در دهههای اخیر، نظریه پسااستعماری تا حد زیادی جایگزین مارکسیسم به عنوان دیدگاه مسلط روشنفکرانی که در پروژه بررسی انتقادی رابطه بین جهان غربی با غیر غربی فعال هستند، گشته است. نظریه پسااستعماری که از علوم انسانی نشأت میگیرد،متعاقبا نفوذ فزایندهای در تاریخ، انسانشناسی، و علوم اجتماعی کسب نمود.نفی عامگرایی و فرا–روایی (meta-narrative) ان در ارتباط با اندیشه روشنگری، با چرخش بزرگترِ روشنفکر چپ در طی دهههای ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ هماهنگ شد.
کتاب جدید ویوک چیبر، تئوری پسااستعماری و شبح سرمایه، نشاندهنده چالش بزرگ بسیاری از اصول اساسی نظریه پسااستعماری میباشد.چیبر با تمرکز ویژه بر سبک خاصی از تئوری پسااستعماری که معروف به مطالعات فرودستی است، شواهد قانعکننده قوی برای اینکه ما میتوانیم–و باید– مفهوم جهان غیر غربی را از طریق همان ذرهبین تحلیلی که ما در فهم تحولات غربی از ان استفاده میکنیم، بیافرینیم. او دفاع پایداری از رویکردهای نظری که تأکید بر مقولههای جهانشمولی مانند سرمایهداری و طبقه دارند، ارائه میکند. اثر او به منزله برهانی بر تداوم ربط مارکسیسم در مقابله با برخی از قاطعترین منتقدان ان میباشد.
مصاحبه چیبر برای ژاکوبین توسط جوانا بیرچ، دانشجوی دوره کارشناسی ارشد در رشته جامعهشناسی در دانشگاه نیویورک، صورت گرفته است.
مصاحبه جونا بیرچ باویوک چیبر
برگردان: رضا جاسکی
تعداد کلمات:۵۵۸۴
تئوری پسااستعماری ارزش ماندگار عامهگرایی روشنگری را با به خطر انداختن خودش میکاهد.
بیرچ: در هسته تئوری پسااستعماری درکی وجود دارد که مقولات غربی را نمیتوان بر جوامع پسااستعماری مانند هند اعمال کرد. این ادعا بر اساس چه پایهای صورت گرفته است؟
چیبر: البته، این یکی از مهمترین دلایل اعلام مطالعات پسااستعماری بود، و این همچنین چیزِ آن قدر مهمی بود که توجه را به سوی انان جلب کرد. هیچکس در تفکر چپ در عرض صد و پنجاه سال گذشته یا چیزی در این حدود، وجود نداشته است که بر انکار خصیصههای علمی و کاربرد مقولاتی که از روشنگری لیبرال و روشنگری رادیکال–مقولاتی مانند سرمایه، دموکراسی، لیبرالیسم، عقلانیت، و عینیت–بر امدند، پافشاری نماید. فلاسفهای وجود داشتهاند که این جهتگیریها را مورد انتقاد قرار دادهاند، اما آنها بندرت جذبه قابل توجهی در جناح چپ کسب نمودند. نظریهپردازان پسااستعماری اولین کسانی بودند که بدان نائل گشتند.
استدلال واقعاً بر پس زمینه یک فرض جامعهشناختی مطرح شد: برای آنکه مقولههای اقتصاد سیاسی و روشنگری جاپایی کسب کنند، سرمایهداری بایستی در سراسر جهان پخش شود. این معروف به «عام بودن سرمایهداری» است. استدلال بر این پایه قرار دارد: مقولات عالمگیری که با اندیشه روشنگری مربوط هستند، همانقدر مشروع هستند که گرایش عام سرمایهداری.و نظریههای پسااستعماری این را نفی میکنند که سرمایه در حقیقت عامیت دارد–یا مهمتر، اینکه آن هیچگاه نمیتوانست در سراسر عالم تعمیم یابد. از آنجا که سرمایهداری عمومیت نداشته و نمیتواند داشته باشد، مقولاتی که افرادی مانند مارکس برای درک سرمایهداری پروراندند نیز نمیتوانند عمومیت داشته باشند.
این بدان معنی است که از نظر تئوری پسااستعماری در آن بخشهایی از جهان که تعمیم سرمایهداری با شکست مواجه شده است، نیاز دارند که مقولات خود را ایجاد کنند. و مهمتر، این بدان معنی است که تئوریهایی مانند مارکسیسم، که سعی در بکارگیری مقولاتی از اقتصاد سیاسی دارند، نه فقط مرتکب خطا میشوند، و نه فقط اروپا محور هستند، بلکه آنها بخشی از گردانندگان استعماری و امپریالیستی غرب هستند. و بدین ترتیب آنها با امپریالیسم تبانی دارند. این همچنین داستان کامل استدلال در مورد چپ است.
بیرچ: چه چیزی باعث شد که شما تصمیم به تمرکز بر مطالعات فرودست، به عنوان راهی برای انتقاد از بطور کلی تئوری پسااستعماری، گرفتید؟
چیبر: نظریه پسااستعماری بدنه بسیار پراکندهای از ایدههاست. آن درواقع از مطالعات ادبی و فرهنگی پشتیبانی میکند، و نفوذ اصلی آن در آنجا بود. سپس از طریق مطالعات منطقهای، تاریخ و انسانشناسی گسترش یافت. آن، به خاطر تأثیر فرهنگ و تئوری فرهنگی از دهه ۱۹۸۰ به بعد به این حوزهها گسترش یافت. بنابراین، در انتهای دهه ۱۹۸۰ و ابتدای ۱۹۹۰ ، رشتههایی مانند تاریخ، انسانشناسی، مطالعات خاورمیانه، و مطالعات اسیای جنوبی با یک چرخش عظیم به سوی آنچه که ما امروز به عنوان تئوری پسااستعماری میشناسیم، القاء میشدند.
