[download id=”1304″]
پرستو ـ رمان بلند
معرفی کتاب
نوشته: محمود شوشتری
بعد از دو سال که از نگارش پرستو گذشته است، خوشحالام که بالاخره پرستو را پیش از این که در فضای تنگ قفس پیر و از نفس بیفتد، رها میکنم و آن را در دنیای مجازی پرواز میدهم.
پرستو حکایت بلندی است که زندگی و سرگذشت نسلی از جوانان کشورمان را در بُرش معینی از تاریخ آن، یعنی سالهای پیش از انقلاب سال ۱۳۵۷ تا سالهای اخیر در دو فضای و محیط اجتماعی روایت میکند. راوی حکایت، زنی از این نسل است که در پی چرخش پرشتاب عقربه زمان به خارج از کشور پرتاب شده است و حال فارغ از آن تعصبات خود خواسته و محدودیتهای بغایت تحمیلی، به پشت سرنگریسته و گذشته را در بُهت و حیرت بازخوانی میکند. نام پرستو از سر سودا انتخاب نشده است، بلکه علت آن پیوند معنادار آن با سرگذشت بیشتر شخصیتهای حکایت؛ که هر کدام تا حدی و بگونهای در آن نقشآفرین اند، است. شخصیتهایی که برخی از آنها با اندوختهای از آگاهی و باور و شور و شوق در این راه پُرمخاطره قدم نهاده و تاوان آن را با جان و دل پذیرا شده اند. سرگذشت کسانی است که در چم و خم سیاست و چمبره تعصب ایدئولوژی گرفتار شدهاند و چشماشان از دیدن واقعیتها عاجز شده است.
پرستو نگاهی هم به انسانهایی دارد که موج آنها را با خود برده و یا از بد حادثه ناگزیر به همراه شدن با آن شدهاند. کسانی که نیروی محرکهی آنها نه صرف آگاهی سیاسی بلکه فرار و خلاصی از شرایط زندگی که گرفتارش بودند، بوده است. کسانی که کسی صدای فریاد آنها را نشنید و آنگاه که خود به خواست درونیاشان پی بردند، و آنگاه که تلاش کردند که خود راه زندگی کردن برپایهی نیاز درونیاشان را برگزینند و از آن لذت ببرند، یا قید و بندهای گذشته مانعاشان شد و یا زندگی به آنها فرصت نداد.
پرستو سرگذشت انسانهایی است که با تغییر زمان و محیط اجتماعی، خود نیز تغییر میکنند و پتانسیل و ظرفیتهای نهفتهی درونی آنها چه مثبت و چه کمتر مثبت رخ مینماید.
پرستوی سفر کرده، اگر نتواند در دیاری که به سوی پر کشیده، مأوا و لانهاش را بسازد، وقتی هم که بار دیگر بهخانهاش برمیگردد، آنجا هم دیگر برایش بیگانه است. آدمها و مکانها و شهرها دیگر برای او رنگ و بوی گذشته را ندارند. منطق خشک زندگی به او میفهماند که سالهاست که هرکدام به راهی رفتهاند و بگونهای، دگر شدهاند.
متن کتاب از زبان زنی هم نسل من است که طبعاً وقتی توسط مرد و نگاه مردانه به تحریر در میآید کم و کاستی و ناخواناییهای احساسی و روانی زیادی میتواند داشته باشد.
من در کتاب به چند تابو برخورد کردهام و یا بهتر است بگویم از چند خط قرمز متعارف در ادبیات زبان قارسی گذشتهام که امیدوارم خارج از نزاکت بودن آنها را بر من ببخشید، اگرچه خودم آن را گناه و یا خطا نمیدانم.
اسکلت اصلی داستان واقعی است و حواشی و سایر شخصیتها ساخته و پرداخته ذهن و خاطرات من است.
چاپ و پخش آن به هر طریق آزاد است، با این شرط که متن دستکاری و ممیزی سلیقهای نشود. برای آشنایی اولیه و معرفی سرآغاز را در زیر ضمیمه کردهام.
در خاتمه لازم میدانم از دوست عزیز و صبوری که با گشاده رویی و حوصله مرا در ادیت نوشتاری و موضوعی این کتاب یاری کردند، صمیمانه تشکر کنم.
