خانم پاتریشیا کرون ( Patricia Crone؛ متولد ۱۹۴۵، دانمارک) از شرق شناسان معروف عصر حاضر است که کتابها و رسالات زیادی در مورد چگونگی پیدایش اسلام، تاریخ اسلام و تحولات اندیشه سیاسی و حقوقی اسلامی دارد. از او کتاب تاریچ اندیشه سیاسی در اسلام به فارسی ترجمه شده است. خانم کرون استاد مؤسسه مطالعات پیشرفته دانشگاه پرینستون می باشد. در اینجا میتوانید متن مقاله و پرسش و پاسخی را مطالعه کنید که اگر چه سالها پیش، سال ۲۰۰۷ ، در سایت «openDemocracy» منتشر شد ولی همچنان اهمیت خود را حفظ نموده است. لطفاً توجه داشته باشید که در متن گاهی به افرادی که دیگر در قید حیات نیستند اشاره میشود که با توجه به قدمت مقاله قابل درک است.
جهاد، ایده و تاریخ
اثر:پاتریشیا کرون
برگردان: رضا جاسکی
جهاد چیست؟
جهاد موضوعی است که فهم آن برای غیر مسلمان مشکل است. در واقع، در آن هیچ چیز عجیب و غریبی وجود ندارد. تنها چیزی که باید بخاطر داشت این است که جنگ مقدس نه نقیض صلح بلکه بیشتر جنگ دنیوی–مبارزه برای دستیابی به اهدافی که خارج از دین قرار دارد– است. اینکه مردمی که در اجرای آن می کوشند جنگ طلب بوده و یا نه موضوع دیگری است.
با طرح این نظر کلی، اجازه دهید که من چهار سؤالی که در این مقاله مورد بررسی قرار میدهم را مطرح کنم. آنها عبارتند از:
جهاد، جدا از مفهوم عام آن به معنای جنگ مقدس، دقیقاً به چه معنی است؟
آیا این حقیقت دارد که اسلام با زور گسترش یافت؟
آیا مسلمانان زمان قدیم هیچگاه احساس بدی نسبت به جنگهای مذهبی نداشتند؟
چه ارتباطی میان همه این موضوعات و دنیای امروز وجود دارد؟ (باید تأکید کنم زمانی که به این موضوع می پردازم دیگر بعنوان متخصص صحبت نمیکنم.)
آیا اسلام با زور گسترش یافت؟
سؤال دوم مطرح شده در این مقاله عبارت از این بود: آیا این حقیقت دارد که اسلام با زور گسترش یافت؟
پاسخ این سؤال این چنین است، از یک نظر، بله، اما حتی این نیز نیاز به توصیف محتاطانه ای دارد. جنگ نقش مهمی هم در ظهور اسلام و هم در انتشار بعد از آن بازی می کند. اما بعضی از نقاط، مثل مالزی و اندونزی، بدون هیچگونه جنگی اسلامی شدند. از همه مهمتر، حتی وقتی که اسلام توسط جهاد گسترش یافت، روند آن به شکلی نیست که تصور می شود. مردم معمولاً فکر میکنند رزمندگان مقدس نیز مانند چارلز کبیر[پادشاه فرانسه که بنیانگذار اولین امپراطوری اروپایی بود.] که ساکسون ها را وادار به تغییر مذهب نمود، و برای نابودی باورهای غلط در کل جامعه می جنگید، عمل می کردند. اما این مدل در تاریخ اسلام بسیار کمیاب است. تأثیر جنگ معمولاً غیرمستقیم بود.
علما معتقد بودند که همه کافران می بایستی تحت سلطه مسلمین قرار گیرند، اما یهودیان و مسیحیان خدای حقیقی را می ستودند و اجازه داشتند که در ازای پرداخت مالیات سرانه [جزیه]، تحت حفاظت مسلمانان قرار گیرند. غیرمسلمانان دیگر مشرک محسوب میشدند. اما با انان چگونه رفتار می شد؟ یک توافق عمومی وجود دارد که بنا بر ان، اعراب عربستان در زمان محمد اجازه یافتند بین اسلام و شمشیر یکی را انتخاب کنند، و ان چنان که یکی از فقهاء اولیه مطرح می کند، اعراب از آنجا که دارای هیچ مذهبی نبودند، در مقابل این انتخاب قرار گرفتند. (الحاد نوعی از دین محسوب نمی شد.) این بهترین نمونهِ مدل چارلز بزرگ، اگر من بتوانم انرا اینگونه خطاب کنم، از طرف مسلمین محسوب می شود؛ و این یک الگوسازی حقوقی از تاریخ است تا اینکه گزارش تاریخی باشد.
برخی از فقها اصرار داشتند که باید با همه مشرکین بدین گونه رفتار کرد: کسانی که حاکمیت انحصاری خدا را نمی پذیرند، اجازه زندگی ندارند. بعضی دیگر بنا به دلایلی اعتقاد داشتند که اعراب استثناء بودند: همه ملحدین میتوانند در ازاء پرداخت جزیه به همان شیوه یهودیان و مسیحیان، تحت حفاظت مسلمین قرار گیرند. این اختلاف نظر در قانون مسلمین حفظ شده است و اسلام گرایان مدرن معملا از دیدگاه اول طرفداری میکنند و بت پرستان و غیر مذهبیون و ملحدان خدا نشناس را برابر قرار میدهند (از جمله انان همکار یوسف عبدالله القرضاوی است، که در اروپا برای تحمیل تغییر دین به غیر مذهبیون مورد تجلیل و تکریم قرار میگیرد ) . تا جایی که به کشورهای فتح شده مربوط میشد، صبر و تحمل در رسم و سنت قدیم غالب بود. مرتدین تنها کافرانی بودند که چه در تئوری و چه در عمل اجازه حیات نداشتند–امری که امروز به مسأله حادی تبدیل شده است.