برای پرداختن به تئوری، شما با یک مشکل اساسی روبرو میشوید: از آنجا که آن بسیار پراکنده است، بسیار مشکل است که گزارههای هسته اصلی آن را معین کرد، در نتیجه قبل از هر چیز، خیلی سخت است که بدانید دقیقاً چه چیزی قابل انتقاد است. از این رو، مدافعان آن به آسانی قادرند هر انتقادی را با اشاره به جنبههای دیگری که شاید شما در تئوری در نظر نگرفتهاید رد کنند، و بگویند که شما بر جنبههای غلطی تکیه کردهاید. از این جهت، من مجبور بودم که چند هسته اصلی از تئوری را یافته–برخی از جریانات تئوریک در مطالعات پسااستعماری–که سازگار، منسجم و بسیار بانفوذ هستند.
من همچنین میخواستم بر ابعادی از تئوری که حول تاریخ، توسعه تاریخی، و ساختارهای اجتماعی قرار دارند، ونه نقد ادبی، تمرکز کنم. مطالعات فرودست متناسب با همه این اشکال است: آن بر مطالعات منطقهای بسیار تاثیرگذار بوده است؛ آن از نظر داخلی نسبتاً منسجم است، و نقاط تمرکز آن بر تاریخ و ساختار اجتماعی قرار دارد. ان به عنوان یک رشته تئوریک تأثیر بسیار زیادی داشته است، بخشا، هم به خاطر انسجام درونیاش و نیز اینکه طرفداران اصلیاش دارای پیشینه مارکسیستی بوده و همه آنها یا در هند و یا بخشهای دیگری از جهان سوم مستقر بودند. این به آنها مشروعیت و اعتبار زیادی اعطا میکرد، هم به عنوان منتقدان مارکسیسم و هم به عنوان شارحان یک راه جدید برای درک جنوب جهانی. از طریق کار طرفداران فرودستی است که مفاهیمی چون شکست عامیت سرمایهداری و نیاز به مقولات بومی معتبر شدند.
بیرچ: بنا بر تئوریسینهای مطالعات فرودست، گرایش عام سرمایهداری در کشورهای پسااستعماری در هم شکست. چرا؟ چه چیزی در این جوامع وجود دارد که مانع پیشرفت سرمایهداری میشوند؟
چیبر: مطالعات فرودست دو دلیل مشخص برای اینکه چگونه و چرا پیشروی عمومی سرمایهداری مسدود شد، را ارائه میدهند. یک دلیل از طرف راناجیت گوها مطرح میشود.از نظر گوها، رانش جهانشمول سرمایه در قدرت یک عامل ویژه، یعنی– بورژوازی، طبقه سرمایهدار– برای سرنگونی نظام فئودالی و ایجاد یک ائتلاف طبقاتی که نه فقط در بردارنده سرمایهداران و تجار، بلکه نیز کارگران و دهقانان است، نهفته میباشد. و از طریق اتحاد یعنی وصله پینه کردن همه، سرمایه قرار است یک نظام سیاسی جدید را برقرار سازد که نه فقط طرفدار سرمایهداران از طریق دفاع از مالکیت انان است، بلکه یک نظم لیبرال، فراگیر و اجماعی نیز است.
گوها میگوید، بنابراین برای آنکه رانش جهانشمول سرمایه واقعی باشد، باید آن را همراه ظهور یک طبقه سرمایهدار که یک نظم اجماعی و لیبرال را میسازد، تجربه نمود. این نظم، جایگزین رژیم کهن میشود و از این جهت جهانشمول است که منافع سرمایهداران را به عنوان منافع عموم بیان میکند. بنا بر گوها، سرمایه قدرتِ سخن گفتن برای همه جامعه را کسب میکند: آن نه فقط به مثابه یک طبقه مسلط عمل میکند، بلکه همچنین هژمونیک نیز میباشد از این جهت که آن نیازی به استفاده از زور برای حفظ قدرت خود ندارد.
بنابراین گوها رانش جهانشمولی را در ایجاد یک فرهنگ سیاسی فراگیر مییابد. نقطه کلیدی برای گوها این است که بورژوازی در غرب قادر بود به چنین نظمی دست یابد، در حالی که بورژوازی در شرق در انجام چنین امری شکست خورد. به جای سرنگونی فئودالیسم، آن به نوعی با طبقات فئودالی پیمان بست؛ به جای آنکه مبدل به یک نیروی هژمونیک با یک ائتلاف میان طبقاتی گسترده شود، آن تمام سعی خود را کرد تا مشارکت کارگران و دهقانان را سرکوب نماید. به جای استقرار یک نظم اجماعی و فراگیر سیاسی، آن نظامات سیاسی بسیار ناپایدار و نسبتاً اقتدارگرا را مستقر کرد. آن شکاف بین فرهنگ طبقاتی فرودستان و نخبگان را ایجاد نمود.
در حالی که در غرب بورژوازی قادر به صحبت کردن از طرف همه طبقات مختلف بود،ان در شرق در نائل شدن به چنین هدفی شکست خورد، ان را مسلط ساخت اما نه هژمونیک. این به نوبه خود باعث میشود که مدرنیته در دو بخش جهان، بخاطر ایجاد دینامیسم بسیار مختلف سیاسی در شرق و غرب، کاملاً متفاوت باشند، و این دلیل اصلی شکست رانش جهانشمولی سرمایه است.
