین رایت استاد جامعهشناسی در دانشگاه ویسکانسین است. او نویسنده کتابهای بسیاری است، که آخرین آن «درک طبقه» میباشد. آثار او در طی بیش از چهل سال بر روی تجدیدنظر حول دو هسته مرکزی در سنت مارکسیستی متمرکز شده است: طبقه و استراتژی برای تحول اجتماعی. رایت در کتاب جدید خود، «درک طبقه»، رویکرد خود در باره طبقه را در مقابل رویکرد افرادی مانند توماس پیکتی و گای استندینگ قرار میدهد. در زیر مصاحبه طولانی مایک بگس، سردبیر ژاکوبین با وی را حول اهمیت طبقه، مارکس و وبر، مارکسیسم تحلیلی، اقتصاد سوسیالیستی، و استراتژیهای چپ میتوانید بخوانید. این مصاحبه به دلیل طولانی بودن در دو قسمت منتشر میشود.
چرا طبقه مهم است
مصاحبه با: اریک اُلین رایت
برگردان: رضا جاسکی
تعداد کلمات: ۴۷۸۸
اجازه دهید با این سئوال شروع کنیم که چرا طبقه مهم است. دیوید گروسکی مسئله را با صراحت مطرح میکند که طبقه در مفهوم کلان فقط یک ساختار علمی است. پاسخ شما چیست؟
من با این ادعا که که آن یک مقوله واقعی نیست موافق نیستم. من فکر میکنم پاسخ به سئوال، «آیا آن یک مقوله واقعی است؟» این است که «ان، مکانیسمهای واقعی که نیروی علی در زندگی مردم محسوب میشوند، را مشخص میکند، صرف نظر از اینکه خودِ کنشگران، آن نیروی علی یا مقولات قانونی که دور این مکانیسمها را مرز میکشند، را تشخیص دهند.»
ادعای مارکسیسم این است که روابط اجتماعی در یک سیستم تولیدی، مکانیسمهای واقعی که زندگی مردم را شکل میدهند، را مشخص و یک زمینه اختلاف را معین مینماید، و اینکه قلب آن مکانیسمها ترکیبی از استثمار و سلطه است. این دو کلماتی هستند که برای توصیف مکانیسمهایی استفاده میشوند که طبقات مارکسی برای علت و معلول، مناسب تشخیص میدهند.
بنابراین ادعای گروسکی اینکه اینها واقعی نیستند، باید این باشد که استثمار و سلطه واقعی نیستند، و آنها فقط وهم و اختراع تخیل تحلیلگر است. من فکر میکنم که این یک تشخیص نادرست از طبیعت جوامع سرمایهداری میباشد.
این ادعا که استثمار و سلطه، مکانیسمها هستند، جدا از گفتن این موضوع میباشد که آنها تمام طیف پدیده مشخص و قابل رویتی را توضیح میدهند که مورد علاقه تحلیلگران طبقاتی هستند.
مثلاً مسأله آگاهی مردم را در نظر بگیرید. مردم جهان را چگونه مشاهده میکنند؟ آیا استثمار و سلطه، و اینکه مردم چه جایی در این مکانیسمها دارند، واقعاً آگاهی مردم را توضیح میدهد؟
البته نه. این هرگز درست نبوده است که طبقه، به خودی خود، آگاهی را توضیح میدهد. آگاهی با انواع چیزهای دیگری به جز مکانیسمهای ویژهای که تحت مفهوم طبقه قرار دارند، شکل میگیرند.
اگر برای شما فقط قدرتِ توضیحی آن چیزهای خاصی که آگاهی را توضیح میدهند، اهمیت دارد، آن وقت جواب خواهید داد که «نه، طبقه به خودی خود خیلی مهم نیست.» اما البته، این روش فوقالعاده باریک و محدودی از درک ارتباط این مفاهیم و قدرت توضیحی آنها میباشد.
اکنون به نظر میرسد کن این ایده که طبقه اهمیت دارد–یا حداقل، اینکه نابرابری اهمیت دارد–دوباره، بعد از بحران، بعد از جنبش اکوپای، بعد از پیکتی. به موضع عمده بدل گشته است. شما به برخی از رویکردهای «عقل سلیم» در رابطه با برابری، که در آن نابرابری به شکل اینکه مردم چگونه در موقعیتشان دستهبندی شدهاند، انتقاد دارید. فکر میکنید در این دیدگاه چه چیزی نادیده گرفته میشود؟
آنچه نادیده گرفته میشود شرح اینکه چرا آن انواع از موقعیتها برای طبقهبندی آنها وجود دارد، و چرا موقعیتهای موجود، ویژگیهای متناسب انها را دارند.