اما اگر به مردم اجازه داده میشد که مذهب خود را تحت سلطه مسلمین حفظ کنند، چگونه فقها می توانستند جهاد را به مثابه یک جنگ تبلیغ مذهبی و میسیونری تعریف کنند؟ چگونه جهاد از دیگر اشکال امپریالیستی، مانند جنگهای صلیبی (که مبارزه در راه باز ستانی سرزمین مقدس بود ، و نه تغییر مذهب مسلمانان) و نیز توسعه طلبی غیر مذهبی و دنیوی متمایز می گشت؟
پاسخ این است که درواقع جهاد فقط جنگ امپریالیستی معمولی بود،و بر این اساس که به تغییر مذهب منجر خواهد شد، انجام و یا حداقل توجیه می گشت. و دیر یا زود، اگر چه نه بطور مستقیم، بلکه به اشکال مختلف معمولاً به کسب آن نیز نائل می شد. مسلمانان قبل از هر چیز تعداد زیادی اسیر می گرفتند. اغلب به اسراء مرد حق انتخاب بین مرگ و زندگی داده می شد، و یا اینکه آنها به منظور جلوگیری از اعدام، بمیل خود ایمان به مذهب مسلمین را اعلام می کردند. از همه مهمتر، معمولا اسرا به عنوان برده فروخته می شدند، و از آنجا که اکثر برده داران مسلمان بودند، اسارت آنها تقریباً همیشه به تغییر مذهب ختم می شد.
و مهمتر از هر چیز، حاکمین مسلمان به همراه فقها و علمای دینی برای ساختن مسجد، اجرای قوانین اسلام، اعمال محدودیت برای ساخت خانههای غیر مسلمین و دیگر اقدامات تبعیض آمیز به منطقه فتح شده نقل مکان می کردند، بطوری که ساکنان اصلی در کشور خود به جزیه دهنده و خراجگزار مبدل می شدند. اگر چه آنها لزوماً مورد آزار و اذیت قرار نمی گرفتند. عموما پیشینه تحمل مسلمانان خوب است. (بدیهی است که نمونههای متنابهی از انواع اذیت و آزار وجود دارد؛ بطور کلی اینکه اقلیتهای مذهبی در دوران حکومت مسلمین درمقایسه با حکومت مسیحیان در شرایط دوران میانه وضع بهتری داشتند، جای شکی نیست، هر چقدر که این ادعا مبتذل شده باشد.) اما غیر مسلمانان بزودی به این نتیجه میرسیدند که تاریج انان سپری شده است، و همه اتفاقات در جای دیگری صورت می گرفت، و کم کم به این احساس می رسیدند که دوران اعتقاداتشان به سر آمده است. بنابراین اندک اندک آنها نیز تغییر مذهب میدادند و این شیوه ای بود که واقعاً اهمیت داشت.
بطور خلاصه، معمولا جهاد در انتشار و گسترش اسلام به همان شکلی استفاده میشد که امپریالیستهای قرن نوزده اروپایی فرهنگ غربی (و/یا مسیحی) را گسترش دادند: هیچکس مجبور به قبول مدرنیته غربی، و یا مسحیت، نشد، اما امپریالیستها با استقرار خود به مثابه نخبگان مسلط سیاسی، اعتقادات و نهادهای خود را چنان تشویق می کردند که مقاومت در برابر آن مشکل بود. علمای مسلمان قرون میانه از این تأثیر کاملاً آگاهی داشتند، آنها هرگز در نفی نقش جنگ در توسعه اسلام تلاش ننمودند.
مسلمانان، اخلاق، و جنگ مذهبی
این مرا به طرح سؤال سوم می رساند: آیا هرگز مسلمانان قرون وسطی نگران اعتبار اخلاقی جنگ مذهبی نبودند؟
یاسخ این سؤال عموما منفی است، اما گاهی اوقات چرا بودند. فقها اصرار داشتند که جنگجویان می بایست با نیت درست، برای خدا و نه برای غنیمت بجنگند. همچنین این بحث مطرح بود که آیا اقدام به جنگ مقدس در زیر یوغ یک حاکم غیر قانونی درست بود یا نه (پاسخ سنییان مثبت بود). اما اگر همه چیز به نفع رزمندگان بود، آنگاه فقها متقاعد بودند که این اقدام به بهترین وجهی منافع قربانیان را تأمین می کرد. آنچنان که معروف است، مردم مغلوبه با زنجیر به «بهشت» کشیده می شدند. بدور از هر گونه احساس شرم در استفاده از جنگ، مسلمانان اغلب تأکید داشتند که جنگ مقدس چیزی است که فقط انان در آن مشارکت می جویند، و به عبارتی دیگر، آنها مایل به انجام کارهای بیشتری برای مذهب خود در مقایسه با دیگران بودند. بنا بر گفته خود مسلمانان، آنها راضی به قربانی کردن جان خود برای حفظ جان دیگران بودند. از نظر انان، این به معنای اثبات اسلام به عنوان تنها مذهب واقعاً جهان شمول بود.