بیرچ: بنابراین استدلال انان مبتنی بر ادعایی در مورد نقش بورژوازی در غرب، و شکست همتای آن در جوامع پسااستعماری است؟
چیبر: برای گوها، مطلقا، و گروه مطالعات فرودست این استدلات را، عمدتا بدون مدرک ، میپذیرد. آنها شرایط–وضعیت شرق–را همچون شرایطی که بورژوازی مسلط است اما فاقد هژمونی است توصیف میکند ، در حالی که در غرب هم تسلط و هم هژمونی وجود دارد.
اما همانطور که گفتید، مشکل این موضوع، هسته این استدلال، توصیف ویژهای از دستاوردهای بورژوازی غربی است. متاسفانه، دلیل آن تکیهگاه تاریخی بسیار کمی دارد. زمانی، در قرن نوزدهم، اوایل قرن بیستم، حتی تا دهه ۱۹۵۰ ، خیلی از مورخین، این تصویر از ظهور بورژوازی در غرب را میپذیرفتند. البته، در طی سی یا چهل سال گذشته، این تصویر حتی در میان مارکسیستها نیز نفی میشود.
آنچه که تعجباور است این است که کتاب گوها و مقالات وی به گونهای نوشته شدهاند که گویا انتقاد از این برخورد هیچگاه صورت نگرفته بود. و عجیبتر آنکه رشته تاریخ–در رشتهای که مطالعات فرودست بسیار تاثیرگذار بوده است–هیچگاه این بنیانِ مطالعاتِ فرودست را مورد سئوال قرار نداد، حتی با اینکه همه انها اعلام کردند که این پایه است. بورژوازی در غرب هرگز در پی اهدافی که گوها به آن نسبت میدهد نبود: آن هرگز برای یک فرهنگ سیاسی اجماعی یا نمایندگی طبقه کارگر تلاش نکرد. در واقع، بورژوازی قرنها بعد از انقلابات به اصطلاح بورژوازی با چنگ و دندان بر علیه انان جنگید. وقتی که در نهایت این ازادیها کسب شدند، آنها از طریق مبارزه شدید توسط محرومان، دستمزدبگیران علیه قهرمان روایت گوها، بورژوازی، بدست امدند. در نتیجه، طنز این است که گوها واقعاً با یک درک فوقالعاده ساده، حتی ایدئولوژیک، از تجربه بورژوازی کار میکند. او نمیتواند این را ببیند که سرمایهداران همیشه و همه جا نسبت به گسترش حقوق سیاسی توده کارگر خصمانه رفتار کردهاند.
بیرچ: بسیار خوب، این یک استدلال در مورد ویژگی رادیکال جهانهای استعماری و پسااستعماری است. اما شما قبلاً گفتید که استدلال دیگری نیز وجود دارد؟
چیبر: بله، دلیل دوم در درجه اول در کار دیپش چاکرابارتی است. شک او در مورد جهانشمولی سرمایه کاملاً متفاوت از درک گوهاست. گوها گرایش جهانشمولی سرمایه را در یک عامل ویژه قرار میدهد: بورژوازی. چاکرابارتی آن را در توانایی سرمایهداری در دگرگونی تمام روابط سرمایهداری در هر کجا که آن میرود، قرار میدهد. و او نتیجه میگیرد که سرمایهداری در این آزمایش شکست میخورد چرا که بنا به او در شرق عادات فرهنگی، اجتماعی و سیاسی مختلفی وجود دارند که با مدلی که یک سیستم فرهنگی و سیاسی سرمایهداری باید باشد،مطابقت نمیکند.
بنابراین، از نظر او، آزمون جهانشمولی سرمایهداری این است که همه رسوم اجتماعی باید درون منطق سرمایهداری قرار داشته باشد. او هرگز بطور واضحی مشخص نکرد که منطق سرمایهداری چیست، اما چند پارامتر گسترده وجود دارد که او در نظر دارد.
بیرچ: به نظرم این مانع بلندی است؟
چیبر: بله، نکته همین است. بنابراین اگر شما در هند رسوم ازدواجی بیابید که هنوز از ایینهای باستانی استفاده میکنند، اگر شما در آفریقا دریابید که مردم هنوز در هنگام کار کردن تمایل به دعا کردن دارند–این نوع از عادات برای رد جهانشمولی سرمایهداری کافیست.
آنچه که من در کتابم میگویم این است که این فقط تخیلات است: تمام آنچه که مستلزم جهانشمولی سرمایه است، این میباشد که منطق اقتصادی سرمایهداری در قسمتهای مختلف جهان به کار گرفته شود و آن بطور موفقیتامیزی در طول زمان بازتولید گردد. البته، این همچنین درجهای از دگرگونی سیاسی و فرهنگی را نیز به همراه خواهد داشت. اما، آن به هیچ وجه نیازی به تبدیل همه، و یا حتی قسمت عمده، عادات فرهنگی یک منطقه به سبک قابل تشخیص سرمایهداری ندارد.
بیرچ: این بحث نظری است که شما در کتابتان راجع به اینکه جهانشمولی سرمایهداری نیازی به پاک کردن همه تنوعات اجتماعی ندارد.