این یک چیز است که گفته شود سرمایه فرهنگی و، سرمایه اجتماعی و سرمایه آموزشی، شما را قادر به مبدل شدن به یک مدیر، در یک شرکت چند ملیتی ساخته، از نردبان ترقی بالا برده و در نهایت به یک مدیر عامل تبدیل سازد. اما چرا رتبه مدیر عاملی برای ترقی کردن وجود دارد؟ و اگر آنها وجود دارند، چرا باید درآمد سالانهای داشته باشند که چهارصد بار بیش از درآمد کارگران، بیستبار بیش از کارگران، شش بار بیش از درامد کارگران است؟
چگونه ما میتوانیم ماهیت موقعیتهایی که مردم در آنها طبقهبندی میشوند را توضیح دهیم؟
زمانی بود که از اصطلاح ویژهای برای توصیف این واقعیت استفاده میشد. به موقعیتهای طبقاتی به عنوان «مکانهای خالی» که مردم در آن طبقهبندی میشدند، رجوع میشد. در مقابل این دیدگاه که افراد، موقعیتهای طبقاتی خودشان را بر پشتشان حمل میکنند، یعنی یک ویژگی از خود اشخاص.
البته در حال حاضر، شبکهای از ویژگیهای افراد و ویژگیهای موقعیتها در ساختارِ طبقاتی پایدار و منظم وجود دارند، اما ویژگیهای افراد و ویژگیهای موقعیتها متمایز هستند. تحلیل طبقاتی در یک سنت مارکسی، بیان خود موقعیتهای طبقاتی است.
شما عنوان میکنید که هم روش مارکسی و هم وبری، چیزی برای گفتن در مورد ساختار خود موقعیتهای طبقاتی دارند. اما شیوههای مارکسی و وبری اغلب در مقابل یکدیگر قرار داده میشوند.
یک چیز جالب برای هر کسی که با وبر آشنایی ندارد، هست: ضمیمه کتاب او که در اواخر دهه ۱۹۸۰ نوشته شده، «فروپاشی امپراتوری روم» را بخواند. این ضمیمه شامل مقاله طولانی در مورد فروپاشی امپراتوری روم، و اینکه چرا بتدریج اقتصاد بردهداری پیچیده گشته و بازتولید جامعه رومی را تضعیف نمود، میباشد.
اگر من این مقاله را به دانشجویان واقعاً باهوش دکترای خودم بدهم و آنها ندانند که چه کسی آن را نوشته است، و من بگویم، «برای من ریشه نظری این فصل را بازشناسی کنید»، آنها خوهند گفت، «این به وضوع مارکسیستی است.» دیدگاه وبر در مورد طبقه، یک ویژگی مارکسیستی در خود دارد.
وبر تا حد زیادی طبقات در سرمایهداری را بطور سیستماتیک از نگاه حقوق مالکیت میبیند. این آن چیزی است که او به عنوان محور مرکزی روابط طبقاتی میبیند: سرمایهدار و کارگر. این دو مقوله اساس تحلیل طبقاتی او هستند.
تفاوت بین مارکس و وبر این است که وبر سیستمهای سلطه و نابرابری قبل از سرمایهداری را بر پایه موقعیت و مقام قرار میدهد تا اینکه طبقه؛ بنابراین، او تحلیل طبقاتی را به عنوان چیزی که فقط برای سرمایهداری مناسب باشد، در نظر میگیرد، تا اینکه تحلیل طبقاتی را به عنوان روش درک تغییرات گسترده در سراسر دورههای تاریخی در ساختار سلطه و استثمار ببیند.
همچنین در تجزیه و تحلیل سرمایهداری، چند تفاوت مهم بین مارکس و وبر وجود دارد، به ویژه اینکه وبر در روش خود مسأله استثمار را نادیده میگیرد. ضمنا، تفاوت قاطع بین این سنتها این است که تحلیل طبقاتی مارکس از سرمایهداری در یک پیشنهاد بسیار جسورانه لنگر انداخته است: و آن اینکه برای سرمایهداری یک گزینه وجود دارد.
هدف اصلی تحلیل طبقاتی در مارکسیسم، روشن نمودن شرایط تفوق سرمایهداری و ایجاد یک الترناتیو سوسیالیستی میباشد. اگر سوسیالیسم به عنوان جایگزین سرمایهداری رها شود، آنگاه تقریبا هیچ دلیلی برای مارکسیست بودن باقی نمیماند.هنوز برخی از ایدههای مارکس هستند که میتوانند مفید باشند؛ اما ضدسرمایهداری بودن هدف تحلیل طبقاتی مارکسیستی است. این اشکارا در مورد وبر صدق نمیکند.