اما همیشه مردمان مغلوبه و بیش ازهمه مسیحیان، اعتقاد داشتند که استفاده مسلمانان از جنگ اشتباه بوده است، و این کم کم بر مسلمانان نیز تأثیر گذاشت. در اوایل سال ۶۳۴ میلادی، در یک مقاله طولانی و تبلیغاتی یونانی اعلام شد که به اصطلاح پیامبر باید فریبکار باشد چرا که پیامبران با ارتش و شمشیر نمی ایند. پنجاه سال بعد یک اسقف مسیحی قصدا به خلیفه گفت که اسلام مذهبی است که با شمشیر انتشار یافته و از این رو اسلام نمیتواند بر حق باشد. بعد از ان، مسیحیان روی این موضوع پیله کرده اند. در قرنهای یازده و دوازده میلادی، مسلمانان که به وضوح از این موضوع ناراحت بودند، شروع به ذکر این ادعا کردند.
به عنوان مثال، ابواحسن محمد بن یوسف عامری، فیلسوف ایرانی که در سال ۹۹۶ میلادی درگذشت، در جایی با برداشت افراد ناشناسی مخالفت میکند که می گویند «اگر اسلام مذهب حق می بود، می بایستی دین رحم و مروت باشد، و کسی که بدان لبیک گفته است، نمی بایستی در آن صورت مردم را با شمشیر مورد حمله قرار داده و اموالشان را تصرف نماید و خانوادههای انان را به بردگی کشاند؛ بلکه، او می بایستی با تبلیغ مذهبی با استفاده از کلمات و نیروی توضیحات آنها را به اسلام هدایت کند». به عبارت دیگر، دین بر حق با ابزار صلح جویانه گسترش می یابد؛و هر چقدر که مردم در باره خلوص نیت سخن بگویند،باز هم جنگ مقدس فقط یک پوشش مذهبی برای چپاولگری است.
همیشه در این متون این موضوع مشخص نمی شود که آیا این اتهامات توسط مسلمانان، و یا غیر مسلمانان مطرح می شدند، اما مطمئناً هماکنون این مسلمانان بودند که احساس میکردند ترکیب جنگ و مذهب نادرست بود. به عنوان مثال،طرفداران یکی از رهبران مذهبی بنام ابن کرم معتقد بودند که وی برجستهتر از محمد پیامبر بوده است، چرا که او زندگی زاهدانه ای داشت و هیچ جنگی را هدایت نکرد. بعضی از مسلمانان (یا مسلمین سابق) همه ادیان رسمی، و نه فقط اسلام، را رد می کردند؛ فقط بر این اساس که همه پیامبران، و نه فقط محمد، فریبکار و شیاد بوده و از مذهب برای شروع جنگ و جمعآوری قدرت دنیوی استفاده می کردند. از همین رو در انزمان لازم می نمود که از مفهوم جنگ مقدس دفاع شود.
یکی از جالبترین مدافعات توسط عامری فیلسوف صورت می گیرد. او با تبیین جهاد به مثابه جنگ تدافعی به این مسأله پاسخ داد. این آن چیزی است که بسیاری از مدافعین مدرن نیز انجام میدهند و گاهی جهاد تهاجمی–جنگ تبلیغی مذهبی– را به مثابه اختراع شرق شناسان خط می زنند. (شرق شناسی اغلب به عنوان سطل بزرگ زباله مورد استفاده قرار میگیرد و مسلمانان مدرن هر آنچه را که مربوط به اسلام قرون میانه دوست ندارند در آن خالی می کنند.) مسلمانان مدرن میخواهند انقدر پیش بروند که حتی جنگهای پیامبر و فتوحات اعراب را بشکل تدافعی، و یا پیشگیرانه در اورند، اما این بیش از آنی است که عامری می توانست خودش را وادار به انجام ان نماید.
اما آنجا که مربوط به خود پیامبر بود، عامری به استدلال ایثارگری تکیه کرد: محمد در پی کسب ثروت مادی و یا قدرت نبود. این موضوع از این واقعیت که وی قبل از ایجاد دولت در مکه، به مدت ده سال در مدینه رنج برد، کاملاً روشن است؛ او بر مردم به خاطر خوبی خودشان غلبه کرد و نه بخاطر منافع شخصی، و ایرانیان به خاطر آنکه اعراب، امپراتوری پارسی را نابود کردند بایستی سپاسگذار باشند؛ نه فقط اعراب با خود حق را با ارمغان اوردند، بلکه انان را از یک ستم ظالمانه و سلسله مراتب اجتماعی سخت که در آن امپراتوری رواج داشت، رهایی بخشیدند. مسلمانان در همه جبهه ها رهایی بخش بودند. البته، عامری میگوید که محمد ترجیح میداد از شمشیر به هیچ وجه استفاده نکند، اما از آنجا که کافرین بطرز سرسختانه ای مقاومت کردند، چاره دیگری نداشت.
لحن عامری در اینجا شبیه امپریالیستهای انگلیسی قرن نوزده می باشد که بخاطر افراد متمرد و نافرمانی که انگلیس را علیرغم میل خودش کم و بیش مجبور به گرفتن مسئولیشان نمود، و از این رو دچار رنجش خاطر شده بودند. آنها نیز جنگ را دوست نداشتند اما وقتی که بومیان حاضر به دیدن نور نبودند، کار دیگری از عهده شان بر نمی امد. یکی باید برای خوبی خودشان به جنگ انان رود و این اهداف والامنشانه موضع اخلاقی جنگ را به عرش می رساند. این خلاصه پاسخ عامری بود. اما انچه که مخالفینش استدلال می کردند دقیقاً برعکس بود، استفاده از جنگ اهداف مورد ادعا را بی اعتبار و اثباتِ دینی که قصد اشاعه اش را داشتند،کاذب نشان می داد. بنابراین هر چقدر که مسلمانان بیشتر از وصلت جهاد و خدمت به دین دفاع کردند، تعداد افزونتری از مخالفین غیر مسلمان، به این تفکر که دین اسلام می بایستی ناحق باشد، واکنش نشان دادند. مسیحیان و مسلمانان بدین نحو در طی ۱۴۰۰ سال گذشته، در حال بحث هستند.