چیبر: کاملاً درست است. یک مانور عادی نظریهپردازان پسااستعماری این است که بگویند: مارکسیسم متکی بر مقولات انتزاعی و جهانشمول است. اما برای رانش این دسته از مقولات، واقعیت باید کاملاً شبیه توصیف انتزاعی سرمایه، کارگران، دولت و غیره باشد. اما، تئوریسینهای پسااستعماری میگویند، واقعیت بسیار متنوعتر است. کارگران چنین لباسهای رنگی بتن دارند؛ آنها در وقت کار نماز و دعا میخوانند؛ سرمایهداران با منجمان مشورت میکنند–این شبیه آن چیزی نیست که مارکس در سرمایه توصیف میکند. در نتیجه این به معنی آن است که اینجا مقولات سرمایهداری قابل انطباق نیستند.بحث بدینجا ختم میشود که هر انحراف واقعیت مشخص از توصیفات انتزاعی تئوری، مشکلی برای تئوری محسوب میشود. اما این در فرای کلمات احمقانه است: این بدان معنی است که شما نمیتوانید تئوری داشته باشید.تا وقتی که سرمایهداران انگیزه کسب سود دارند، این مهم نیست که آنها با ستارهشناسان مشورت میکنند. این همه آن چیزی است که تئوری بدان نیاز دارد. این به معنی آن نیست که اختلافات فرهنگی ناپدید خواهند شد؛ آن فقط میگوید که این اختلافات برای گسترش سرمایهداری اهمیتی ندارند، تا وقتی که عاملین از اجباراتی که ساختار سرمایهداری بر دوش انان میگذاد، اطاعت میکنند. من برای توضیح این موضوع در کتاب از هیچ موضوع قابل توجهی کوتاه نمیایم.
بیرچ: بسیاری از درخواستهای تجدید نظر تئوری پسااستعماری نشاندهنده یک تمایل گسترده برای جلوگیری از اروپا محوری، و درک اهمیت مشخص محلی مقولات فرهنگی،اشکال، هویتها، و آنچه شما بیان کردید : فهمیدن مردم همانطوری که بودند و یا هستند، و نه فقط به عنوان انتزاعات میباشد. اما من میخواهم بدانم اگر خطری در روشی که آنها ویژگیهای فرهنگی جوامع غیر غربی را درک میکنند، وجود دارد، و آیا این شکلی از ذات باوری(اصالت جوهری) فرهنگی است.
چیبر: مطلقا، این خطر وجود دارد.و این تنها یک خطر نیست؛ این آن چیزی است که مطالعات فرودست و تئوری پسااستعماری بطور مداوم دچار آن میشوند. شما میتوانید اغلب انرا در استدلالهایشان در مورد سازمانهای اجتماعی و مقاومت ببینید. این کاملاً درست است گفته شود که مردم جذب عادات و فرهنگ محلی میشوند، وقتی که در مقابل سرمایهداری مقاومت مینمایند، یا وقتی که آنها در مقابل عوامل مختلف سرمایه مقاومت میکنند. اما این کاملاً موضوع دیگری است گفته شود که ارمانهای جهانشمول وجود ندارند، یا منافعی که مردم دارند جهانشمول نیستند.
در واقع ، یکی از چیزهایی که من در کتابم نشان میدهم این است که وقتی مورخین مطالعات فرودست کار تجربی حول مقاومت دهقانان میکنند، آنها بسیار واضح نشان میدهند که دهقانان در هند، وقتی که آنها در یک اقدام همگانی شرکت میکنند، کمابیش بر اساس همان انگیزههایی عمل میکنند که دهقانان غربی میکردند. آنچه که آنها را از غرب جدا میسازد، اشکال فرهنگی است که این انگیزهها در آنها بیان میگردند، اما خود ارمانها کاملاً سازگار هستند.
و اگر راجع به آن فکر کنید، آیا این واقعاً عجیب است که گفته شود دهقانان هندی مایل به دفاع از سلامتی خود هستند؛ آنها دوست ندارند که تحت فشار قرار گیرند؛ که آنها دوست دارند که قادر به تأمین برخی از نیازهای اساسی تغذیهای باشند؛ که وقتی آنها به زمینداران اجاره میدهند، سعی میکنند تا آنجایی که ممکن است محصولات را برای خود حفظ کنند چرا که آنها نمیخواهند محصولات خود را واگذار کنند؟ در طول قرون نوزدهم و بیستم، این درواقع آن چیزی است که دهقانان برایش مبارزه نمودهاند.
هنگامی که نظریهپردازان فرودست این دیوار غولپیکر جدایی شرق از غرب را بر پا میکنند، و وقتی آنها اصرار دارند که عوامل غربی توسط همان نوع از نگرانیهای عوامل شرقی به حرکت در نمیایند، آنچه که آنها انجام میدهند حمایت از نوعی ذاتباوری است که مقامات استعماری برای توجیه چپاول خود در قرن نوزدهم از آن استفاده میکردند. این همان ذاتباوری است که مدافعان ارتش امریکا وقتی که آنها را بمباران میکردند یا وقتی که آنها روانه خاورمیانه شدند، از آن استفاده مینمودند. هیچکسی در چپ نمیتواند بسهولت از کنار این گونه استدلات بگذرد.