هدف از تجزیه و تحلیل طبقاتی وبر، درک تنوع در سرمایهداری است. تحلیل وبر در مورد این است که چگونه طبقات در جامعه سرمایهداری تشکیل شدهاند و چطور انواع مختلف حقوق مالکیت به ساختار روابط طبقاتی از نظر شانسهای زندگی و فرصتهایی که باز یا بسته میشوند، کمک میکنند.
اگر ما علاقهمند به تنوع سرمایهداری و درک اینکه چگونه ساختارهای طبقاتی در طی سرمایهداری دگرگون میشوند هستیم، آنگاه دستهبندیهای وبری برای آن بسیار انعطافپذیر هستند. آنها بسیاری از امکانات تقسیمبندی بر اساس ماهیت قراردادهای کار، ماهیت اموزشهای فنی کارگران را دارند؛ همه اینها ظرفیتهای مختلف بازار و انواع مختلف سرمایهداری که این ظرفیتها را معتبر و یا تضعیف میکنند، را ایجاد مینمایند.
بنابراین تحلیل طبقاتی مارکسیستی به ما کمک میکند که تضادهای بزرگ تاریخی را درک نموده، و سرمایهداری را بواسطه امکان یک الترناتیو به چالش بکشیم.
به همین دلیل من فکر میکنم آنچه که اینها را سازگار میسازد این است که مارکسیستها نیز به تنوع در درون سرمایهداری اهمیت میدهند، و وقتی این موضوع را مطالعه میکنند، آنها بطرز خیلی زیادی وبری بنظر میرسند. آنها به مسائل مشابهی استناد میکنند: سرمایهداری سازمانیافته در مقابل سرمایهداری آشفته، سرمایهداری با یک جنبش توانمند کارگری که حقوق اشتغال امن را تأمین میکند در مقابل سرمایهداری با یک جنبش کارگری غیرسازمانیافته و غیره.
شما اغلب استدلال میکنید که مارکسیسم نباید با یک روش ویژه متمایز شود. میتوانید این را توضیح دهید؟
این غیرقابل تصور نیست که مارکسیستهابتوانند متدولوژی جدیدی را کشف کنند که درواقع به شناسایی مکانیسمهای سببی واقعی کمک کند که هیچ کسی راجع به آن حرف نزده باشد. این ممکن است. بنابراین منظور من این نیست که مارکسیسم نمیتوانست یک متدولوژی متمایز داشته باشد. اما اگر آن، یک متدولوژی جدید کشف کرده است، آن یک متدولوژی علمی جدیدی است که هرکسی باید اقتباس کند.
هیچ دلیلی وجود ندارد که برخی از متدولوژیهای دشوار و غامض که برای تجزیه و تحلیل این مشکلات مورد نیاز است، وجود داشته باشند، اما برای چیزهای دیگر نیازی به آن نباشد.
بنابراین اگر « دیالکتیک» به معنای چیز منسجم است، اگر آن برای درک دگرگونی سیستمها مفید است، آنگاه آن برای درک هر چیزی که در سیستمها شکل میگیرند، مفید است. وقتی که من سعی میکنم ایدههایی مانند «دیالکتیک» یا «تناقضات» را درک کنم و آن را تدقیق کنم، آن نمیتواند چیزی به فرم «برای هر تزی یک انتیتز وجود دارد که از آن یک سنتز بیرون میاید.»، باشد.
چرا باید اینطور باشد؟ آیا هیچ قانون بنیادی طبیعی وجود دارد که بگوید هرجا یک تز وجود دارد، باید یک انتیتزی وجود داشته باشد که نتیجه آن سنتز است؟ نه. در جایی که انواع مشخصی از فرایندهای علی وجود دارند، آنها ممکن است، بنا به دلایلی که باید توضیح داده شوند، موجب اشکالی از مقاومت و مخالفت گردند . و در نتیجه آن تعارض، یک نوع راهحل جدید ایجاد میشود. اگر آن یک دلیل خوبی باشد، آن دلیلی در مورد مکانیسمهاست. این با التماس به عبارتی مانند دیالکتیک آشکار نمیشود.
من فکر میکنم که همه تزهای واقعی مارکسیسم که اعتباری دارند، میتوانند به عنوان توضیحات علمیِ واقعی عادی فرموله شوند–مکانیسمهای علی. مکانیسمهای بنیادی وجود دارند که تاثیراتی ایجاد میکنند، و سپس این مکانیسمها متقابلا بر هم اثر میگذارند.