در همین حال، کسان دیگری از جهاد با ملاحظه اینکه دین دو عملکرد متفاوت داشته، دفاع نمودند: دین زندگی جمعی را سازماندهی، و در عین حال رستگاری فردی را پیشکش می کرد. مذهب در رابطه با سازماندهی زندگی جمعی، با چگونگی انجام دادن و ندادن هایش، درس اخلاقش، قانون و جنگش، نسخهای برای نظم اجتماعی–سیاسی می بود. در این رابطه، اعمال زور اجتنابناپذیر، و جنگ مقدس نیز فقط یک شکل انجام آن محسوب می شد. در سطح فردیِ آن معنویتِ خالص بود، و از این رو، اجبار غیر ممکن. در اینجا تنها جهادی که فرد میتوانست در آن بجنگد، به اصطلاح جهادی بزرگتر در مقابل تمایلات شیطانی خود آدمی بود.
بعنوان مثال، علماء مذهبی می گفتند: کسی که باجبار باسلام گرویده است، طبعا به یک عضو تمامعیار جامعه اسلامی بدل میگردد و بایستی به عنوان یک مسلمان در انظار عمومی زندگی کند، حتی اگر او در درون خود مؤمن نباشد. او در اینجا از نظر وابستگی سیاسی و اجتماعی چنین اجباری را دارد، اما هیچکس نمیتواند او را به زور معتقد کند. در واقع، آنها می گفتند، هیچکس نمیتواند بداند در درون مردم چه می گذرد، و این مربوط به کس دیگری نیز نیست: این فقط و فقط مربوط به فرد و پروردگار اوست. اما آنچه که مردم در بیرون انجام می دهند، دیگران را نیز متأثر می نماید و بایستی تنظیم و کنترل شود. اگر فردی اجبارا مسلمان شده است، اسیر زندگی کردن به شیوه مسلمانی است، بقیه قضایا مربوط به خود اوست. علمای یاد شده، در ادامه معتقد بودند که این شانس نیز وجود دارد که او و یا بچه هایش، روشنایی را کشف نموده و با طبع خاطر به مؤمن صادق بدل گشته و سپاسگزار از اینکه بزور به اسلام گرویده اند.
این فرمول بندی مدعی بود که جهاد بهتر از جنگ غیر مذهبی است. بر خلاف اسکندر کبیر، محمد مردم را در جامعهای متحد کرد که آنها قدرت انتخاب این را داشتند که رهایی یابند، آنها توانایی این را داشتند که با چشم خود ببیند، و قدرت انتخاب این را که به مؤمنین واقعی بدل گردند. اما این فرمول بندی، اعتقاد درونی را به عنوان چیزی که خودِ فرد کنترل کامل انرا در دست داشت، به حال خود رها می کرد.
برای افراد مدرن، درک این استدلال آسان است، یا حداقل آمریکایی ها گرایش به این دارند که یک هدفِ اخلاقی والا، جنگ را مشروع می سازد–تا وقتی که هدف مربوطه، هیچ کاری با ایمان فردی نداشته باشد. اهداف اخلاقی که آنها در سر دارند کاملاً دنیوی هستند و نه در حد پایینتر مذهبی؛ و رستگاری که از آن صحبت می شود، رستگاری در این دنیاست. اما انها این تمایل را نیز دارند که مشتاقانه از طریق دادن امکان به مردمان دیگر، آنها را نیز شبیه خودشان کرده و یا به عبارتی پولدارتر، آزادتر و دموکرات کنند، و سبب رهایی شان گردند. شما چکار خواهید کرد وقتی که انگشتان شما برای مداخله به خارش افتاده است، وقتی که شما قدرت انجام انرا دارید، وقتی که شما مطمئن هستید که برحق هستید و ایمان دارید که قربانیان سپاسگزار خواهند بود–جدا از تمام مزایایی که که در نتیجه مداخله نصیبتان می گردد؟ آیا شما به خود اجازه استفاده از زور را نخواهید داد؟ در واقع، شما ناچار به استفاده از زور می گردید؟ آیا این درست است که مردم را بر خلاف میلشان نجات داد؟ آیا شما آنها را مجبور به آزادی می کنید؟ اگر شما به همه این سؤالات پاسخ مثبت می دهید، واقعاً شما به جهاد اعتقاد دارید.
اما آیا قربانیان سپاسگذار خواهند بود؟ در مورد مسلمانان، به طور معمول پاسخ مثبت بود. عالمان بکرات انرا ذکر کرده اند، درست مانند چیزی که همه می دانستند. مردم از اینکه به اسلام گرویده اند بیتفاوت از شکل آن ،چه به اجبار و چه دلبخواه، سپاسگزار بودند. این موضوع در سر پروراندن هر گونه شک و تردیدی را در مورد مشروعیت جهاد سخت می نمود. و نهایتا، اکثر مردم نتیجه را دوست دارند. و این یکی از مهمترین اختلافات بین امپریالیسم اسلامی و اروپایی است که بجز آن کاملاً قابل مقایسه می– باشند. یکی به اسلام گرایی و دیگری به غربگرایی منتهی می شود؛ اولی شما را با زنجیر به بهشت میکشاند و دیگری به مدرنیته غربی. اما مردم برای غربگرایی سپاسگذار نخواهند شد. در همین راستا، غربیها امروز به امپراتوری گذشته خود افتخار نمی کنند. امروز، اغلب غربیها هر تمدنی را که امپریالیسم منتشر کرد بیاعتبار می دانند. آنها استدلالهای خود بر علیه جهاد را بنا به شیوه ای کرده اند که مسلمانان هرگز بدان شیوه عمل ننمودند. این اختلاف برای چیست؟ اما این نیازمند سخنرانی دیگری است.