شاد زید
محمود شوشتری
پائیز ۲۰۱۶ ـ سوئد
معرفی:
… مراسم خاکسپاری به پایان خود نزدیک شده بود. هفته اول ماه ژوئن بود.
گورستان سرسبز کیویبری شهر گوتنبرگ را مه پوشانده بود. چمن سبز آن اجاق از نفس افتادهای را میماند. مه غلیظ مانند دودی بود که از زمین برمیخاست. هوا ابری بود و آسمان بغض کرده، نه توان باریدن داشت و نه حال و حوصلهٔ پس زدن ابرها. در پشت سرِ مردی که به زبان سوئدی جملات زیبایی را از روی عادت و وظیفه به آرامی بدون احساس میگفت، چند نفر مات و مبهوت ساکت و بی حرکت ایستاده بودند. نه با هم حرف میزدند و نه یکدیگر را دلداری میدادند. یکی از آنها دختر جوانی بود که حیران به تابوتی که روی دو تخته روی گور بود، خیره شده بود. دو زن در حالی که با دستمال اشکهایشان را پاک میکردند، شاخههای گل رُز سفیدی را که در دست داشتند روی تابوت پرتاب کردند. مردی با قامتی بلند وخمیده با موهای جو گندمی، یقه پالتوی سیاه خود را بالا آورده بود و با حسرت به تابوت زُل زده بود.
بر بلندای تپهی پوشیده از چمنی سر سبز مردی عینکی لاغر و بلند قامت به درختی تکیه داده بود و مراسم خاکسپاری را نظاره میکرد. چند قطره اشک روی گونههایش غلطید. گردنبند طلائی را که روز قبل از خواهرش گرفته بود برای اولینبار از جیب بیرون آورد و قاب آن را باز کرد. دو عکس کوچک در قاب بود. عکس جوانی خودش، که دیگر با آن بیگانه بود، و دختر بچهای که حال زنی جوان بود و نگاه مبهوتاش به گور خیره بود. به آرامی با خود گفت:
“منو ببخش، هرگز دلام نمیخواست که تورو اذیت کنم. تو برام اولین و آخرین بودی شرمندهام که نتونستم به قولام عمل کنم.”
چند شاخه گل سرخ را که در دست داشت در پای بید مجنون بلندی که شاخههای سبز آن تا یک متری زمین خم شده بودند، گذاشت. گوشی تلفن همراهاش را در گوش جا داد. رادیوی محلی ایرانیها از موج اف ام اخبار پخش میکرد. گوینده با صدائی جا افتاده و گرم اخبار میخواند:
“تظاهرات میلیونی مردم کشورمان در حمایت از رئیس جمهور منتخب ادامه دارد.”
لبخندی تلخ بر لباناش نقش بست. موج رادیو را عوض کرد. به آهنگی که از امی وینهوس پخش میشد، گوش داد: (Amy Winehouse(
چون شعله برات میسوختم.
عشق، قمار باختن است.
چرا پشیمان باشم؟
آخ، که چقدر بد خراباش کردیم!
این پایان قمار است، و ما با این صحنه از بازی حذف میشویم!
عشق، قمار باختن است.
صدای خشک و غمگین امی وین هوس در گوشاش پیچید:
“چون شعله برات میسوختم.”
سیگارش را روشن کرد و بعد از اولین پُک با فیلتر آن گوشههای سبیل کُلفتاش را که تقریباً سفید بودند کنار زد و ستونی از دود را از ریهها بیرون داد. دستاش میلرزید. اِمی با تمام وجود میخواند. خشک و جان خراش میخواند:
“چون شعله برای تو میسوختم.
عشق، قمار باختن است.
