همیشه کمونیستها، فاشیستها، نازیستها، اسلامیستها و بسیاری دیگر از طرفداران ایدئولوژیهای چپ و راست و دینی (به درستی یا نادرستی) متهم به جبرگرایی تاریخی هستند، اما طرفداران پایان ایدئولوژیهای سیاسی تا چه حد از این اتهام مبرا هستند؟ این فقط مبارزین ازادیخواه و برابرطلب در کشورهای دیکتاتور جهان نبودند (و نیستند) که در دادگاههای فرمایشی، سخن از بیگناهی در برابر دادگاه تاریخ مینمودند، بلکه جورج بوش هم در دفاع از تصمیم خود برای اشغال عراق گفت «تاریخ حقانیت مرا ثابت خواهد کرد.» اما این آینده چیست که همه در پی اتحاد با آن هستند؟ چه قدرتی در آینده نهفته است که همه خود را در خدمت آن میدانند و حقانیت خود را از آن میطلبند؟ ابعاد سیاسی زمان چیست؟
در مقاله زیر دانیل ستراند به بررسی شباهتها و تمایزات تئوری پایان ایدئولوژیها در میانه دهه پنجاه میلادی و چهل سال بعد در نظریات فرانسیس فوکویاما میپردازد. وی نگاه ویژهای به رابطه زمانگرایی و رابطه حال و آینده در ایدئولوژیهای سیاسی و طرفداران پایان عصر ایدئولوژی دارد. دانیل ستراند معلم تاریخ در دانشگاه استکهلم است.
بدون الترناتیو
نوشته:دانیل ستراند
برگردان: رضا جاسکی
تعداد کلمات:۳۹۲۳
تئوری مرگ ایدئولوژیهای سیاسی در بحثهای اجتماعی غربی درست بعد از پایان جنگ دوم جهانی رشد کرد. اگرچه آن تئوری بسته به نویسنده و موضوع، بیانهای مختلفی مییافت اما اساساً یک تفکر را تدوین مینمود: بعد از جنگ، ایدئولوژهای سیاسی که در طی نیمه اول سده بیستم نقش مرکزی در زندگی سیاسی جهان غرب بازی کرده بودند، اهمیت خود را در دموکراسیهای لیبرال اروپایی و امریکای شمالی از دست داده است. با ظهور دولتهای رفاه کنیزی، نابرابریهای اقتصادی و اجتماعی که مهر خود را بر جامعه صنعتی قدیمی زده بود، به کمک سیاست فعال بازتوزیع متعادل گشت.در نتیجه، دکترینهای سیاسی که هدفشان ایجاد نظم اجتماعی متفاوت رادیکال بود، دیگر نمیتوانستند پایه مادی یا نیروی جذابیتی داشته باشند. دهه ۱۹۵۰ ، سطح بالای اشتغال، رفاه نسبی در میان بخشهای بزرگی از جمعیت و امکانات مناسب مصرفی را با خود به همراه داشت. این به نوبه خود باعث کاهش تضادهای اجتماعی گشته و مورد سؤال قرار دادن قوانین بازی نظامهای لیبرال دموکراسی را تقلیل می داد. فرض بر این بود، جنبشهای ضددموکراتیکی که در دوره بین دو جنگ جهانی از بدبختی اقتصادی اروپا و ایالات متحده بهره جسته بودند، دیگر به سختی بتوانند برنامه خود را در میان مردمی که به جای سوپ و کوپنهای غذایی، با یخچال و تلویزیون احاطه شده بودند، تثبیت نمایند. دستهای از محققین در هر دو سوی اقیانوس اطلس ادعا کردند که ایدئولوژیهای سیاسی خواهند مرد١.
ایدئولوژیهای قدیمی–لیبرالیسم، کمونیسم، فاشیسم و نازیسم–به گونههای مختلف نوید آینده بسیار متفاوتی نسبت به حال را داده بودند. بدون توجه به روایت گفته شده–جامعه نظم هارمونیک بازار آزاد را مییافت، جامعه بی طبقهای که در آن ابزار تولید اجتماعی میگشت، یا پاکسازی قومی حکومت هزار ساله– ایدئولوژیها پیشرفت تاریخی و ظهور تدریجی و یا ناگهانی یک جامعه کاملاً جدید را تضمین مینمودند.