جهاد، گذشته و حال
این ما را به سؤال چهارم میرساند: چه ارتباطی بین همه اینها و جهان مدرن وجود دارد؟مسلمانان بعد از سقوط امپراتوری عثمانی،حداقل با کمک دولتها، دیگر دست به جهاد تبلیغی نزده اند، و تا جایی که من میدانم هیچگونه درخواست جدی نیز برای بازگشت آن وجود ندارد. آنچه که سنت از خود بجا گذاشته است یک خصلتِ عملگرایی قوی، و احساس اینکه جنگیدن برای اعتقاداتْ برحق و درست است. چنانچه تظاهرکنندگان مخالف سلمان رشدی در پاریس در ماه مارس ۱۹۸۹ میگفتند: « شما مسیحیان، به خودتان نگاه کنید، شما با انفعال خود مذهب را به هیچ تبدیل کرده اید.» اما ما برای فهمیدن بنیادگرایان می بایستی به نوع دیگری از جهاد بپردازیم، نوعی که مسلمانان وقتی از نظر سیاسی ضعیف هستند بدان دست می یازند.
هنگامی که قلمرو مسلمین تحت سلطه کفار قرار گیرد چه اتفاقی می افتد؟ آیا مسلمین میتوانند تحت سلطه حکومت غیر مسلمانان مانده و زندگی کنند. بعضی از فقها به این سؤال پاسخ مثبت داده و عدهای دیگر نیز بر اساس این که قانون اسلام فقط میتواند تحت حاکمیت کامل مسلمانان اعمال شود، انرا رد می کردند. اگر کافرین سرزمین مسلمین را فتح کنند، آنگاه مسلمین باید مهاجرت کنند، آنها می بایستی به مکانی که امکان اجرای قوانین اسلامی وجو داشته باشد–یا به یک سرزمین موجود اسلامی و یا دولت جدیدی که خود تاسیس می کنند–هجرت کنند، و همزمان جنگ مقدس را برای باز پس گرفتن میهن شان آغاز کنند. هر چند که همه عالمان این دیدگاه را تأیید نمی کنند، اما ان توسط بسیاری در واکنش به از دست دادن قلمرو مسلمانان در اسپانیا تأیید شد و نیز الهام بخش جنبشهای ضد استعماری در هند انگلیسی و الجزایر فرانسوی و جاهای دیگر بود.
حالا یک سناریو حتی بدتر را تجسم کنید: وقتی که حتی یک دولت اسلامی دیگر وجود ندارد، وقتی که تمام قدرت سیاسی به کفر بدل شده است چه اتفاقی می افتد؟ جواب این سؤال همان پاسخ قبلی با فوریت بیشتر (و احتمالاً نیز اختلاف کمتری ) است. شما باید به محلی مهاجرت کنید که بتوانید یک دولت مسلمان برقرار سازید و جنگ مقدس را آغاز کنید. در هر دو مورد، محمد مدل است: ابتدا او در میان بت پرستان در مکه تحت سلطه کافرین زندگی می کرد، سپس به مدینه مهاجرت و در انجا یک حکومت اسلامی برقرار می کند، جهاد را آغاز و مکه را تسخیر می نماید و از این طریق پاک و مطهر می گردد؛ پس از ان پیروان وی شروع به تسخیر دنیا نمودند که در نهایت به یک جنگ تبلیغ مذهبی بدل گردید.
جهاد برای باز پس گرفتن و یا ایجاد حاکمیت واقعی مسلمانان (در نقطه مقابل توسعه و گسترش): این نوعی از جهاد است که امروز به کار گرفته می شود. بنیادگرایان مدرن (و یا اسلامگرایان) از آن به عنوان جهاد تدافعی یاد می کنند، هر چند که این آن چیزی نیست که مسلمانان کلاسیک از آن اصطلاح می فهمیدند. برای انان این درک معقول بنظر میرسد چرا که هم انان در موضع تدافعی هستند؛ و هم برای آنکه هر کسی مشروعیت جنگ دفاعی را به رسمیت می شناسد؛ و در آخر ولی نه کمتر، شرکت در جهاد تدافعی یک تعهد فردی، مانند روزه گرفتن و نماز خواندن، است، و نه یک وظیفه اجتماعی از نوع جهاد تبلیغی، که در آن تا وقتی که دیگران آن را انجام می دهند، شما لزومی به تقبل آن ندارید. بنابراین جهادِ خود را تدافعی خواندن، برای بسیج افراد، بسیار مناسب است.
هر چه که میخواهید انرا بنامید، در هر حال عنصر تبلیغی در این نوع جنگ بشدت کاهش می یابد. البته، شما بایستی مردم را به دین و ایمان خود درآورید برای آنکه بتوانید آنها را در شکل دادن دولت و تسخیر کشور متحد نمایید، اما در اینجا تأکید انقدر که بر نجات اسلام است، بر نجات مردم نیست، خصوصا در نسخه افراطی آن که معتقد است هیچ دولت اسلامی وجود ندارد. بر اساس این دیدگاه، اسلام بدون تجسم سیاسی نمیتواند وجود داشته باشد. در روی کره زمین بایستی جایی برای قوانین خدا مهیا شود. بدون ان، زندگی جمعی(فردی؟) هر گونه اساس اخلاقی خود را از دست می دهد.