گونههایش را با دست پاک کرد و با خود زمزمه کرد:
And now, the final frame
For you I was a flame
Love is a losing game …
پرستو
بجای سرآغاز
دم دمای صبح بود. تهران تازه از خواب بیدار شده بود. اتومبیل پیکان با سرعتی نچندان زیاد در حرکت بود. در ترافیک سبک صبح، سر چهارراه، دود آلوده به بخار ماشینها تنیده در بوی زبالههای تلنبار شدهٔ کنار جوی آب از شیشههای باز اتومبیل هجوم میآورد. تهرانِ خستهِ سگ پیری را میماند که خمیازهکشان تن خسته از پاسداری شبانه را کش و قوس میداد و میتکاند که شاید بوی آزار دهندهی کثافت و گرد و خاک را از تن خود به هوا تحویل دهد و ادارهٔ امور را به شهروندان شهر چند میلیونی بسپارد. رفتهگران، قلندران پُرکار و کم توقع، در حال جمع کردن زبالههای پس مانده از ارتزاق مردم بودند. هوا گرگ و میش بود. رهگذران خوابآلود خسته با عجله در حرکت بودند. پرستو در حالی که دخترش را در آغوش داشت، نگران در صندلی عقب کِز کرده بود. روسری خود را تا بالای ابرو پائین کشید و با چشمهای خوابآلود به خیابان نگاه کرد.
“کجا دارم میرم؟“
شعارهای حمایت از جنگ بر در و دیوار شهر چون نیشتری به چشم رهگذران فرو میرفت. سر هر چهارراه حجله جوانی خودنمائی میکرد. شمایل بزرگ رهبر انقلاب در بیشتر گذرگاهها در بلندترين نقطه نصب شده بود. در زیر هر پوستر شعاری نوشته شده:
“ایکاش من هم یک پاسدار بودم!”
“ما اهل جنگیم، آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند.”
پرستو به پوستر بزرگ رهبر انقلاب نگاه کرد، ناخودآگاه چشماش به طرف قرص ماه چرخید که هنوز در گنبد آسمان خودنمائی میکرد. ماه کدر و خاکستری بود. تنها چند لکه کبود و کمرنگ که گوئی آثار بجا مانده از تجاوزی ناجوانمردانه به حریم خصوصیاش بود، روی آن دیده میشد.
سر چهارراه امام حسین آقاجون ترمز کرد و کنار جدول پیادهرو ایستاد. نگاه پرسشگر پرستو بطرفاش چرخید. آقاجون گفت:
“یه دقیقه بشین تو ماشین الآن میام. میخوام سیگار بخرم.”
بقال سرچهاراه سرگرم آب و جارو کردن پیادهرو جلو مغازه بود. آقاجون به طرف مغازه رفت. در گاراژ کنار مغازه باز بود و پرتو نور لامپی که از سقف آویزان بود همه جا را روشن کرده بود. چشمان پرستو به طرف گاراژ چرخید و بیاراده به آن خیره شد. مرد جوانی در وسط گاراژ ایستاده بود. در پیادهرو زنی با دو دختر بچه ایستاده بودند. سر و وضع بچهها نشان از آن داشت که در گذشته روزگار بهتری داشتند. زن جوان روپوش سیاهی به تن داشت و رو سریاش را تا بالای ابرو پائین کشیده بود. کفشی سیاه به پا، و دست به کمر چشم به مرد دوخته بود که سرگرم کلنجار رفتن با چراغ دستی مستعملی بود. موهای سیاه و ژولیده بچهها حکایت از آن داشت که هفتههاست حمام نرفتهاند. گاراژ پُر از کیسههای پلاستیکی بزرگ انباشته از وسایل مستعملی بود که آن خانوادهی کوچک احتمالاً طی روزها کار سخت از میان زبالهها جمع کرده بودند. در اطراف کیسهها همه چیز از کپسول گاز کهنه تا قابلمههای روحی مچاله شده و چرخ کالسکهٔ بچه دیده میشد. گاری چهار چرخی که معمولا میوه فروشهای دورهگرد از آن استفاده میکنند، در جلو گاراژ بود. در قسمت عقب گاراژ پردهای بود که احتمالاً بمنظور جدا کردن بخشی از گاراژ برای خوابیدن نصب شده بود. پرستو دلاش بهدرد آمد. تا آن روز چهرهی واقعی فقر را از نزدیک ندیده بود. با خود فکر کرد:
“خدایا اینا کیاند؟ این چه زندگیه؟ سر و وضع ظاهراشون نشون نمیده که معتاد و بی سر و پا باشن. حتماً روزی زندگی بهتری داشتن! چقدر خیابون گردی کرده باشن تا اینهمه خرت و پرتو از تو آشغالها جمع کنن. لباسهای زن نشون میده که تهرونی نیستن. بیشتر بهعربهای جنوب ایران شبیهاند.”