بیرچ: اما آیا نمیتوان پاسخ داد که شما نیز صحه بر نوعی ذاتباوری میگذارید که یک عقلانیت مشترک را بر بازیکنان زمینههای کاملاً متفاوت، نسبت میدهید؟
چیبر: خوب، این دقیقاً ذاتباوری نیست، اما من از این دیدگاه حمایت میکنم که برخی از منافع و احتیاجات مشترک وجود دارند که مردم در سراسر فرهنگها آنها را دارند. جنبههایی از طبیعت انسانی ما وجود دارند که بطور فرهنگی ایجاد نشدهاند:انها توسط فرهنگ شکل گرفتهاند، اما توسط آن ایجاد نشدهاند. نظر من این است که اگر چه تفاوتهای فرهنگی زیادی بین مردم در شرق و غرب وجود دارند، اما همچنین مجموعه مرکزی از نگرانیهایی وجود دارند که بین مردم مشترک هستند، چه آنها در مصر متولد شده باشند، چه هند، یا منچستر ویا نیویورک. اینها زیاد نیستند، اما ما میتوانیم حداقل دو یا سه تای آنها را برشمریم: یک نگرانی که مربوط به سلامت فیزیکی شما میشود؛ احتمالاً نگرانی برای یک درجه از استقلال و خودمختاری وجود دارد؛ نگرانی که مربوط به آن عاداتی میشود که بطور مستقیم متعلق به رفاه هستند. انقدر زیاد نیست، اما شما کاملاً حیرتزده خواهید شد که تا چه حدی، این میتواند در توضیح تحولات مهم تاریخی شما را پیش ببرد.
در طی دویست سال، کسی که خودش را مترقی مینامید، چنین عامیتی را در آغوش میکشید. بطور خیلی سادهای قابل درک بود دلیلی که کارگران و دهقانان میتوانستند در سراسر مرزهای ملی متحد شوند بخاطر این است که آنها دارای منافع مشترک مادی بودند. حالا این موضوع از طرف مطالعات فرودست زیر علامت سئوال رفته است، و این کاملاً تعجباور است که عده زیادی در جناح چپ این را پذیرفتهاند. قابل توجهتر اینکه وقتی که بعد از پانزده یا بیست سال که ما جنبشهای جهانی در سراسر فرهنگها و مرزهای ملی علیه نئولیبرالیسم، علیه سرمایهداری را دیدهایم، آن هنوز قابل پذیرش است. هنوز در دانشگاه، جرأت گفتن اینکه مردم دارای نگرانیهای مشترکی در سرتاسر فرهنگها هستند، وجود ندارد، زیرا این، به نوعی به عنوان نوعی اروپا محوری انگاشته میشود. این نشان میدهد که چقدر فرهنگ سیاسی و عقلانی در بیست سال گذشته سقوط کرده است.
بیرچ: اگر شما با این استدلال که نطام سرمایهداری نیازی به لیبرالیسم بورژوائی ندارد، و اینکه بورژوازی نقش تاریخی رهبری مبارزه مردمی برای دموکراسی در غرب را بازی نکرد، چگونه میتوانید این واقعیت را توضیح دهید که ما صاحب لیبرالیسم و دموکراسی در غرب شدیم، و ما به همان نتایجی نرسیدیم که بنوعی بسیاری از جهان پسااستعماری بدان رسیدند؟
چیبر: این سئوال خوبی است. نکته جالب این است که هنگامی که گوها مقاله اصلی خود را برای اعلام دستور کار مطالعات فرودست نوشت، او شکست لیبرالیسم در شرق را به شکست بورژوازی آن نسبت داد. اما او همچنین عنوان میکند که یک امکان تاریخی دیگری نیز وجود داشت، و ان اینکه جنبش استقلال در هند و دیگر کشورهای مستعمره میتوانستند توسط طبقات مردمی رهبری شوند، که میتوانست همه چیز را در یک جهت دیگری سوق دهد و شاید یک نظام سیاسی متفاونی را ایجاد کند. او این را مطرح میکند و سپس فراموش میشود، و آن هرگز دوباره در هیچیک از آثار بعدی او مطرح نشد.
این آن جادهای است که اگر او انرا گرفته بود–و اگر او انرا جدیتر گرفته بود–میتوانست او را به یک درک صحیحتری از آنچه در غرب اتفاق افتاد ولی نه در شرق، برساند. واقعیت این است که در غرب، وقتی که نهایتا یک نظم اجماعی، دموکراتیک، فراگیر به اهستگی در قرنهای نوزدهم و اوایل قرن بیستم ظهور یافت، آن یک هدیه اعطا شده توسط سرمایهداران نبود. آن در حقیقت محصول مبارزات طولانی، هماهنگ از جانب کارگران، کشاورزان و دهقانان بود. به عبارت دیگر، آن توسط مبارزه از پایین به ثمر نشست.
گوها و مطالعات فرودست این را بطور کامل نادیده گرفتند، چرا که آنها اصرار دارندظهور نظم لیبرالی دستاورد سرمایهداران است. از انجا که آنها انرا در غرب غلط توصیف کردند، تشخیص آنها در مورد شکست بورژوازی در شرق غلط بود. در شرق، آنها به اشتباه شکست آن را به کاستیهای بورژوازی نسبت دادند.
در حال حاضر، اگر شما بخواهید در یک پژوه تحقیقی دقیق تاریخی، قلت مؤسسات دموکراتیک در شرق و انحراف آنها بسوی استبداد را توضیح دهید، پاسخ نبایستی به کاستیهای بورژوازی مربوط شوند، بلکه به ضعف جنبش طبقه کارگر و سازمانهای دهقانی، و احزابی که این طبقات را نمایندگی میکردند. ضعف این نیروهای سیاسی در آوردن نوعی از نظم و انضباط به طبقه سرمایهدار، جواب سئوالی است که مطالعات فرودست مطرح مینماید. سئوال این است: «چرا فرهنگ سیاسی در جنوب جهانی بسیار متفاوت از شمال جهانی است؟» این آن جایی است که آنها بایستی جستجو شوند: در پویایی سازمانهای مردمی و احزاب سازمانهای مردمی؛ نه در برخی از شکستهای مفروض طبقه سرمایهدار، که در شرق بیشتر از آنچه که آن در غرب استبدادی و الیگارشیک بود، نبوده است.
بیرچ: شما ظاهرا به تئوری پسااستعمار انتقادات زیادی دارید. اما آیا چیز معتبر و ارزشمندی در کیفرخواست نظم پسااستعماری وجود ندارد؟
بیرچ: بله.برخی چیزهای باارزش وجود دارد، بویژه اگر نگاه به کارهای گوها بکنید. در همه آثار او، بخصوص در تسلط بدون هژمونی، من فکر میکنم که یک انتقاد اولیه و تحقیر عمومی نسبت به عوامل قدرت در کشوری مانند هند، وجود دارد. و این یک الترناتیو بسیار مثبت است، نسبت به نوعی از تاریخنگاری ناسیونالیستی که طی دههها در کشوری مانند هند وجود داشته و رهبران جنبش استقلال به عنوان چیزی شبیه ناجی محسوب میشوند. تأکید گوها – که نه فقط این رهبری وسیله رستگاری نبوده است، بلکه آن درواقع مسئول بسیاری از کاستیهای نظم پسااستعماری بوده است–بایستی مورد تحسین قرار گرفته و تائید شود.
مشکل، شرح و توصیف وی از نظم و سامان پسااستعماری نمیباشد؛ مشکل تشخیص او در مورد اینکه از کجا ان شکستها سرچشمه گرفتند و چگونه میتوان آنها را تصحیح نمود. من کاملاً از نگرش کلی گوها نسبت به نخبگان هند و ملتزمیناش حمایت میکنم. مشکل این است که تحلیل او از علل آنچنان کجروانه است که آن مانع یک پاسخ و انتقاد مناسب از آن نظم میشود.
بیرچ: در مورد پارتها چاترجی چه میگوئید؟ آیا کار او یک نقد جدی از دولت پسااستعماری در هند ارائه نمیدهد؟
چیبر: برخی از جنبههای ان، بله. صرفاً در سطح توصیفی، کار چاترجی در مورد ناسیونالیسم، مانند کار گوها، محدودیت نگرانیهای رهبری ملی، وفاداری انان به منافع نخبگان و سوءظن انان به بسیج مردمی را نشان میدهد. همه اینها قابل تحسین است.
مشکل، دوباره راههای تشخیص است. در مورد چاترجی، شکستهای جنبش ملی هند به رهبری که یک منش درونی خاص داشت،و این خصیصه و جهتگیری است که با نوسازی و مدرنیته همراه میگردد، نسبت داده میشود. بنابراین برای چاترجی، مشکل نهرو این است که خیلی سریع یک موضع مدرن نسبت به اقتصاد سیاسی اتخاذ کرد. به عبارت دیگر، او ارزش زیادی برای روشهای علمی صنعتیسازی، نسبت به برنامهریزی عقلی و سازماندهی قائل بود–و انطور که چاترجی عنوان میکند، این علت اصلی آن است که هند « محبوس در یک موضع فرودست در نظم جهانی» باقی مانده است.
این خوب است که میگویند نهرو بر رعایت منافع مجموعه کوچکی پافشاری کرد، اما نسبت دادن منابع عمیق کنسرواتیسمِ وی به اتخاذ یک جهان بینی مدرن و علمی، اشتباه جدی در تبیین مشکل است. اگر مشکل نخبگان پسااستعماری این است که یک جهان بینی علمی و عقلی اتخاذ کردند، این سئوال مطرح میشود: چه طرحی نظریهپردازان پسااستعمار برای خروج از بحرانهای فعلی دارند–نه فقط اقتصادی و سیاسی، بلکه همچنین زیست محیطی–اگر انان میگویند که علم، عینیت، شواهد، نگرانیهای مربوط به توسعه، بایستی به دور انداخته شوند؟
چاترجی هیچ راهی برای خروج از این ندارد. به نظر من، مشکل رهبری نهرو، و رهبری کنگره ملی هند، این نبود که آنها علمگرا و مدرن بودند، بلکه این بود که آنها برنامه خود را به منافع نخبگان هند–طبقه سرمایهدار هند و طبقه زمیندار هند– پیوند دادند و اینکه انان تعهد خود به بسیج مردمی را رها نموده و سعی کردند که طبقات خلق را تحت کنترل شدید قرار دهند.
روش چاترجی، در حالی که ظواهری از یک انتقاد رادیکال را دارد، درواقع بسیار محافظهکارانه است، زیرا آن علم و عقلانیت را در غرب قرار میدهد، و با انجام ان، شرق را بسیار شبیه ایدئولوژیهای استعماری توصیف میکند. همچنین آن محافظهکارانه است چرا که آن، ما را بدون هیچ ابزاری که ما بتوانیم یک نظم انسانیتر و عقلانیتر را بسازیم رها میکند، زیرا مهم نیست شما چه راهی را انتخاب میکنید–چه شما بخواهید از سرمایهداری بسوی سوسیالیسم بروید، یا اینکه شما در رسیدن به سرمایهداری انسانی از طریق نوعی از سوسیال دمکراسی تلاش مینمائید، یا اینکه در پی کاهش بلایای زیست محیطی از طریق استفاده منطقیتر از منابع هستید–همه اینها احتیاج به چیزهایی دارد که چاترجی مورد تردید قرار میدهد: علم، عقلانیت، و نوعی برنامهریزی. قرار دادن اینها به عنوان منشاء به حاشیه رانده شدن شرق نه فقط یک اشتباه است، بلکه من فکر میکنم کاملاً محافظهکارانه است.