در گذشته جهاد برای ایجاد حاکمیت واقعی مسلمین فقط توسط مرتدین اعمال می شد، چرا که فقط مرتدین می توانستند حکومت های موجود را به عنوان غیر اسلامی بودن نفی کنند. اولین کسانی که این کار را کردند خوارج بودند، که تقریباً هم سن اسلام هستند. شیعیان نیز چنین کردند. اما سنیان همیشه و یا حداقل تا قرن هیجدهم، دولتهای خود را تا حدی (گاهی تا حدی بسیار نازل) به عنوان دولت اسلامی قبول داشتند، و اکثراً امروز نیز دارند، بشمول اخوان المسلمین و حمس. جهاد آنها برای باز پس گرفتن قلمرو مسلمانان، مانند فلسطین، و دفاع از مسلمین در کشورهایی مثل چیچن متمرکز شده است. آنها نه به کافران در جاهای دیگر حمله میکنند و نه به مبارزه با حکمرانان مسلمان اعتقاد دارند، و یا حداقل امروز دیگر ندارند.
اما بنیادگرایان همه دولتهای مسلمان و حتی همه دیگر مسلمانان، بجز خودشان را کافِر می پندارند. القاعده یکی از اینهاست. آنها همه تلاش خود را بر علیه هم آمریکا و هم دیگر مسلمانان متوجه میکنند چرا که آمریکا صحنه گردان همه کژی ها در دنیای اسلام است –بنا به گفته بن لادن، شما نمیتوانید سایه یک چوب کج را راست کنید. اما وقتی که امریکا، چوب کج، از سر راه بر داشته شود، آنگاه بطور کلی نوبت به همه جهان اسلام می رسد، و منظور از این، همه کشورها با همه مسلمانان آن است، که به عبارتی همه کره زمین را در بر می گیرد. بنابراین تا آنجا که به القاعده بر می گردد، تفاوت قدیمی بین سرزمین اسلام و سرزمین جنگ از بین رفته است.
بنیادگرایان افراطی به دلیل نفوذ هر چه فراگیرتر دولت مدرن نمیتوانند تفاوتی بین به عنوان مثال زندگی در مصر و زندگی تحت حاکمیت غیر مسلمانان ببینند. در دوران قدیم نیز حوزه سیاسی، دنیوی و فاسد بود اما حوزه اجتماعی توسط اسلام شکل داده می شد. ولی امروزه ، این دولت است که ازدواج، طلاق، ارث و میراث، تجارت، امور مالی، کار، بهداشت، مراقبت از کودکان، اموزش، تحصیلات عالیه، و غیره را تنظیم میکند و اغلب آنها را نه با توجه به آنچه شرع می گوید، بلکه ازادنه آنها را برای آنکه با اهداف مدرن و دنیوی، که از سلطه سیاسی غرب کافِر سرچشمه میگیرد تطبیق دهد، عوض می کند.
بنابراین به این یا آن طریق، مسلمانان در هر کجا که زندگی می کنند، نه فقط از نظر سیاسی بلکه همچنین اجتماعی و فرهنگی، تحت سلطه غرب قرار دارند. انها به هر کجا که بنگرند، توسط ارزشهای به اصطلاح غربی محاصره شده اند–به شکل بیلبوردهای عظیم تبلیغاتی که خود بزرگ بینی را تبلیغ می کنند، فیلمهای نیمه پورنوگرافی، مشروب، موزیک پاپ، توریستهای چاق با لباسهای زشت و کلاه های مضحک، و سیاستمدارانی که به مردم در مورد فضیلت های دموکراسی درس می دهند. مذهب درواقع عرصه اجتماعی را، بجز در حرف، شکل نمی دهد. مذهب تمام آنچه که در جوامع مدرن مسلمانان را شکل و فرم میدهد، عبارت از انجمنهای داوطلبانه ای مانند فرقه های صوفی، اخوت اسلامی، و سلولهای بنیادگرایان میباشند که هیچ شباهتی به جوامع ، و بسیار کمتر به دولتها، نداشته و در هر کشور غیر مسلمان نیز قابل راه انداختن هستند. بنابراین در عمل، انطور که بنیادگرایی می فهمد، همه مسلمانان به مسلمین مهاجر تبدیل شده اند.
بعضی از مسلمانان از این موضوع خوشحال هستند. آنها خواهان نظم اجتماعی–سیاسی سکولار هستند؛ آنها خواستار وابستگی مذهبی داوطلبانه هستند. آنها سکولارها، مردمی هستند که ما بدون مشکل درکشان می کنیم. اما از نظر بنیادگرایان، و بیشتر از نظر افراطیون، اکنون همه مسلمانان در دوران جدیدی از جهالت، به همانگونه که در میان اعراب بتپرست قبل از ظهور اسلام غالب بود، بسر می برند. به همین دلیل فرد بایستی اجرای مجدد مسیر محمد را فراهم کند و اسلام را نجات دهد.