مکانیسمها ایزوله نیستند؛ آنها کاملاً سربسته نیستند. و نتیجه تأثیر متقابل فرایندهای علی، پدیدههایی میباشند که ما در جهان شاهدش هستیم. پیچیدگی آن این است که همه آنها در بستر آگاهی و کنشگری انسانی که مردم، جهان را مشاهده و تفسیر میکنند، ظاهر میشوند–این بخشی از فرایند است. پس منظور از «دیالکتیک» چیست؟
یکی از فرمولبندیهای جامعهشناسی آن چیزی است که به نام «مساله ساختار– کنشگر» است. مساله ساختار–کنشگر یک مشکل غامض مبهم نیست؛ منظور از آن این است که انسانها در دنیاهای اجتماعی از قبل–موجود که اقدامهای آنها را محدود میکنند، به دنیا میایند.
این بدیهی به نظر میرسد–چطور کسی میتواند با آن مخالفت کند؟ هیچ جامعهشناسی وجود ندارد که تابه حال زندگی کرده باشد و تشخیص ندهد که کودکان در دنیاهایی زاده میشوند که روابط از قبل موجود، ساخته آنها نیست.
اما مردم بزرگ میشوند، به عوامل آگاه بدل میگردند و درگیر فعالیتهایی میشوند که همان روابط مشابه را تولید میکنند. ایا این همان مشکل ساختار–کنشگر نیست؟
این کشف مهمی نیست.این جامعهشناسی معمولی عقل سلیم است. اما آن در عین حال مهم است زیرا این روابط است که آگاهی، تغییر عمدی اجتماعی را، که هدف تجزیه و تحلیل مارکسی میباشد، را امکن پذیر مینماید.
بنا به گفته مارکس، نکته نه فقط تفسیر جهان بلکه تغییر آن است. این یک سخن پوچی خواهد بود اگر استراتژی غیرممکن باشد. نه فقط باید کنشگران وجود داشته باشند، بلکه این میتواند بیهوده گردد اگر کنشگران به مقابله با ساختارهایی که نیازمند تغییر هستند، نپردازند. ایده اینکه ما باید جهان را تغییر دهیم، بدین معنی است که جهانی برای تغییر، مستقل از اراده ما برای تغییرِ ان، وجود دارد. این به معنی مساله ساختار–کنشگر میباشد، و من فکر میکنم این آن چیزی است که باید معنی «دیالکتیک» باشد–واگر نه، من نمیدانم معنی آن چیست.
ایامیتوانید بگویید که برای شما «مارکسیسم تحلیلی» به چه معنی است، و اینکه آیا آن هنوز هم توضیح مفیدی از یک گرایش زنده محسوب میشود؟
این اصطلاح در اوایل دهه ۱۹۸۰ به عنوان روشی برای توصیف آنچه که توسط گروهی مارکسیست یا مارکسی یا پژوهشگران متمایل به مارکسیسم یا مارکسیستهای پنهان سکه زده شد، که بطور سالانه برای بحث پیرامون اندیشههای مارکسیستی همدیگر را ملاقات میکردند.
من فکر میکنم، شخصیتهای بازیگر آن کاملاً شناخته شده هستند. فکر میکنم مرکزیترین چهره آن جی. ای. کوهن، فیلسوف کانادایی–امریکایی بود. افراد دیگری که بیشترین همکاری را با آن داشتند ، روبرت برنر، ادام پرزورسکی، جان رومر، من خودم، جان الستر و چند نفر دیگری در آن زمان بودند. سام بولز نیز عضوی از گروه شد.
این یک گروه از افرادی بود که متعهد به بازپرسی بیامان، سیستماتیک و روشن از مفاهیم گسترده مارکسی بودند. مثلاً مفهوم استثمار را در نظر بگیرید. آن در اصل توسط مارکس در رابطه با تئوری ارزش کار فرموله شد. ما یک سری از مباحثات داشتیم که سالها در مورد اینکه چگونه به بهترین وجهی میتوان در رابطه با استثمار فکر کرد، طول کشید. من چیزی را بسط دادم که آن را یک گزارش جامعهشناختی از استثمار مینامم و آن کاملاً مستقل از تئوری ارزش کار میباشد.
همه این تلاشی بود برای اینکه مکانیسمهای زیربنایی که این مفاهیم با آنها مشخص میشدند، دقیق گردند. عنوان تحلیلی از فلسفه تحلیلی گرفته شد، که آن فقط، من فکر میکنم، روش بیان استفاده واضح و دقیق از اصطلاحاتی است که برای تعریف روشن هر چیزی که در موردش صحبت میشود، میباشد.
روش «تحلیلی» هیچ ادعای اساسی در موردمحتوی ایده ندارد، بلکه این که چگونه ما میتوانیم آن را ارزیابی کنیم. این به معنی آن نیست که مارکسیسم تحلیلی واقعاً تعهد ویژهای نسبت به تئوری انتخاب عقلانی دا شت؛ این فقط یکی از جریاناتی بود که مارکسیستهای تحلیلی آن را جدی میگیرند.