ایدئولوژیهای قرنهای نوزده و بیست، در پرتو آگاهی تاریخی بعد از انقلاب فرانسه، یعنی اعتقاد به اینکه حال و آینده از هم جدا بوده و امکان تغییر جامعه به گونهای بهتر وجود دارد، پدید امدند. از این رو، ایدئولوژیهای سیاسی مبتنی بر زمانگرایی بودند که شکاف عمیقی بین انچه راینهارت کوزلک، مورخ المانی، انرا شکاف بین «فضای تجربی» و «افق انتظار» مینامد، را فرض مینمودند٢. بر خلاف جامعه کم و بیش ایستای فئودالی، جایی که تغییرات به شکل تدریجی رخ میداد و انتظار انسانها از اینده، به طور کامل بر اساس تجربهاشان از گذشته تعیین میگشت، در دوره بعد از تحولات بزرگ سیاسی قرن هجدهم، باور فزایندهای به اینکه جامعه آینده کاملاً متفاوت از گذشته خواهد بود، وجود داشت. بنا بر گفته کوزلک، از پایان قرن هجدهم مفهوم پیشرفت «به دگرگونی فعال این دنیا، و نه دنیای پس از مرگ» متمرکز شد. «نکته جدید آن بود که انتظارات جدیدی که متوجه آینده بود، از همه تجاربی که تا آن زمان وجود داشتند، جدا شدند…. بعد از آن فضای تجربه افق انتظارات را محصور ننمود ، بلکه مرز فضای تجربه و افق انتظار از هم مجزا گشتند.»٣
پس از این زمانگرایی انقلابی بود که طرفداران لیبرالیسم، کمونیسم و سوسیالیسم توانستند ادعا کنند که جامعهای اساساً متفاوت–عادلانهتر، آزادتر و عقلانیتر–در شرف تکوین بود. تئوری مرگ ایدئولوژیهای سیاسی به معنای اساساً زیر سؤال بردن این امیدها بود. نظریهپردازان دهه پنجاه با اعلام مرگ ایدئولوژیها، از طریق رد چشمانداز نظمهای سیاسی الترناتیو به عنوان «خیالی» یا «غیر واقعی»، در صدد تعدیل باور به نیروی رهاییبخش آینده بودند. دانیل بل، جامعهشناس آمریکایی در کتاب خود «پایان ایدئولوژی» در سال ۱۹۶۰ نوشت: «امروزه، افراد جدی بسیار کمی معتقدند که میتوان یک قالب اجتماعی را ساخت و از طریق هنر مهندسی اوتوپی جدیدی که مشخصه آن هارمونی اجتماعی است را ایجاد نمود.» بل عنوان کرد، در میان روشنفکران دهه ۱۹۵۰، « حدی از اجماع در مورد مساگل مربوط به سیاست وجود دارد: آنها دولت رفاه را پذیرفتهاند، مطلوبیت عدم تمرکز قدرت سیاسی را درک نمودهاند، و از اقتصاد مختلط و کثرتگرایی سیاسی دفاع میکنند. از این جهت…عصر ایدئولوژی به پایان رسیده است.»٤
بطور مشخص، اولین بار در محافل دانشگاهی اطراف بل بود که اصطلاح «پسا سیاسی» پخش شد: از آنجا که دولت رفاه تمام درگیریهای بزرگ اجتماعی را حل و فصل کرده بود، انتظار هیچ تغییر بنیادی در نظم جامعه وجود نداشت. با استفاده از کلمات فرانکو «بیفو» براردیس، نظریهپرداز ایتالیایی، میتوان گفت که نظریهپردازان تئوری مرگ–ایدئولوژی در دهه ۱۹۵۰، پیشبینی «فسخ تدریجی آینده » را نمودند٥.انها استدلال میکردند که دیگر هیچ گزینه معتبری برای جامعه وقت وجود نداشت.