اغلب علمای دینی حاکم به دلایل خوبی، بنیادگرایان را به خوارج در دوران اولیه اسلام تشبیه می کنند. آنها بطور شگفت اوری شبیه یکدیگر هستند. شباهت آنها در اعلام مسلمانان دیگر به بی دینی، در احساس مشابه برای جنگیدن برای خدا تا برای مردم –خدا می بایستی حکومت کند حتی اگر تمام دنیا در این راه نابود گردد–و در همان بی رحمی مطلق نیز دیده می شود. خوارج مانند ابو مصعب الزرقاری ترور، کشتار بی رویه، قتل متساوی مردان، زنان و بچهها را مجاز می شمردند. ماموریت های انان نیز اغلب به صورت خودکشی بود، نه به این معنا که آنها ماموریت های فردی که منجر به مرگ میشد را ترتیب می دادند، بلکه بیشتر به این معنی که، تعداد قلیلی که از تلاش برای شهادت الهام می گرفتند، می بایستی نیروی عظیمی را نابود می کردند. آنچنان که خود عنوان می نمودند، انها روحشان را به خدا فروخته بودند و جایزه خوبی، یعنی بهشت را دریافت کرده بودند؛ آنها به جنگ، به قصد دریافتِ جایزه شان می رفتند. و آنگاه همچون امروز، زنان به همراه مردان مبارزه می کردند.
البته هیچ ارتباط مستقیمی بین خوارج و بنیادگرایان وجود ندارد. افرادی مانند اسامه بن لادن و ایمن الظواهری بنظر نمیرسد که حتی سنتهای خود را نیز بخوبی بلد باشند. بلکه انها بیشتر اسلام را از هر آنچه که اکثر مسلمانان جزء مذهبشان می شمارند، تهی کرده اند.
آنچه که باقی میماند یک الگوی ستیزه جویانه یکتاپرستی است: یک متعصب افراطی و جدایی طلب. در این دیدگاه آنها نمیتوانند با کافران در کنار هم زندگی کنند، آنها بایستی فضای سیاسی خود را داشته باشند. حق و ناحق باید در جوامع مختلف متجسم شود، و هر مسلمانی بایستی برای رسیدن به آن مبارزه کند.
تاریخ اسلام با جدایی بزرگ مردم خدا از بقیه بشریت توسط زور اسلحه شروع می شود، و تاریج اسلام از آن پس با تلاشهای مکرر برای تجدید جدایی مورد تأکید قرار گرفته است، تا از همه پیچیدگی که سادگی رؤیای اصلی را پنهان میکند رهایی یابد. آنهایی که به این تلاشها پرداخته اند عمدتا از مناطق حاشیه ای خاورمیانه بوده و اغلب پیشینه قبیلهای داشته و همیشه در اقلیت بودند. بنیادگرایان نیز امروز اقلیت کوچکی هستند. اما برای دردسر درست کردن با این نوع افراد، شما احتیاج به ادم زیادی ندارید.
«نتیجه»
خوب، پس جهاد چیست؟
درواقع دو نوع جهاد، وابسته به اینکه مسلمانان از نظر سیاسی قوی و یا ضعیف باشند، وجود دارد. من با آن نوعی که با قدرت سیاسی مرتبط است شروع می کنم، چرا که این نوع معمول جهاد در تاریخ اسلام است. من به نوع دوم آن در رابطه با مسئله ارتباط مدرن جهاد خواهم پرداخت.
نوع معمول جهاد، جنگ تبلیغ مذهبی است. شما میتوانید توضیح انرا در کتابهای فقه کلاسیک، از سالهای ۸۰۰ تا ۱۸۰۰ بیابید. اما اینکه که قرآن در مورد این موضوع چه می گوید، سئوال سختی است: بنظر میرسد که قواعد پیشفرضی قرآن صلح طلبانه تر از آنهایی باشد که توسط فقها و مفسران بسط داده شد. اما این اثاری است که بعداً شریعت را فرم داد، شریعت مقدار متنابعی از احکام است که زندگی خصوصی و عمومی مسلمانان تا آمدن مدرنیته بر اساس آن (حداقل در تئوری) قرار داشت و امروز نیز زندگی مذهبی را تنظیم می کند، و این آن چیزی است که اسلامگرایان ( و یا « بنیادگرایان ») خواهان انند که یک بار دیگر پایه و اساس تمام عرصه های زندگی عمومی گردد.
عالمان معتقد بودند که جهاد بر حمایت از فراخواندن به اسلام همراه با خشونت، در صورت لزوم، مبتنی است. جهاد بنا بر عالمی که در سال ۱۸۰۵ وفات یافت چنین تعریف می شود: «ماموریت اجباری با شمشیر آخته بر علیه مردم خطاکار که متکبرانه از پذیرش حقیقت ساده پس از آنکه آشکار شده است، سر باز می زنند» . ان بر این ایده استوار بود که خدا تنها فرمانروای جهان می باشد. کسانی که از قبول این اصل امتناع می کردند، طبعا شورشی بوده و می بایستی به زانو در می امدند. در نهایت، آنها می بایستی با قرار گرفتن تحت حکومت مسلمانان از نظر سیاسی تسلیم خدا گردند. و در حالت ایده ال، آنها از طریق تغییر دین از نظر مذهبی نیز تسلیم خدا می گشتند.
فعالیت رزمندگان مقدس از طریق یورش مداوم به سرزمین کفار به منظور فراخواندن انها به اسلام صورت می گرفت. طبعا، آنها می توانستند چنین اقدامی را به عنوان جزیی از اردوکشی رسمی که توسط دولت به راه انداخته میشد انجام دهند و یا خودشان به چنین عملیاتی دست زنند. در هر حالت، اگر کفار نمی خواستند تغییر دین دهند، می توانستند از نظر سیاسی تسلیم شوند(حداقل اگر مسیحی و یا یهودی می بودند). در این حالت، آنها تحت سلطه مسلمانان قرار می گرفتند، اما مذهب خود را در ازای پرداخت جزیه حفظ می کردند. اما اگر از هر دو تسلیم سیاسی و یا مذهبی سر باز می زدنند، می باید با آنها تا شکست شان مبارزه می شد. در این حالت، شرایط توسط فاتحان مقرر می گردید، که ممکن بود مردان کشته و زنان و بچهها به بردگی گرفته شوند (حداقل اگر انها مشرک می بودند ) ؛ یا این احتمال نیز وجود داشت که با آنها مانند کسانی که داوطلبانه تسلیم میشدند برخورد گردد.