بوی گند لجن فاضلاب که از جوی بزرگ مجاور به داخل کوپه اتومبیل هجوم میآورد، پرستو را آزار میداد. مرد جوان قد بلندی حدوداً سی ساله که کیسهی بزرگ پُر از بُطریهای خالی پلاستیکی و قوطیهای نوشابه خود را به درختی تکیه داده بود، در حالی که دستها بین پاها، سرش را بر قسمت پائینی کیسه تکیه داده بود، خوابیده بود. پیراهن آبی و شلوار جین کثیف و مارکداری به تن داشت. دور پاهاش پلاستیک پیچیده بود. صندلهای چرمی قشنگ ولی کثیفاش از ورای پلاستیک دیده میشد. پرستو فکر کرد:
“حتماً بهخاطر سرمای شب و یا ترس از دزدهاست که پاهاشو تو پلاستیک پیچونده.”
موهای پُر پشت و سیاهاش بهعقب شانه شده بود. چربی آنها را میشد از دو سه متری دید. تهریش سیاهی داشت. خوش قیافه بنظر میرسید.
“حتما معتاده یا شاید هم بیکار. ممکنه پاک سازی شده باشه. به قیافهاش میاد که کارمند ادراه باشه. چه زندگی نکبتباری.”
در همین فکر بود که آقاجون با دو بطری نوشابه و یک بسته شیرینی برگشت. متوجه نگاه پرستو شد و گفت:
“اینجا میدون امام حسینه، سرور شهیدان و آزادگان جهان. همون فوزیه سابق.”
سوار شد و راه افتاد.
اتومبیل به حوالی میدان آزادی که رسید ترافیک سنگینتر شد. اطراف آن میدان خوش یمن و بد یمن، غوغائی برپا بود. ردیف به ردیف اتوبوسها در اطراف میدان و خیابانهای اطراف آن پارک شده بودند. پیر و جوان در هم میلولیدند. بلندگوهای نصب شده در اطراف میدان از حنجرهٔ فلزی اشان پیامهای مسافرین را به گوش بدرقهکنندگان مُضطرب خود میرسانند.
“ای لشگر صاحب زمان، آماده باش، آماده باش.
بهر نبردی بیامان آماده باش، آماده باش!”
“ای کاروان کربلا منهم رسیدم، یا زهرا.
بانگ سلامات را ندیدم، یا زهرا.
تکبیر!”
جمعیت یک صدا فریاد میزد:
“الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر. خمینی رهبر. مرگ بر صدام یزید کافر. مرگ بر آمریکا. مرگ بر اسرائیل، مرگ بر شوروی. مرگ بر منافقین و کفار.”
ازدحام بیشتر شد و جمعیت به طرف اتوبوسها به حرکت در آمدند. پیر و جوان زن و مرد در اطراف اتوبوسها جمع شدند. نیروهای اعزامی به جبهه با بستگان خود خداحافظی میکردند. بر پیشانی بیشتر آنها دستمال سبزی بسته شده بود که عبارت “یا حسین” و “یا زهرا” روی آن نقش بسته بود. بدنه جانبی اتوبوسها با پارچههای سبزی با شعارهایی چون “کاروان کربلا” آذین شده بودند.
اتومبیل تقریباً متوقف شد، پرستو به مردم نگاه کرد. مادرانی را میدید که فرزندانشان را حریصانه در آغوش میگرفتند و میبوسیدند. یاد مادرش افتاد که دو روز قبل حاضر نشد برای آخرین بار او را برای خداحافظی ببیند. بانگ اللهاکبر از حنجره جارچیان فلزی بلند شد. اتومبیلها را متوقف کردند. کاروان کربلا میدان را ترک میکرد.
“اللهاکبر، اللهاکبر.”