نقد ایدئولوژیها به مثابه فلسفه تاریخ
بنا بر نظریهپردازانی که در دهه ۱۹۵۰ مرگ ایدگولوژیها را اعلام کردند، امکان تشخیص یک نظم ذاتی، جهتگیری یا منطق در تاریخ وجود نداشت. اگر چه این تئوریپردازان خود را وارثان روشنگری در نظر میگرفتند، و در نتیجه در له دلیل، علم و حقایق تجربی استدلال میکردند، اما تأکید داشتند که فرایند تاریخی به خودی خود فاقد چنین کیفیتی بود. آنها بصورتی پایدار مخالف سنت هگلی بودند و توانایی تشخیص اهداف بزرگتر و یا «معانی» عمیقتر را نمیپذیرفتند. رمون آرون، جامعهشناس فرانسوی در کتاب خود «افیون روشنفکران» در سال ۱۹۵۵ نوشت، «هدف تاریخ هیچ چیز بیشتری جز تبلور تزلزلناپذیر اعمال ما نیست؛ در مورد آینده هدف مقّدری وجود ندارد»، او ادامه میدهد «هیچ قانونی، اعم از انسانی یا غیرانسانی وجود ندارد که بتواند به هرج و مرج وقایع، یک نتیجه قطعی، چه درخشان چه افتضاح، بدهد.»٦ رد تمام اشکال جبر تاریخی، سنگ بنای نقد تئوریپردازان مرگ ایدئولوژیها بود. بنا بر نظر آرون و حامیان وی، اشتباه اساسی ایدئولوژیها این بود که ادعا مینمودند تاریخ جانبدار انهاست. ادوارد شیلز جامعهشناس آمریکایی در سال ۱۹۵۸ نوشت که ایدئولوژیها بنا را بر این میگذارند که «هر سیاست درستی نیازمند دکترینی است که بتواند هر حادثه منحصربفردی را در جهان–هم در مکان و هم در زمان–توضیح دهد.» سیاستمدارانی که تلاش دارند چنین ایدئولوژیهایی را تحقق بخشند «باید اقدامهای خود را در رابطه با تاریخ به عنوان یک کلیت در نظر گیرند. آنها بایستی [عملکردشان] را در جهت اوج تاریخ، یا به شکل یک دوران تازه تاریخی که از همه جهات مهم جدید است، یا اینکه در یک نظم موجود اجتماعی برای رسیدن به کمال شکوه، در نظر بگیرند.»٧
از نظر بل، آرون و شیلز، مقدمترین مشکل ایدئولوژیها این بود که آنها تاریخ را مانند فرایندی درک میکردند که به ناچار به سوی یک هدف از قبل تعیین شده–چه این غایت جامعه سوسیالیستی یا حکومت هزار ساله نازیستی میبود–پیش میرفت. بنابراین، جنایاتی که در دوران استالینیسم و فاشیسم صورت گرفت را میشد از طریق ادعای این ایدئولوژیها بر پیروی از قوانین عینی تاریخ، توضیح داد.
هر چند که بسیاری از محققان این دوره بین ایدئولوژیهای سیاسی و جبرگرایی تاریخی علامت مساوی میگذاشتند، تعداد اندکی از انان این موضوع را با همان وضوح هانا آرنت، فیلسوف المانی–یهودی بیان میکردند. او در مقاله «ایدئولوژی و ترور» در سال ۱۹۵۳ استدلال کرد که وجه مشخصه ایدئولوژیها این بود که آنها فکر میکردند اساساً از طریق یک سری ایدههای فرضی–مانند مبارزه طبقاتی تاریخی یا برتری طبیعی نژادی–قادر به توضیح توسعه تاریخ در شکل کلی آن بودند. هر رویداد یا واقعه، از طریق یک سری استدلات قیاسی مبتنی بر یک فرض خاص، در یک فرایند متاتاریخی که در جهت یک هدف مشخص تاریخی پیش میرفت، قرار داده میشد و آنهایی که مخالف این تحول بودند میتوانستند آن را مانند مبارزه با اسیابهای بادی تاریخ رد نمایند. هانا آرنت نوشت:
یک ایدئولوژی به معنای واقعی کلمه همانطور که از نامش بر میاید: یک ایده منطقی است [ide-logic]. موضوع ایدئولوژی تاریخی است که «ایده» در آن به کار گرفته میشود. نتیجه چنین کاربستی، مجموعه گزارههایی در مورد بودن چیزی نیست، بلکه توسعه فرایندی است که دائماً در حال دگرگونی است. ایدئولوژی با روند رویدادهای تاریخی به گونهای برخورد میکند تو گویی آنها همان «قانونی» را دنبال میکنند که تولید منطقی «ایده» اش نیز از آن پیروی میکند. ایدئولوژیها وانمود میکنند که از تمام فرایند تاریخی رازگونه–اسرار قدیمی، پیچیدگی حال، آینده نامشخص–به خاطر منطق ذاتی ایدههای خود، اطلاع دارند.٨
اگر چه آرنت در کنار بحث مرگ ایدئولوژیها قرار داشت و خود هیچ ادعای مشابهای ننمود، اما تعریف ایدئولوژیک وی در محققانی چون بل، آرون و شیلز طنین افکند .انها ادعا نمودند فلسفههای تاریخ توتالیتر بوده و به مقابله با همه رسوم دموکراتیک برمیخاستند زیرا آنها اهمیت اعمال فردی را نادیده گرفته و به تجاورز به حقوق بشر تحت عنوان پیشرفت تاریخی مشروعیت میبخشیدند. در جامعه بعد از مرگ ایدئولوژیها انتظار میرفت که دیگر سیاست نه بر پایه دکترینهای فلسفه تاریخ، بلکه علوم اجتماعی و هنر مهندسی منطقی اجتماعی گذاشته شود. قرار بود مشاهدات علمی، و نه برنامههای ایدئولوژیکی، سیاست را کنترل کند.٩
از این رو، تئوری مرگ ایدئولوژیها همه ادعاهای گسترده فلسفه تاریخ را به دور ریخت. نقطه حرکت اشکار تئوری، هر چند که صریحاً بیان نشد، این بود که آن تئوری بر پایه هیچ یک از فرضیات متاتاریخی یا گمانپردازیهای تاریخی بنا نشده بود. اگر این فرض در همان ابتدای دهه ۱۹۶۰ به چالش کشیده شد، طبعا انواع بعدی نظریات مرگ ایدئولوژیها نیز موجب شک و تردید فراوانی گشت، که چگونه تصور مرگ ایدئولوژیها در واقع خود یک نوع فلسفه تاریخ نبود.١٠
هنگامی که فرانسیس فوکویاما، محقق علوم سیاسی امریکا، پس از سقوط دیوار برلین تئوری مرگ ایدئولوژیها را، از طریق ادعا ی اینکه پیروزی لیبرال دمکراسی جهانی نقطه پایانی بر درگیریهای ایدئولوژیک بشر نهاده است، احیا نمود، او این ایدهها را در یک چارچوب فلسفه تاریخی معرفی کرد. فوکویاما در سال ۱۹۸۹ نوشت، «انچه که ما هماکنون شاهدش هستیم فقط پایان جنگ سرد نیست، بلکه همین طور پایان تاریخ است: یا به عبارت مشخصتر، نقطه پایان توسعه ایدئولوژیک انسان و جهانی گشتن دموکراسی لیبرال غربی به مثابه شکل غایی حکومت انسانی است.»١١
بنا به گفته فوکویاما، فروپاشی اتحاد شوروی و پیروزی دموکراسی آمریکایی فقط مرگ ایدئولوژیهای سیاسی نبود بلکه نقطه پایان تاریخ بشری نیز محسوب میشد. فوکویاما در خوانش خود از مفسر فرانسوی هگل، الکساندر کوژو نوشت، در نظم لیبرال دمکراتی که در پایان تاریخ منتظر ایستاده بود، «همه اختلافات گذشته حل شدهاند و تمام نیازهای بشری تأمین گشته است. مبارزات و منازعات دیگری حول <موضوعات بزرگ> وجود ندارد و در نتیجه نه نیازی به ژنرالها است و نه دولتمردان. آنچه که باقی است، عمدتا فعالیتهای اقتصادی میباشد.»١٢
فوکویاما از طریق پیوند دادن تئوری مرگ ایدئولوژیها به فلسفه غایتشناسی تاریخی کوژو، نه فقط از ضد هگلیسمی که وجه مشخصه اسلاف وی در دهه ۱۹۵۰ بود خلاصی یافت، بلکه وی ادعای آنها مبنی بر این که تئوریشان بر پایه فرضیه روند تاریخ نبود، را به چالش کشید. به نظر میرسید، آنچه که تز فوکویاما در باره پایان تاریخ نشان داد این بود که خود ایده مرگ ایدئولوژیها وابسته به برخی از مفروضات در مورد نیروها، جهتگیری و هدف تاریخ بود.با وجود انتقاد مکرر انان از «تاریخگرایی»، «جبر تاریخی»، «اوتوپیسم» و «اعتقاد به حکومت هزار ساله» میتوان در نزد نظریهپردازان دهه ۱۹۵۰ این درک را تشخیص داد که بشریت در راه رسیدن به هدف تاریخ، یعنی جامعه پساایدئولوژیک بود.
بدون الترناتیو: مرگ ایدئولوژیها و پایان تاریخ
همه فیلسوفان تاریخ سده نوزدهم برخی از غایتهای تاریخی را مورد آزمون قرار دادند. برای کانت صلح ابدی بین ملل بود، برای هگل جامعه آزادی بود که به خوداگاهی کامل رسیده بود، برای مارکس مشارکت بیطبقه تولیدکنندگان ازاد، و برای کنت جامعه مثبتی که توسط دانش و عقل کنترل میگشت. با وجود آنکه نظریهپردازان مرگ ایدئولوژیها چنین بینشهایی را اوتوپیایی تلقی کردند، و ادعا نمودند که این نوع از جبرگرایی تاریخی راه را برای اشویتس و گولاگ هموارنمود، اما خودِ آنها جامعهای را مد نظر داشتند که از جهات مهمی منعکس کننده همان اوتوپیسم بود.
سیمون مارتین لیپست در سال ۱۹۶۰ نوشت، جامعه پساایدئولوژیک جایی بود که در آن «مشکلات اساسی که از مختصات انقلاب صنعتی بود، حل و فصل گشته بودند»١٣. فوکویاما سی سال بعد نوشت، در این نظم اجتماعی که در پایان تاریخ در انتظار بود، یک «پذیرش عام و عقلی» از سوی همه افراد7 «جایگزین مبارزه برای تسلط میشد».١٤ به عبارت دیگر، تئوری مرگ ایدئولوژیها دارای این درک بود که مشکلات اساسی جامعه حل و فصل گشته و جامعه دیگر نیازی به برخی از دگرگونیهای بنیادی نداشت. اگر ایدئولوژیهای قدیمی در آینده، به عنوان فضای پروژهِ دیدگاههای خود باقیمانده بودند، این آینده در درک تئوریپردازان مرگ ایدئولوژیها کم و بیش تکرار ایستای زمان حال است. لیپست در مقالهای در سال ۱۹۵۹ این تحول را از دیدگاه پساسیاسی چنین توصیف میکند:
آنچه که در اواسط قرن نوزدهم وجه مشخصه دموکراسیهای پایدار غربی است این است که انها در فاز «پساسیاسی» قرار دارند. اختلاف نسبتاً اندکی بین چپ دموکراتیک و راست وجود دارد، سوسیالیستها میانهرو گشتهاند و محافظهکاران دولت رفاه را پذیرفتهاند…. مناقشههای سیاسی در دموکراسیهای غنی و پایدار فروکش کرده است چرا که مسائل اساسی انقلاب صنعتی، یعنی ادغام طبقه کارگر در دستگاه دولتی، حل و فصل شده است. تنها مشکل سیاسی مطرح در مورد مذاکرات جمعی، حول این است که چگونه کل تولید در دولت رفاه کینزی توزیع شود، و چنین مسائلی نیاز به افراطگرایی و یا ایجاد آن در هیچ جهتی ندارند.١٥
به عبارت دیگر دولت رفاه به درگیریهای قدیمی پایان داده بود و چشماندازهای ایدئولوژیکی دیگر نقش خود را تا آخر ایفا کرده بودند. اگر چه لیپست تنها تئوریپرداز دهه ۱۹۵۰ بود که این امر را از دیدگاه پساسیاسی توصیف میکرد، اما ایدههای مشابهی در میان محققانی چون آرون، شیلز و بل نیز یافت میشد. ریموند آرون در مقالهای در سال ۱۹۵۵ نوشت، «در واقع تقریباً تمام مردم آمریکا سیستم فعلی را قبول دارند. نه روشنفکران و نه مردم عادی کوچه و خیابان هیچ الترناتیوی را نمیبینند و در عمل هم چنین چیزی نیز وجود ندارد.»١٦ دانیل بل در کتاب «پایان ایدئولوژی» مدعی شد، اگر نسلهای گذشته در برابر سرمایهداری و فاشیسم جنگیدند، اما دولتهای رفاه پس از جنگ دچار فقدان آشکار دشمن گشته بودند. دیگر درگیریهای سیاسی واقعی که بایستی در برابرشان موضع گرفت، وجود ندارند. هربرت تینگستن روزنامهنگار سوگدی در مقالهای در سال ۱۹۵۵ نوشت که سیاست تبدیل به «یک نوع آمار کاربردی»١٧ شده است.
چنین اظهاراتی بیان یک زمانمندی سیاسی بود که به نوعی رشد آگاهی تاریخیِ پس از انقلاب فرانسه را معکوس مینمود. ترجمه آن به زبان کوزلک این است که دوباره افق انتظارات به فضای تجربی متصل شد. اگر ایدئولوژیهای قرن نوزدهم آینده را کم و بیش به صورت جای دوردستی ترسیم میکردند، جایی که چشماندازهای آنها قابل تحقق بود، تئوری مرگ ایدئولوژیها فرض را بر غایت خود–به عبارت دیگر جامعه پساایدئولوژیک–که در شکل دولت رفاه لیبرال دمکراتیک پس از جنگ موجود بود، میگذاشت. حتی اگر رویدادهای قبلی تاریخی حاکی از درگیریها و تضادها بود، هماکنون بشریت به نظمی رسیده بود که سازماندهی عقلانی جامعه چشماندازهای آینده الترناتیو را زاید میساخت. لیپست در سال ۱۹۵۹ نوشت «من شک زیادی دارم، در دوران سیاست اقتصادی کینزی که تقریباً بطور عام پذیرفته شده است و یک سری از تدابیر امنیتی برای جلوگیری از بیکاری ساخته شده است…بتوان شاهد مناقشات بزرگی در میان چپ و راست بود.»١٨ در سوئد، هربرت تینگستن این ایده را در شکل افراطیاش، چنین مطرح نمود : امروزه میتوان «سخن از تغییر، از سیاست به مدیریت، از اصول به فناوری گفت. »١٩ منظور تینگستن این بود که با پذیرش عمومی ارزشها و اهداف دولت رفاه، به سادگی قدرت تخیل تغییرطلبی مردم نیست و نابود میگشت. او نوشت، « امروزه سیاست کسلکننده است. در حال حاضر تنها مشکل این است که کارگران صنایع فلزات چند کرون بیشتر مزد بگیرند و یا اینکه قیمت شیر چقدر افزایش یابد.»٢٠ بنابراین، برای تئوریپردازانی چون لیپست و تینگستن آینده یک واحد زمانی نبود که کاملاً متفاوت از حال حاضر باشد، بلکه جایی بود که خطوط آن توسط نظم کنونی جامعه تعیین میگشت.
انکار پتانسیل رهاییبخش آینده در جُستار مرگ ایدئولوژیها خود را در قالب طرد سیستماتیک چشماندازهای اجتماعی آینده نشان میداد–موضوعی که مانند رشتهای از گفته ریمون آرون در سال ۱۹۵۵ که دیگر هیچ الترناتیوی وجود نداشت، چهل سال بعد به فرانسیس فوکویاما که میگفت، «ما نمیتوانیم جهانی را تصور کنیم که بطور اساسی متفاوت از جهان کنونی ما و در عین حال بهتر باشد.»٢١ ، کشیده شد. همین نظر را دانیل بل داشت که در انتهای کتاب «پایان ایدئولوژی» حتی رادیکالهای سیاسی عصر خود را مسخره میکرد. او نوشت، «نسل جدید بدنبال اهداف جدیدی در یک جامعه سیاسی، که از نظر فکری چشماندازهای قدیمی اخرالزمانی و حکومت هزار ساله را رد نموده است، میباشد. در تلاش ان به دنبال یک <چیز>، خشمی عمیق، یاسآور و تقریباً اسفناکی وجود دارد.»٢٢
در انکارتمام گزینههای سیاسی، میتوان این عملکرد سیاسی، یعنی مشروعیت بخشیدن به سرمایهداری و لیبرال دموکراسی در مقابل دشمنانش ، را در تئوری مرگ ایدئولوژی تشخیص داد. با وجود ادعای اینکه آنها عقاید خود را بر اساس مواضع ایدئولوژیکی تدوین نکردهاند، این تئوریپردازان نقش ایدئولوژیکی بالایی را ایفا نمودند: در همان لحظه که کمونیسم، فاشیسم و دیگر اموزههای سیاسی مرده اعلام شدند، نظم اجتماعی غالب به عنوان تنها الترناتیو معتبر معرفی شد. وقتی که درب آینده بسته شد، فقط حال کنونی باقی ماند: لیبرال دموکراسی و اقتصاد سرمایهداری.
نتیجه
پس از سقوط دیوار برلین، مفهوم جامعه پساسیاسی به عنوان «پایان تاریخ» توصیف شد. هر چند تئوریپردازان دهه ۱۹۵۰ که پایان عصر ایدئولوژیهای سیاسی را اعلام نمودند، به دقت از بیان اینگونه از عبارات اغراقامیز اجتناب کردند، اما خود متقاعد به این امر بودند که دولت رفاه پس از جنگ، انقدر عقلانی و عادلانه بود که نظم اجتماعی موجود نمیتوانست دچار تغییرات اساسی گردد. آنها معتقد بودند، اگر کلمات ریمون آرون به عاریه گرفته شود، در برابر رؤیای یک جامعه کاملاً جدید هیچ الترناتیوی وجود نداشت. مرگ ایدئولوژیها به معنای فسخ تدریجی آینده نیز بود.
به نظر میرسد چنین تئوریهایی به ویژه در دورههایی طنین میافکند که بنا به گفته فردریک جیمسون، «فراموش نمودهاند که انسان چگونه تاربخی میاندیشد..»٢٣ بنا به گفته راینهارت کوزلک، اگر وجه مشخصه مدرنیته اروپایی، احساس شکاف فزاینده بین تجربه کسب شده در گذشته و انتظار از آینده بود، به نظر میرسد که درک متداول از زمان در جهان غرب امروز، بیاعتمادی عمیق نسبت به امکان یک آینده اساساً متفاوت را نشان میدهد. نظریهپردازانی که بعد از دهه ۱۹۵۰ مرگ ایدئولوژیها را اعلام نمودهاند، فقدان این توانایی را به مثابه دلیلی بر این قلمداد نمودهاند که ما در جهانی ورای درگیریها و مشکلات اجتماعی زندگی میکنیم. اما به جای آنکه یک نقد مدرن ایدئولوژی در مقابل چنین اوتوپیسمی دست به سینه تسلیم شود، باید به بررسی این موضوع بپردازد که چگونه روشنفکران و دانشگاهیان به طور فعال این بدبینی تاریخی را با تکرار مداوم شعار، الترناتیو دیگری وجود ندارد، تقویت میکنند. همانطور که زمانی محقق علوم سیاسی ایتالیایی نوربرتو بوبیو نوشت: «هیچ چیزی بیشتر از این گفته که ایدئولوژیها در بحران بسر میبرند، ایدئولوژیک نیست.»٢٤
برگرفته از مجله فرونسیس، شماره ۵۳–۵۲
Daniel Strand, Inga Alternativ, Fronesis nr 52-53, 2016
١برای مثال نگاه کنید به سیمور مارتین لیست، «مرد سیاسی. پایگاههای اجتماعی سیاست» (۱۹۶۰)؛ دانیل بل، «پایان ایدئولوژی. در باره خستگی از اندیشههای سیاسی در دهه پنجاه (۱۹۶۰)؛ ادوارد شیلز، «ایدئولوژی و مدنیت. در باره سیاست روشنفکران» (۱۹۵۸)؛ رمون آرون، «افیون روشنفکران» (۱۹۵)؛ هربرت تینگستن، «ثبات و حیات دموکراسی سوئد» (۱۹۵۵)؛ هنری ستوارت هیوز، «پایان ایدئولوژی سیاسی» (۱۹۵۱)؛ برای بررسی مباحث دهه پنجاه در مورد مرگ ایدئولوژی، نگاه کنید به جاب ال. دیتبرنر، «پایان ایدئولوژی و تفکر اجتماعی امریکا» (۱۹۷۹) .
٢نگاه کنید به راینهارت کوزلک، «فضای تجربه و مفهوم افق–دو مقوله تاریخی»، در کتاب «تجربه، زمان و تاریخ. در باره معناشناسی دورانهای تاریخی».
٣همانجا
٤بل، «پایان ایدئولوژی»
٥فرانکو «بیفو» براردی،« بعد از اینده»
٦آرون، «افیون روشنفکران» (۱۹۵۵)
٧شیلز، «ایدئولوژی و مدنیت» (۱۹۵۸)
٨هانا آرنت، «ایدگولوژی و ترور. فرم جدیدی از حکومت» (۱۹۹۵۳)
٩نگاه کنید مثلاً به سرمقاله ادوارد شیلز در مینروا، شماره یک، سال ۱۹۶۲.
١٠برای فحوای بحثهای اولیه در مورد تئوری مرگ ایدئولوژیها در دهه ۱۹۵۰ نگاه کنید به استفان روسو و جیمز فارگین در«سیاست آمریکا و پایان ایدئولوژی» در مجله «مجله جامعهشناسی انگلستان» شماره ۱۴، سال ۱۹۶۳
١١فرانسیس فوکویاما، «پایان تاریخ؟»، در نشریه «ناتشنال اینترست»، تابستان ۱۹۸۹
١٢همانجا
١٣سیمور مارتین لیپست، «انسان سیاسی» (۱۹۶۳)
١٤فرانسیس فوکویاما، «پایان تاریخ و انسان اخر» (۱۹۹۲)
١٥سیمور مارتین لیپست، «برخی از شروط اجتماعی دموکراسی. توسعه اقتصادی و مشروعیت سیاسی»، در نشریه نقد و بررسی علوم سیاسی امریکا، شماره ۱ سال ۱۹۵۹
١٦ریموند آرون، «ملل و ایدئولوژیها» در «اینده ازادی. مقالات گرداوری شده در کنفرانس بینالمللی آینده آزادی که توسط کنگره آزادی فرهنگی در میلان از ۱۲ تا ۱۷ سپتامبر ۱۹۵۵ برگزار شد».
١٧هربرت تینگستن، «ثبات و حیات در دموکراسی سوئدی»
١٨سیمور مارتین لیپست، «وضع سیاست دموکراتیک» منتشره در فوروم کانادا، جلد ۳۵
١٩هربرت تینگستن، «ثبات و حیات در دموکراسی سوئدی»
٢٠سیمور مارتین لیپست این نقلقول از هربرت تینگستن را در کتاب «اسان سیاسی» مطرح میسازد.
٢١فوکویاما، «پایان تاریخ و آخرین انسان»
٢٢بل، «پایان ایدئولوژی» (۱۹۶۰)
٢٣فردریک جیمسون، «پست مدرنیسم یا منطق فرهنگی سرمایهداری متاخر» (۱۹۹۱)
٢٤نوربرتو بوبیو، «چپ و راست. مقالهای در باره تمایز سیاسی» (۱۹۹۸)