هنگامی که یک جامعه غیر مسلمان از نظر سیاسی ساقط می شد، مبارزه به سرزمین کفر دیگری منتقل و عملیات به همان شکل قبلی انجام می شد. این جریان می بایست تا زمانی که تمام کره زمین از آن خدا می گشت و یا اینکه دنیا به آخر میرسید ادامه پیدا می کرد.
جنگ تبلیغ مذهبی وظیفه ای بود که از طرف خدا بر عهده جامعه اسلامی گذاشته میشد و نه افراد، و در درجه اول دینی بود که توسط حاکم ادا می شد، که اگر همسایگان کافِر داشت، بطور معمول سالی یکبار به سرزمین نا مسلمانان اردو کشی می کرد. اما برای افراد خصوصی نیز شرکت و جنگیدن عملی بسیار شایسته محسوب میشد و همیشه در مرزها داوطلب وجود داشت. اگر شخص خودش نمیتوانست در آن شرکت نماید، میتوانست محسنات انرا از طریق اهدا پول و یا دادن هدایا کسب کند؛ در اروپا نیز مردم در قرن ۱۹ میلادی در حمایت از کار مبلغان در کشورهای دوردست کمک مالی می نمودند.
شیوه تفکر مسلمانان در مورد جهاد در گذشته می تواند قابل مقایسه با نگرش مسیحیان نسبت هم مسلکان مسیحی شان که راه مسیونری را انتخاب می کردند، باشد. اگر چه این روزها آخری به عنوان ادمهای فضول و مداخله جوی در نظر گرفته می شوند، اما در گذشته، آنها به خاطر اختصاص زندگی خود برای نجات و رستگاری بومیان عقب افتاده مورد ستایش قرار می گرفتند. این نگرش در جهاد غالب بود: مشارکت در ان بسیار شرافتمندانه بود. هر چه باشد، مردم زندگی خود را برای آن به خطر می انداختند. آن اوج انسان دوستی محسوب می شد.
مبلغان مسیحی خودشان در جنگ مشارکت نمی کردند؛ آنها صرفاً دنباله رو سربازان بودند. اما یک جنگجوی مقدس روی هم رفته یک مبلغ و یک سرباز محسوب می شد. او در چیزی مشارکت میکرد که ناظران مدرن انرا میتوانند امپریالیسم مذهبی بنامند.
این رسم و عرفی است که ریشه بسیار دوری در خاورمیانه دارد. مورخان باستان شرق نزدیک انرا جنگ به فرمان خدا می نامند و نمونه برجسته آن اشوریان هستند. خدای آنها اشور، بیوقفه به انان میگفت که بروند و بجنگند. خدای بنی اسرائیل نیز از همین تیپ بود.«من سیحون امریته، شاه حشبون و سرزمینش را به دست شما سپردم. شروع به دادخواهی نموده و با او در میدان جنگ مبارزه کنید.»، او این را به موسی در کتاب تثنیه خطاب می کند، در جائیکه موسی گزارش میدهد که « ما تمام شهرهای او را تسخیر کردیم و مردان، زنان و خردسالان را نابود ساختیم».
به همان شکل در کتیبه ای به شاه موأب میگوید « کاموش(خدا) با من صحبت کرد و گفت، برو و نبو از اسرائیل را بگیر. پس من رفتم و با آن جنگیدم ….و آن را تسخیر کردم و همه را کشتم، ۷۰۰۰ مرد، پسر، زن، دختر و دختر برده». خدای مسلمانان نیز به قوم خود فرمان تسخیر را داد، اما در آن یک فرق اساسی نسبت به تفکر قدیمی وجود داشت، و آن اینکه او خواهان تغییر مذهب قربانیان بود.
اشوری ها، اسرائیلی ها، و اهالی موأت هیچگاه تظاهر نمیکردند که کاری برای خوبی قربانیان انجام می دهند. آنها برای عظمت بیشتر خدای خود، و جامعه خود می جنگیدند و نه نجات کس دیگری. بنظر میرسد که این موضوع برای فاتحان اولیه اعراب نیز صادق باشد. اما در اسلام کلاسیک، فرمان خدا برای رفتن و جنگیدن دیگر خطاب به یک گروه قومی نبوده بلکه فقط به مومنان، هر کسی که میخواهد باشد، است؛ و آن به یک ماموریت مذهبی استعماری مرتبط می شود: مومنان به منظور نجاتِ جان و روان تسخیر میکنند و نه بخاطر تکریم و تجلیل جامعه خود.
این همجوشی امپریالیسم مذهبی و سیاسی است که باعث تمایز جهاد کلاسیک میگردد، چرا که معمولاً آن دو با هم همراه نیستند. ادیان بزرگ جهانی غیر سیاسی بودند و توسط ماموریتهای صلح آمیز گسترش یافتند: چنین بود بودیسم، مسیحیت، مانویت و همچنین بهایی گری. و فاتحان جهانی معمولاً برای نجات جان و روان مردم به جنگ نمی روند.: اسکندر کبیر، رومیان، یا چنگیز را در نظر بگیرید. اما در اسلام، ماموریت مذهبی و تسخیر دنیا با هم ازدواج کرده اند.
بر گرفته از openDemocracy سال ۲۰۰۷