بیرچ: اما هیچ چیزی از انتقادی که نظریهپردازان پسااستعماری از مارکسیسم، و همچنین دیگر اشکال اندیشه غربی که ریشه در روشنگری دارد: که آنها اروپا محور هستند، درست نیست؟
چیبر: البته، ما باید بین دو شکل از اروپامحوری تمایز قائل شویم: یک نوع خنثی و خوش خیم، که میگوید یک تئوری اروپامحور است تا آنجا که پایه شواهد آن عمدتا از مطالعه اروپا کسب میشود. البته، در این معنا، همه تئوریهای غربی که ما تا اواخر سده نوزدهم میشناسیم، اکثر شواهد و دادههای آنها از اروپا کسب شدهاند، چرا که دانش و ادبیات انسانشناسی و تاریخی در شرق تا حد زیادی توسعه نیافته بود. در این معنا، آنها اروپامحور بودند.
من فکر میکنم این نوع از اروپامحوری طبیعی است، هر چند که آن با انواع مشکلات مواجه خواهد شد، اما واقعاً نمیتوان انرا متهم نمود. خطرناکترین شکل اروپامحوری–انی که نظریه پسااستعماری بدنبالش میرود– جایی است که دانش بر اساس واقعیات مخصوصی که مربوط به غرب است بنا شده و انتقال آن به شرق میتواند گمراهکننده باشد. البته، نظریهپردازان پسااستعماری نظریهپردازان غربی را متهم کردهاند زیرا آنها نه فقط بطور غیر مجازی مفاهیم و مقولاتی را به شرق منتقل میکنند که ممکن است غیر قابل اعمال باشند؛ بلکه همچنین بطور سیستماتیک شواهدی را که در دسترس قرار دارند و میتوانند تئوری بهتری را ایجاد کنند، نادیده میگیرند.
اگر ما در مورد دومین نوع اروپامحوری صحبت میکنیم، آنگاه عناصری در تاریخ اندیشه مارکسیستی وجود داشته است که دچار این نوع از اروپامحوری شدند. البته اگر شما به تاریخ واقعی تحول این نظریه نگاه کنید، این نمونهها بسیار نادر بودهاند.
من فکر میکنم دقیق این است که گفته شود، از اوایل قرن بیستم به بعد مارکسیسم شاید تنها نظریه دگرگونی تاریخی که از اروپا نشأت گرفته و بطور سیستماتیک با ویژگیهای شرق دست و پنجه نرم میکند. یکی از عجیبترین واقعیات در مورد مطالعات فرودست و تئوری پسااستعماری این است که انان این را نادیده میگیرند. با شروع انقلاب ۱۹۰۵ روسیه و انقلاب سال ۱۹۱۷، سپس انقلاب چین، بعد از آن جنبشهای ضد استعماری افریقا، بدنبال آن جنبش چریکی در امریکای لاتین–همه این تحولات اجتماعی تلاشهایی بودند برای دست و پنجه نرم کردن با ویژگی سرمایهداری در کشورهای خارج از اروپا.
شما میتوانید حداقل شش تئوری خاص را برشمرید که از مارکسیسم نشأت میگیرند و نه فقط به ویژگی شرق میپردازند، بلکه بطور مشخص غایتشناسی و جبری را که مطالعات فرودست عنوان میکند برای مارکسیسم موضوعی مرکزی محسوب میشوند، را نفی میکنند: تئوری تروتسکی در مورد توسعه ترکیبی و نابرابر، تئوری لنین از امپریالیسم، بیان مناسبات تولیدی، غیره. هر کدام از این تئوریها به معنای اقرار این است که جوامع در حال توسعه مانند جوامع اروپایی نیستند.
بنابراین اگر شما میخواهید امتیاز جمع کنید، شما میتوانید اینجا و آنجا چیزهایی، گونههایی از اروپامحوری قدیمی و نزار را بیابید. اما اگر شما به ترازنامه نگاه کنید، نه فقط نمره کلی بسیار مثبت است، بلکه اگر آن را با شرقشناسی که مطالعات فرودست دوباره احیا کرده است، از نظر من، یک چارچوب طبیعیتر برای درک ویژگی شرق، سنت مارکسیستی و روشنگری است و نه تئوری پسااستعماری.
سهم ماندگار نظریه پسااستعماری–ان چه که از نظر من بخاطرش شناخته خواهد شد، اگر بعد از ۵۰ سال بیاد آورده شود–احیای ذاتباوری فرهنگی، کردار آن در تائید و حمایت از شرقشناسی، تا اینکه پادزهری بر علیه ان، خواهد بود.
بیرچ: همه اینها یک سئوال را ایجاب میکند: چرا تئوری پسااستعماری در چند دهه گذشته چنین شهرتی را کسب نمود؟ در واقع، چرا آن قادر به جایگزینی انواع ایدههایی که شما در کتاب خود دفاع میکنید، میگردد؟ واضح است که تئوری پسااستعماری فضای خالی که زمانی توسط انواع مختلف اندیشه مارکسیستی و تحت تائیر–مارکسیستی اشغال میشد را پر کرده است، و بویژه بخشهای بزرگی از چپ روشنفکر انگلیسی زبان را تحت تأثیر قرار داده است.
چیبر: به نظر من، شهرت امری صرفاً مربوط به دلایل اجتماعی و تاریخی است؛ آن چیزی در مورد ارزش و استحقاق یک تئوری بیان نمیکند، و به همین دلیل من تصمیم به نوشتن این کتاب گرفتم. من فکر میکنم که تئوری پسااستعماری به چند دلیل به شهرت رسیدند. اول اینکه بعد از افول جنبش کارگری و خرد شدن چپ در دهه ۱۹۷۰ ، یک نظریه با تمرکز بر سرمایهداری، طبقه کارگر، یا مبارزه طبقاتی، امکانی برای برجسته شدنش در دانشگاه وجود نداشت. بسیاری از افراد به این موضوع اشاره کردهاند: این غیر واقعی است تصور شود که هر انتقادی از سرمایهداری از دیدگاه طبقاتی، رواج زیادی در دستگاه دانشگاه داشته باشد، مگر در دورانی که آشفتگی اجتماعی وسیع و خیزش اجتماعی وجود داشته باشد.
بنابراین سئوال جالب اینجاست، چرا تئوری وجود دارد که خود را رادیگال میخواند، اما یک تئوری کلاسیک ضد سرمایهداری نیست. من فکر میکنم این مربوط به دو چیز است: اول، با تغییراتی که در دانشگاهها در طی سی سال گذشته، یا در این حدود، صورت گرفته است، آنها دیگر برج عاجی که قبلاً بودند، نیستند. انستیتوهای زیادی وجود دارند، و این انستیتوها خود را برای گروههایی که بطور تاریخی بیرون نگه داشته میشدند، باز شدهاند: اقلیتهای قومی، زنان، مهاجرین از کشورهای در حال توسعه. همه اینها افرادی هستند که انواع مختلف ظلم و ستم، اما نه لزوماً استثمار طبقاتی، را تجربه کردهاند. بنابراین، یک پایه تودهای برای آنچه که ما میتوانیم مطالعات ستم بنامیم وجود دارد، همچنان که قبلاً نیز این پایه وجود داشت، و این مطالعات نوعی از رادیکالیسم است، و آن مهم است و نیز واقعی است. اما، این پایهای نیست که علاقهای به مسائل مربوط به مبارزه طبقاتی، و یا شکلگیری طبقات، انواع چیزهایی که معمولاً مارکسیستها در موردش صحبت میکنند، داشته باشد.
مکمل این امر، خط سیر روشنفکران بوده است. نسل ۶۸ وقتی پیر شد به جریان اصلی بدل نگشت. عدهای میخواستند اخلاق انرا و و تعهدات اخلاقی آن به رادیکالیسم را حفظ کنند. اما مانند هر کس دیگری، آن بیش از حد از رادیکالیسم طبقاتی دور گشت. بنابراین شما یک جنبش از پایین داشتید، که بنوعی خواهان تئوریهای متمرکز بر ستم بودند، و یک جنبش در بالا، که در میان استادان دانشگاهها بود که وعده ارائه تئوریهایی را میدادند، که بر ستم تمرکز داشتند. آنچه که آنها را همگرا میساخت فقط تمرکز بر ستم نبود، بلکه حذف ستم طبقاتی و استثمار طبقاتی از داستان بود. و نظریه پسااستعماری، بخاطر حذف سرمایهداری و طبقه به شکل خاص خودش–زیرا آن دینامیسم استثمار را کم اهمیت جلوه میدهد–خیلی خوب در آن جا میگرفت.
بیرچ: نظر شما در مورد چشمانداز نظریه پسااستعماری چیست؟ آیا شما انتظار دارید که آن در اکادمی و در جناح چپ بزودی تحتالشعاع قرار بگیرد؟
چیبر: نه، فکر نمیکنم. من فکر نمیکنم که نظریه پسااستعماری در خطر جابجایی قرار داشته باشد، حداقل نه بزودی. گرایشهای علمی میایند و میروند، نه بر اساس اعتبار ادعاهای خود یا ارزش برنامهاشان، بلکه بخاطر رابطهاشان با محیط اجتماعی و سیاسی گستردهتر خود. تشتت عمومی نیروی کار و چپ،که شرایط را برای شکوفایی نظریه پسااستعماری ایجاد نمود، هنوز پابرجاست. بعلاوه،هم اکنون تئوری پسااستعماری حداقل دو نسل از دانشگاههیان را دارد که تمام فرصتهای شغلی خود را بر آن پایه بنا کردهاند؛انها نیم دوجین مجلات اختصاصی دارند؛ یک لشکری از دانشجویان فارقالتحصیل وجود دارد که برنامههای تحقیقاتی که مبتنی بر آن است را دنبال میکنند. منافع مادی انان مستقیماً به موفقیت تئوری گره خورده است.
شما میتوانید هر چقدر که میخواهید از آن انتقاد کنید، اما تا وقتی که ما جنبشهایی شبیه سالهای بعد از جنگ جهانی اول، یا اواخر دهه ۱۹۶۰ و یا اوایل دهه ۱۹۷۰ که چراغ راهنمای مارکسیسم بودند، نداشته باشیم، ما تغییری نخواهیم دید. درواقع، آنچه که شما خواهید دید پاسخی بسیار سریع و نادرست به هر گونه انتقادی که مطرح شود، خواهد بود. پیشبینی غمگین، اما فکر میکنم– واقعی من این است که تا مدتی وضعیت این چنین خواهد بود.
برگرفته از نشریه ژاکوبین، پاییز ۲۰۱۳
How Does the subaltern speak? An interview with Vivek Chibber, Jacobin 10, spring 2013