بنابراین مارکسیسم تحلیلی در مورد وضوح و دقتِ مفاهیمِ حولِ مکانیسمهای بازی است. حالا، تئوری انتخاب عقلانی دقیقاً زیباست، زیرا آن در مورد مکانیسمهای بازی و برای گونههای ویژهای از معضلات بسیار دقیق و روشن است ، و به شما روش خوبی برای تکیه بر مجموعهای از استدلات را میدهد.
و برای برخی از افراد گروه–بخصوص جان رومر–ان، روش ویژه پیکربندی مشکلات و جستجوی راهحلهایی است که در تفکر انان غالب میباشد. اما حتی جان رومر نیز اصلاً اصراری بر این نداشت که مدلهای انتخاب عقلانی، روش توضیح هر چیزی میباشد.
نام درونی که گروه به خود داده بود، شاید کمی متکبرانه، «گروه مارکسیسم بی گزاف» بود. این شوخی درونی ما در مورد آن چیزی بود که ما را تعریف میکرد. و من فکر میکنم، از جهاتی، آنچه که وظیفه گروه بود را بهتر مشخص مینمود: خلاصی از دست کهنهپرستی در مارکسیسم و شناسایی قویترین و قابل دفاعترین هسته مارکسیسم.
در مورد من، این امر به تعهدم به مارکسیسم به مثابه زمینهای که من میخواستم کارم را ادامه بدهم، کمک نمود. برای بعضی دیگر از افراد گروه، آنها متقاعد شدند که خوب، مارکسیسم یک حوزه کوچک تخصصی خوبی محسوب میشد، اما دیگر برای آنها چیز بیشتری نبود.
آدام پرزورسکی و جان الستر، هر دو گروه را ترک گفتند. آنها احساس کردند که از وظیفه بازپرسی از مفاهیم مارکس خسته شده بودند. چیز بیشتری برای کسب وجود نداشت، و مسائلی که انها بیشتر علاقه داشتند را میشد به شکل پربارتری در زمینه متفاوتی دنبال نمود.
اندرو لوین، در کتاب «ایندهای برای مارکسیسم؟» مینویسد که مسیر او–و او آن را مسیری طبیعی در نظر میگیرد–از آلتوسری به مارکسیسم تحلیلی بود. این به نظر غیر معمول میاید زیرا تئوری فرانسوی و فلسفه تحلیلی اغلب به مثابه دو قطب متضاد در نظر گرفته میشوند. آیا آن مسیر شما بود، یا اینکه شما از یک جای دیگری امدید؟
اولین اثری که من نوشتم و به سختی با این مسائل دست و پنجه نرم میکرد، در مورد پولانزاس بود. من آلتوسر را هنگامیکه دانشجوی کارشناسی ارشد در اوایل دهه هفتاد بودم خواندم، و پولانزاس را حتی بیشتر از آلتوسر؛ من در پولانزاس مجموعه غنیتر استدلالی نسبت به آلتوسر کشف کردم. من فکر میکنم، میتوانم این چنین بیان کنم، نسبت مزخرف آلتوسر هنوز بسیار بالا بود: او دست تکان میداد و خیلی زیاد دست به دعای مفاهیم بی مشخصات میشد. شما باید میانبر میزدید تا اینکه بتوانید به هسته واقعی تحلیلی آن برسید.
هنوز هم همینطور است، با اینکه ، هم پولانزاس و هم آلتوسربه تعیین مفاهیم اهمیت میدادند، و نه اینکه فقط آنها را از قفسه بردارند و سپس به زور، استدلالی را وارد این مفاهیم فرموله شده و روشن بکنند.
من با امتحان کردن استدلالهای پولانزاس چیزهای زیادی یاد گرفتم. اولین کار من در مورد طبقه، یک انتقاد از پولانزاس بود. پولانزاس مطرح میکرد آنچه که معمولاً طبقه متوسط خوانده میشد، یک طبقه جدید خردهبورژوا بود. من استدلال کردم که چرا من فکر میکردم آن نمیتوانست مکانیسمهای درگیر را به درستی شناسایی کند–چرا مقوله «کار غیرمولد» مقوله مناسبی برای درک روابط طبقاتی محسوب نمیشد.
و پس از آن من پیشنهاد یک آزمون تجربی برای بحث داشتم که فقط بحث در مورد تعاریف نبود: ما میتوانیم شواهد را بسط دهیم تا زمانی که واقعا این مفهوم خردهبورژوازی جدید مرزهای طبقه را بهتر از الترناتیو جایگزین من، به شکل مکانهای متضاد در درون روابط طبقاتی، مشخص کند.
بنابراین، در مورد شخص من، قطعاً خواندن آلتوسر و پولانزاس، قبل از مشغولیت من با آنچه که بعداً مارکسیسم تحلیلی نام گرفت، بود؛ اما من فکر میکنم موضع من نسبت به آلتوسر و پولانزاس، هنوز درافتادن مارکسیسم تحلیلی با درک آلتوسری بود.
اگرچه من آن را اینگونه عنوان نمیکردم، من فکر میکنم شیوهای که من آنها را مورد سؤال قرار میدادم این بود که بگویم، «این مفاهیم به اندازه کافی روشن نیستند. اجازه دهید این مکانیسمها را دقیق کنیم. بیایید ببینیم ایا انشعاب تجربی وجود دارد که ما بعداً بتوانیم از آن برای فیدبک به تفکر نظری خود استفاده کنیم.»
سپس من کتاب جری کوهن را خواندم، و البته آن برای من چون بسیار دیگری از افراد، یک تجربه روشنگرانه بود. وقتی من آن را خواندم، گفتم، «اها، الان میفهمم که این روشی است که باید بدان عمل نمود. بدین گونه میتوان تا قعر ریشه توضیحات رفت و آنها را معقول نمود، و ایدههای منسجمی، که به شکل کمتر روشنی فرمولهبندی شده بودند، را تفسیر نمود. من سپس یک بررسی انتقادی از کتاب جری کوهن نمودم، که جری از آن خیلی خوشش امد، و برای همین مرا دعوت کرد که به گروه مارکسیسم تحلیلی که سال دومش را از سر میگذراند، بپیوندم.
کسی که با موضع آلتوسری شروع کرده و بهترین آثار را نوشته–که من آن را به عنوان بازسازی تحلیلی آلتوسر و پولانزاس در نظر میگیرم–یوران تربورن است. «ایدئولوژی قدرت و قدرت ایدئولوژی» و «طبقه حاکم چه میکند وقتی که حکومت میکند؟»-من فکر میکنم که اینها دو تا از بهترین کتابهایی هستند که در سنت آلتوسری نوشته شدهاند. آنها از این نظر آلتوسری هستند که هنوز ایدههای پولانزاس و آلتوسر را کاملاً جدی میگیرند، اما به آنها فرم منطقی و منسجمی میدهند که نه پولانزاس و نه آلتوسر میتوانستند انجام دهند. من فکر میکنم انها کتابهای بسیار خوبی هستند.
آن کتابها در پایان شکوفایی بزرگ مارکسیسم در دهه ۱۹۷۰ که در اوایل دهه ۱۹۸۰ به پایان رسید نوشته شدند، و هیچکدام از آنها به عنوان هسته اصلی ایدهها در تفکر مارکسیستیِ متعاقب ان، مطرح نشدهاند. من فکر میکنم که ممکن است در فرصتی مناسب در آینده، مجدداً کشف شوند و به آنها اهمیتی داده شود که سزاوارش هستند.
شما همیشه تمایل دارید به طور جدی به بحث در مورد آثار علمی خود بپردازید و به این معروف هستید که عقاید خود را تغییر میدهید، گاهی حتی در مورد مفاهیم اساسی. چه چیزی در کار شما از آغاز تاکنون ثابت باقی مانده، و چه چیزی تغییر کرده است؟
ثابتترین ایدهها اساساً هسته مارکسی دارند: هدفِ درک ساختار طبقاتی سرمایهداری، درک شرایط تغییر آن است. دلایل تمرکز بر استثمار سرمایهداری شامل هم تعهد اصولی به از بین بردن استثمار سرمایهداری، و هم تعهد جامعهشناختی به درک شرایط برای دگرگونی سرمایهداری یا تعالی سرمایهداری به یک الترناتیو میباشد.
من میتوانم بگویم که سراسر آثار من سرشار از تحلیل ضد کاپیتالیستی از سرمایهداری میباشد: ایده اینکه اصل اساسی که سرمایهداری را به یک ساختار مضر اجتماعی بدل میکند، ساختار طبقاتی آن است. مارکسیستهایی وجود دارند که فکر میکنند در واقع، بازار مقصر است–طبقات بد هستند، اما درواقع، مقصر بازار است. مایکل البرت و روبین هانل برای یک نقد ضدبازاری از سرمایهداری بحث و مشاجره میکنند. من مخالف آن هستم. آنچه که در مورد بازار قابل اعتراض است، فقط قابل اعتراض است اگر هر جایی که شما بازار دارید، در نهایت، استثمار سرمایهداری و سلطه نیز داشته باشید.
من با انتقاد از بازار موافق میبودم اگر این واقعیت داشت که بازار لزوماً روابط طبقاتی سرمایهداری را تولید مینمود. این اساساً نظر مایکل البرت میباشد. او استدلال میکند که یک خرده از بازار شبیه یک خرده از بردگی، یک خرده از سرطان است. یک ذره از بازار بتدریج شما را خواهد کُشت.
من فکر میکنم که این اشتباه است. شما میتوانید بازارهای بسیار قوی داشته باشید که در آن تمرکز سرمایه مسدود شده باشد، و کنترل دمکراتیک بر تخصیص منابع برقرار شود. روبین هانل و من در یک بحث طولانی حول این مسائل در کتاب آینده ما از نشر ورسو: «پیشنهاداتی برای یک اقتصاد دموکراتیک» شرکت داریم.
یک اقتصاد سوسیالیستی شبیه چیست؟ چه مکانیسمهایی وجود دارند که از تمرکز سرمایه بتوانند جلوگیری کنند؟
اول از همه من فکر میکنم که مفهوم یک اقتصاد کامل سوسیالیستی، نامفهوم است. درست مثل آنکه مفهوم یک اقتصاد سرمایهداری نامفهوم است. هر اقتصادی یک اکوسیستم از مکانیسمهای ناهمگن، با کیفیت متمایز تولید و توزیع خواهد بود. سوال این است که «کدام مکانیسمها مسلط میگردند؟» و نه اینکه «کدام مکانیسمها همه چیز را در دست خواهند گرفت؟»
در هر اقتصاد سوسیالیستی، یک بخش بزرگ خدمات عمومی برای امکانات رفاهی مستقیماً توسط تخصیص دولتی فراهم میشود. اگر آموزش و پرورش و بهداشت و درمان و فضای تفریحی عمومی و یک مجموعه از چیزهای دیگر، همگی به عنوان کالازدایی کالاهای عمومی ارائه شوند، این میتواند به آسانی شصت درصد از اقتصاد را تشکیل دهد. این یک بازار سوسیالیستی نیست، آن فقط سوسیالیسم نیست. حداکثر، بازار بخشی از اقتصاد خواهد بود.
در هر اقتصاد سوسیالیستی با بازار، بخشی از بازار نیز سوسیالیستی نخواهد بود. من هیچ دلیلی نمیبینم که چرا شما نتوانید رستورانهای کوچک که صرفاً توسط افرادی که میخواهند یک رستوران کوچک را اداره کنند، داشته باشید.
و شاید همه آنها نباید تعاونی شوند. ترجیح من این است که شرکتهای کوچک باید تعاونی باشند–انها باید هنوز به شکل دموکراتیک اداره شوند–اما شاید هم نه. شاید فضا برای انواع خاصی از مالکیتهای غیر تعاونیِ فردی کارافرین در یک اقتصاد تحت سلطه روابط سوسیالیستی وجود داشته باشد. من نمیدانم که چه ترکیبی از اشکال متفاوت، کمال مطلوب است.
آیا کارکنان یک رستوران خصوصی فرضی، گزینههای دیگری خواهند داشت؟
قطعا. شما به همه درآمد پایه خواهید داد که هر کسی میتواند به آن «نه» بگوید.شما باید یک مجموعه گستردهای از کالاهای عمومی داشته باشید طوری که بخش عمده مصرف هر فردی مبتنی بر بازار نباشد. استاندارد زندگی مردم بهسادگی وابسته به کسب درآمد نیست؛ آن وابسته به امکاناتی است که در دسترس عموم قرار دارند، باضافه درآمد شما. ترکیب درآمد اساسی به علاوه امکانات عمومی بدین مفهوم است که شما میتوانید یک زندگی شرافتمندانه بدون مشارکت در روابط تولیدی سرمایهداری داشته باشید.
یک اقتصاد سوسیالیستی همه انواع دیگر امکانات، برای اشکالات مختلف تولید تعاونی را دارد. من انتظار دارم که یک اقتصاد بازار سوسیالیستی، میبایست گرایش به تضمین عمومی تعاونیها به نسبت بیشتری در مقابل کارفرمائیهای فردی را داشته باشد. و راههای زیادی برای انجام آن وجود دارند–برای نمونه، از نظر راهی که شما میتوانید بازارهای اعتباری را سازماندهی کنید و نیز راهی که فضای عمومی را سازماندهی میکنید: ایجاد میکراسپیس [ ( makerspace or hackerspace ) مکانی واقعی که متخصصان در آن جمع شده و به تبادل ارا میپردازند. هکراسپیس نیز نامیده میشود. م] برای تولید مدولار در مقیاس کوچک در فناوری پیشرفته و مانند ان.
چگونه میتوان از تمرکز سرمایه جلوگیری کرد؟ ما در حال حاضر مقرارت جلوگیری از انحصار، هر چند نه به طور موثر، را داریم. برای جلوگیری از تمرکز ثروت، نیاز به قوانینی است که محدودیتهای روشنی در انباشت سرمایه ایجاد میکند. شرکتهایی که کارکنانشان بالاتر از تعداد معینی هستند، باید تعاونی گردند، و اگر نمیخواهند، مسئلهای نیست، آنها میتوانند کوچک باقی بمانند. در هر حال، هیچ ضرورتی به بزرگ شدن وجود ندارد.
رقابت شرکتها را مجبور به بزرگ شدن نمیکند، مگر آنکه صرفهجویی به مقیاس یا مزیت مقیاس [کاهش هزینه در اثر افزایش حجم تولید. م] بزرگتری وجود داشته باشند. درست است؟ اگر صرفهجویی به مقیاس وجود نداشته باشد، دیگر دلیلی برای اینکه شرکتها به خاطر رقابت بزرگ شوند، وجود ندارد. مزیت رقابتی آنها افزایش نمییابد، اگر بزرکتر شوند.
من فکر میکنم مزیت مقیاس به سرعت در بسیاری از حوزههای تولیدی در حال کاهش است، که بازتولید شرکتهای کوچک با بهرهوری بالا را توانا میسازد.این دستورالعملِ یک اقتصاد بازار تعاونی است.
این نوعِ دید در چپ افراطی یا «خیلی چپ» بسیار بحثبرانگیز است. درست است؟حضور بازار برای بعضی از سوسیالیستها توهین محسوب میشود، و نسبت به خود ایده «دستورالعمل برای مهمانخانههای اینده» نیز بعضی از اعتراضات وجود دارد.
اجازه دهید فقط دخالتی در مورد یک اصطلاح داشته باشم. این عبارت «خیلی چپ» است. من میگویم که به بازار، توسط چپ خشک و جامد اعتراض میشود. «خیلی» نشان میدهد که آن بیشتر چپ است؛ اما چپتر به معنی سادهلوح نیست. این به معنی تعهد عمیقتر به یک الترناتیو ازادیبخش و برابر و پایدار است. من خودم را خیلی چپ میدانم. دقیقاً به این خاطر است که من خواهان ناهمگونی نهادی در مقصد هستم–من معتقدم که این بهترین شانس ماست. من فکر نمیکنم این امر در خور آن باشد که گفته شودشما کمتر چپگرا هستید.
من فکر میکنم اصل بنیادی برای سوسیالیسم دمکراسی از بالا تا پایین است، اما شما نمیتوانید از قبل تصمیم بگیرید که چه چیزی باید نتیجه یک مشورت دمکراتیک باشد. این را افرادی که درگیر مبارزه دمکراتیک هستند، حل میکنند چرا که ما نمیدانیم چه احتمالاتی وجود دارند.
پیشبینی من این است که یک جامعه عمیقاً قوی دمکراتیک، فضا را برای بازار ایجاد میکند زیرا مردم آن را به عنوان یک راهحل ارزان برای یک مشکل پیچیده در نظر خواهند گرفت. با توجه به همه سازشها که اجتنابناپذیر هستند، بهتر است که یک فضای معقول به بازار داده شود، تا اینکه همه چیز را برنامهریزی نمود.
اما این یک پیشبینی در مورد آنچه که اگاهان آینده به آن میرسد، میباشد و نه یک نسخه برای آنکه آنها چه باید بکنند. مگر اینکه شما باور داشته باشید که هیچگونه سازشی در کار نخواهد بود، آنگاه ذاتاً مبهم خواهد بود که بدانیم نقش بازار در یک اقتصاد پساسرمایهداری چه خواهد بود.
چالشی که من در مقابل هانل (که اعتقاد دارد اقتصاد باید به شکل دمکراتیک بدون دادن نقشی به بازار برنامهریزی شود) قرار دام، که من فکر میکنم او پاسخی برای آن نداشت، بدین صورت است : «خوب، اگر شما باور دارید که سازشی در کار نخواهد بود، اینکه مشکل «جلسات بسیار زیاد» وجود نخواهد داشت، اینکه پیامدهای پیشبینی نشده برای تلاش در جهت حل بسته مصرفی مردم در سال آینده وجود نخواهد داشت–که این بخشی از راه حل انهاست–شاید بازار را بتوان حذف کرد». من شک دارم. اما اگر شما باور به سازش نداشته باشید، آن گاه شما نمیتوانید از قبل در مورد ترکیب آن تصمیم بگیرید.
ادامه دارد
برگرفته از ژاکوبین
Erik Olin Wright, Why Class Matters, www.jacobinmag.com, 2015-12-23