آقاجون که از اساس با این شکل از مراسم مخالف بود، رو برگرداند و به پرستو گفت:
“تورو خدا نگاه کن ببین چطور جوونهای مارو به مسلخ میفرستن! آخه برای چی؟ خرمشهرو که پس گرفتید، اون صدام دَیوث هم که به گـُه خوری افتاده و حاضره غرامت بده، دیگه جنگ برا چی؟ بابا بذارید این مردم یه نفسی ِبکشن. مملکت خرابه شده. بسه دیگه. عاصی شدیم. بجای این شامرتی بازیها یه فکری بحال نون و آبی بکنید که با صد کیلو شعار به مردم وعده دادید. فکری به حال اون صفهای دراز کوپن گوشت و مرغهای یخزده بُنجل وارداتی بکنید. بابا بسه دیگه. خسته شدیم. این یه تکه خاکو آباد کنید، کربلا پیشکشاتون. نونخور زیادی میخواین چیکار کُنین؟ کم خودمون امام و امامزاده داریم که میخواین کربلا و نجفو هم بهش اضافه کنید؟ تازه مگه آمریکای بیپدر میذاره یه وجب از خاک عراقو بگیرید. حساب دو دوتا چهارتاس. لازم نیست انشتین باشین که بفهمید. خودشون این جنگو راه انداختن، تا هر دو کشور برادرو به ویرونه تبدیل نکنن دست بردار نیستن. مگه مغز خر خوردید؟“
تن پرستو میلرزید. آقاجون همیشه همین طوری حرف میزد. از هیچ کس باک نداشت. قبل از انقلاب همهٔ خرج و حتی هزینه رفت و آمد پیشنماز مسجد محل را میداد. ولی از وقتیکه مهندس بازرگان را از نخستوزیری برکنار کردند صد و هشتاد درجه نظرش برگشت و میگفت سیاست کار سیاستمدارن است و بس. اینها هر وقت قاطی سیاست شدند خرابی بار آوردند. مهندس راست میگفت، بجای باران سیل آمده. تازه حالا زلزله جنگ هم به آن اضافه شده.
از مصدقیهای قدیمی بود. چپ میرفت، راست میرفت به شیخ فضلالله نوری و آیتالله کاشانی بد و بیراه میگفت. البته نماز و روزهاش هیچوقت قطع نمیشد. همیشه به مسجد کمک میکرد. پرستو که ترس تمام وجودش را گرفته بود، با صدائی خفه گفت:
“آقاجون تورو خدا، پاسدارها همه جا هستن. شیشهها پائینه، میشنوون.”
“گور پدرشون. مگه میترسم. این بُزغالهها کجا بودن اونوقت که من نون اینارو میدادم؟ کیسه کیسه برنج و حلب حلب روغن براشون میفرستادم. قند و چای و حتی فرشهای مسجدو من تهیه میکردم. یادشون رفته هر شب جمعه مثل شوفر شخصی پیشنمازو که حالا شده امام جمعه و آیتالله العظمی، اینور و اونور میبردم؟ آخه بابا انصاف هم چیز خوبیه. یه دقیقه از ماشینهای ضد گلولهاتون بیان بیرون؛ البته اگه جرأت دارین، با چشای خودتون ببینین چی به روز مملکت آوردین. گاراژو تو میدون امام حسین دیدی که، میدونی اینا کین؟ این بدبختها عربهای خوزستان هستن که از ترس بمبارونهای صدام پوفیوز به تهرون پناه آوردن. هیچکی بهشون کمک نمیکنه. با پول نفت این بیچارههاست که دارید مملکت اداره میکنید. جوون بیکارو کنار خیابون، تو میدون امام حسین دیدی؟ بابا اسم خودتونو رو این میدونا بذارین تا حداقل هر وقت مردم این نکبت و بدبختیرو میبینن یاد شما بیفتن نهامام حسین. اسم امامو خراب نکنید معصیت داره. گند زدید، بابا گند. آخه به کی شکایت کنم؟ تازه اولشه. خدا بخیر بگذرونه.”
برای دریافت نسخه پی. دی. اف کتاب میتوانید با آدرس زیر تماس بگیرید:

