در مقاله زیر رازمیک کیوچیان به بررسی شکست چپ و تفکر انتقادی در دهههای اخیر میپردازد. اگرچه وی در این جا عمدتا به بازبینی سیر تحول مارکسیسم غربی و عواقب سیاسی شکست آن میپردازد، اما این نوشته درعین حال نکات بسیار اموزندهای برای طرفداران چپ ایرانی و نیز سیر افکارشان در گذشته نزدیک و حال در بر دارد. این متن به خاطر طولانی بودن، به شکل مقاله دنبالهدار چاپ میشود.
رازمیک کوچیان، دانشیار جامعهشناسی دانشگاه سوربن پاریس است. متن زیر بخشی از کتاب وی به نام قلمرو چپ است که ما قبلاً نیز بخشهایی از آن را منتشر کردهایم.
شکست تفکر انتقادی (۱۹۹۳–۱۹۷۷)
نوشته: رازمیگ کوشیان
برگردان: رضا جاسکی
تعداد کلمات: ۲۸۸۳
تقسیمبندی
در آغاز شکست بود. هر کسی که در آرزوی درک ماهیت تفکر انتقادی معاصر است، باید از این واقعیت شروع کند.
از نیمه دوم دهه ۱۹۷۰، جنبش اعتراضی که در اواخر دهه ۱۹۵۰ زاده شد–و خود وارث جنبشهای بسیار قدیمیتر بود، زوال یافت. دلایل مختلف آن عبارتند از: شوک نفتی ۱۹۷۳ و عقبگرد «موج طولانی» سی سال طلایی [ دوره سی ساله شکوفایی غرب پس از جنگ دوم جهانی ]؛ تهاجم نئولیبرالی با انتخاب مارگارت تاچر و رونالد ریگان در سالهای ۱۹۷۹ و ۱۹۸۰ ؛ چرخش کاپیتالیستی در چین تحت رهبری دنگ شیائوپنگ؛ کاهش اشکال قدیمی همبستگی طبقه کارگر؛ صعود چپ به قدرت در فرانسه در سال ۱۹۸۱ ، و همراه با ان، چشماندازِ وزارت، چپهای رادیکالی که در ماه مه ۱۹۶۸ مشهورشده بودند، را تشویق به تغییر کیش مینمود؛ از دست رفتن قطعی اعتبار اتحاد شوروی و چین؛ و غیره و غیره. احتمالاً انقلاب ساندینیستی در نیکاراگوئه در اواخر ۱۹۷۹، آخرین رویدادی بود که ویژگیهای یک انقلاب در معنای سنتی آن را به نمایش گذاشت. در همان سال، انقلاب اسلامی ایران، اولین موضوع از یک سری موضوعات سیاسیِ تقریباً غیر قابل تشخیص بود، که دهههای بعدی را پر نمود.
این فرایند زوال، روشنترین بیان خود–و شاید نقطه اوج خود– را در سقوط دیوار برلین یافت. بدیهی است که چیزی در حدود ۱۹۸۹ به نقطه پایان رسیده بود. مشکل، فهم این است که چه چیزی و نیز لحظه آغازِ آنچه که پایان یافته بود، را شناسایی کرد.
اگر ما سعی در تقسیمبندی زمانی نمائیم، چند تقسیمبندی امکانپذیر است. اول، ممکن است استدلال نمود ما به پایان یک چرخه سیاسی کوتاه رسیده بودیم که شروع آن به نیمه دوم دهه ۱۹۵۰ میرسید. این چرخه «چپ نو» بود. این اصطلاح به سازمانهای «چپگرا»-بطور مشخص، مائوئیست، تروتسکیست و انارشیست– و هم چنین «جنبشهای اجتماعی جدید» سیاسی فمینیستی و محیط زیستی، اشاره دارد. چپ نو در حوالی سال ۱۹۵۶، سال بحران کانال سوئز و در هم شکستن قیام بوداپست توسط تانکهای شوروی، و البته سال «سخنرانی مخفی» خروشچف در مورد استالین در بیست و دومین کنگره حزب کمونیست اتحاد شوروی، پدیدار گشت. در فرانسه، در آن سال نمایندگان پارلمان (از جمله کمونیستها) به اختیارات ویژه دولت گی مول برای «ارام ساختن» الجزایر رأی دادند.
تعلق به چپ نو به معنی ردِ الترناتیوی بود که در سال ۱۹۵۶ با تثبیت دو اردوگاه تحمیل شد، در عین حالی که آن به انتقادِ رادیکال از سرمایهداری ادامه میداد. به عبارت دیگر، آن شامل هم محکوم نمودن سیاست انگلیس و فرانسه در مصر– و بطور کلی امپریالیسم– و مداخله شوروی در بوداپست میشد. اوج چپ نو در حوالی سالهای ۱۹۶۸ تا ۱۹۷۷ (جنبش اتونومی ایتالیا) بود. ۱۹۶۸ فرانسه و مکزیک، ماه مه «طولانی» ایتالیا و «پاییز گرم» ۱۹۶۹، و «کوردوبازو» ارژانتین (۱۹۶۹)١، و بهار پراگ – همه اینها بخشی از یک روند بینالمللی هستند. بنابراین اولین گزینه برای تقسیمبندی مبتنی بر این استدلال است، آنچه که در سال ۱۹۸۹ پایان یافت، دورهای بود که در سال ۱۹۵۶ توسط بحرانهای مصر و مجارستان آغاز شد و واکنش متعاقب چپ رادیکال را برانگیخت. انقلاب کوبا (۱۹۵۹) و جنگ ویتنام حوادث دیگری هستند که کمک به پیشروی این چرخه نمودند.٢
گزینه دوم، پایانِ دوره سیاسی که در حدود سال ۱۹۸۹ خاتمه یافت را به انقلاب ۱۹۱۷ روسیه یا جنگ ۱۹۱۴ به عقب بازمیگرداند. این آن چیزی است که اریک هابسبامِ تاریخنگار، «قرن کوتاه بیستم»٣ مینامد. جنگ اول جهانی، و انقلاب بلشویکی که یک شرط ممکن [مفهوم فلسفی کانتی که در مقابل مفهوم علت و معلول به کار گرفته میشود.م] محسوب میگشت، به عنوان «زهدان» قرن بیستم در نظر گرفته میشوند. بربریتی که در این دوره خصوصا در طی جنگ دوم جهانی به چشم میخورد، به عنوان پیامدهای تغییرات ماهوی و شدت خشونت جمعی معرفی میشود که در طی جنگ اول جهانی رخ داد. جنبههای دیگر این قرنْ به این تحولات مرتبط میشوند. مثلا، در باره نقش «ایدئولوژی»، ۱۹۸۹ به عنوان ناقوس مرگ در نظر گرفته میشود، در حالی که ۱۹۱۷ به عنوان یک تجاوز «توتالیتاریستی» در تاریخ معرفی میگردد٤. در این فرضیه دوم، چپ نو به عنوان یک دوره فرعی و تابع دوره بزرگتری محسوب میشود که در سال ۱۹۱۴ یا ۱۹۱۷ آغاز گشت.
احتمال سوم شامل این اعتقاد میگردد که سال ۱۹۸۹ پایانبخشِ دورهای بود که با انقلاب فرانسه در سال ۱۷۸۹ آغاز شد. این یک فرضیه با محدوده طولانیتر که دارای پیامدهای سنگینتر سیاسی و نظری است. آن گاهی اوقات، با اشاره به آثار ژان فرانسوا لیوتار، مارشال برمن و بطور مشخص فردریک جیسمون، به عنوان «پست مدرن» توصیف میگردد٥. پستمدرنیسم بر اساس این ایده قرار دارد که انقلاب فرانسه آغاز مدرنیته سیاسی است. از این منظر ، انقلابهای بعدی–مثلا، روسیه و چین– دنبالهرو آن حادثه محسوب میشوند. با این حال رژیمهای کمونیستی در تحقق بخشیدن پروژه مدرنی که با انقلاب فرانسه افتتاح گشت، شکست خورد و کل پروژه به مثابه مصالحه در نظر گرفته میشود. این سومین فرضیه، دلالت بر این دارد که مقولات فکری –منطق، علم، زمان، فضا– مقولات سیاسی –حاکمیت، شهروندی، قلمرو– که مختص سیاست مدرن هستند، بایستی به نفع مقولات جدید کنار گذاشته شوند. اشکال سازمانی «شبکه» ، اهمیتی که به «هویتهای» اقلیت نسبت داده میشود، یا فرض فقدان حاکمیت توسط دولتهای ملی در پرتو جهانی شدن، بخشی از این فرضیه هستند.
سه شروع – ۱۷۸۹، ۱۹۱۷–۱۹۱۴، ۱۹۵۶–و یک پایان: ۱۹۸۹؛ تقسیمات مختلف امکانپذیر هستند و میتوانند بر اینها استوار شوند. مطالعات پسااستعماری بر حوادث عمده تاریخ مدرن استعماری ( مثلا، پایان انقلاب هائیتی در ۱۸۰۴ یا کشتار ستیف در ۱۹۴۵ در الجزایر) تأکید میکنند. انقلاب ۱۹۴۸ و کمون پاریس نیز گاهی اوقات به مثابه مبدأ دوره سیاسی که در ۱۹۸۹ بپایان رسید، مورد استناد واقع میشود. اهمیت نسبی وقایع مورد توافق نیز، بنا به منطقه جهانی مورد نظر، متفاوت است. در امریکای لاتین، آغاز استقلال حاکمیتهای ملی در نیمه اول قرن نوزدهم، انقلاب ۱۹۱۰ مکزیک، و انقلاب ۱۹۵۹ کوبا درارای اهمیت مرکزی هستند. در اروپا، پایان جنگ دوم جهانی و دوره سیساله میتوانند به عنوان یک نقطه مرجع در نظر گرفته شوند، و به همین گونه در اسیااعلام جمهوری خلق چین اهمیت دارد.
اشکال جدید تفکر انتقادی دچار وسواس پیامدهای تقسیمبندی شدهاند. در درجه اول، آنها دغدغه جایگاه تاریخی خود در دورههای مبارزات سیاسی و توسعه تئوریکی را دارند. هرگز یک مجموعه از تئوریهای انتقادی چنین اهمیتی برای این مشکل اختصاص نداده است. بدیهی است که مارکسیسم همیشه مسأله رابطه خود با تاریخ بطور کلی و تاریخ روشنفکری بطور مشخص را مطرح نموده است. این معنیِ بحثهای بیشمار در مورد ارتباط بین مارکس و هگل، مارکس و اقتصاددانان کلاسیک، و یا مارکس و سوسیالیستهای تخیلی است. این معنی بحثهای مربوط به ارتباط ظهور مارکسیسم و انقلابات زمان مارکس: بخصوص انقلابهای ۱۸۴۸ و کمون پاریس نیز میباشد. اما زمانی که آن در رابطه با جملات شکسپیر، که ژاک دریدا انقدر شیفته آن بود، به کار بسته میشود، مشکل به گونه حادتری مطرح میگردد؛ زمان به نظر میرسد، آنگونه که امروز است «دچار بلبشو»٦ گشته است. این حقیقت دارد که این یا آن تقسیمبندی از چرخهها که ما مطرح کردیم، پیامدهای متفاوتی خواهند داشت. تئوریهای پستمدرن، آن طور که اشاره شد، پیامدهای عمیقی در بر خواهد داشت، آنجا که آن فرض میکند که شکل مدرن سیاست از بین رفته است. با این که دو الترناتیو دیگر چنین تفسیر رادیکالی ارائه نمیدهند، با این حال انها به یک ارزیابی مجدد از دکترینها و استراتژیهای چپ، بعد از اوایل قرن بیستم منجر خواهند شد.
ما به سئوال تقسیمبندی و جوابهایی که توسط تفکر انتقادی جدید ارائه میکند، باز خواهیم گشت. مسأله مهم در حال حاضر این است که اهمیت خاصی به این واقعیت داده شود که نظریهها ی یاد شده در زمانی بحرانیِ شکست مرام و نیت« چپ» در تحولات اجتماعی، تکوین یافته است. این شکست به دورهای که با انقلاب فرانسه، انقلاب روسیه، یا نیمه دوم دهه ۱۹۵۰ آغاز شد، برمیگردد. اما در هر رخدادی، آن به خوبی تصدیق میشود و هدف آن عمیق است. آن برای درک اشکال جدید انتقادی قطعی است. آن رنگ و بوی خاصی به «سبک» آنها میدهد.
به سوی یک جغرافیای تفکر انتقادی
پری اندرسون در اثر خود، ملاحظاتی در باره مارکسیسم غربی، نشان داده است که شکست انقلاب آلمان در سالهای ۱۹۲۳–۱۹۱۸ منجر به جهش و دگرگونی قابل توجهی در مارکسیسم شد٧. مارکسیستهای نسل کلاسیک دارای دو ویژگی اصلی بودند. اولا، آنها مورخ، اقتصاددان، جامعهشناس– بطور خلاصه، به علوم تجربی علاقه داشتند. نشریات آنها عمدتا پیرامون واقعیات سیاسی لحظه ای متمرکز بود. ثانیا، آنها رهبران حزبی بودند–یعنی استراتژیستهایی که با مشکلات سیاسی واقعی دست و پنجه نرم میکردند. زمانی کارل اشمیت ادعا کرد که یکی از مهمترین رخدادهای دوران مدرن، خوانش لنین از کلاوسویتس [کارل فون کلاوزویتس، اندیشمند نظامی پروس] بود.٨ ایده اصلی این است که یک روشنفکر مارکسیست بودن در اوایل قرن بیستم به معنی یافتن فرد در راس سازمانهای طبقه کارگر یک کشور بود. در واقع، خود مفهوم «روشنفکر مارکسیست» معنی زیادی نمیداد، اسم «مارکسیست» به خودی خود کافی بود.
این دو ویژگی از نزدیک به هم مربوط میشوند. از انجا که آنها استراتژیستهای سیاسی بودند، ان متفکران برای تصمیمگیری به دانش نیاز داشتند. لنین به این جمله معروف «تحلیل مشخص از شرایط مشخص» اشاره میکند. در مقابل، نقش آنها به مثابه استراتژیست، تاملاتاشان را با دانش تجربی دست اول تغذیه مینمود. همانطور که لنین در نوامبر ۱۹۱۷ در موخره خود بر «دولت و انقلاب» نوشت، «لذتبخشتر و مفیدتر این است که «تجربه انقلاب» را از سر گذراند تا اینکه در مورد آن نوشت»٩. در این مرحله از تاریخ مارکسیسم، «تجربه» و «نوشتن» در باره انقلاب بطور جداییناپذیری به هم مرتبط بودند.
مارکسیسم «غربیِ» دوره پس از آن، زمانی متولد شد که دیگر رابطه بین روشنفکران/رهبران سازمانهای کارگری که در مارکسیسم کلاسیک وجود داشت، محو و ناپدید گشته بود. در نیمه دهه ۱۹۲۰، سازمانهای کارگری در همه جا مغلوب گشته بودند. شکست انقلاب ۱۹۲۳ المان، که نتیجهاش برای آینده طبقه کارگر بسیار مهم تلقی میشد، امید سرنگونی فوری سرمایهداری را به یأس تبدیل نمود. این سقوط بدان منجر شد که نوع جدیدی از رابطه بین روشنفکران/رهبران و سازمانهای طبقه کارگر بوجود اید. گرامشی، کُرش و لوکاچ اولین نمایندگان این صورتبندی جدید بودند.١٠ همچنین ادورنو، سارتر، التوسر، دلا ولپ، مارکوزه و دیگران، مارکسیستهایی که بین سالهای ۱۹۶۸–۱۹۲۴ سلطه داشتند، دارای خصوصیات معکوسی نسبت به دوره قبلی بودند. ابتدا، آنها دیگر پیوند ارگانیکی با طبقه کارگر و بطور مشخص، احزاب کمونیستی نداشتند. در مواردی هم که آنها عضو حزب کمونیست بودند (التوسر، لوکاچ، دلا ولپ)، روابط پیچیدهای با حزب داشتند. اشکالی از «همسفری» (کسانی که عقاید حزب و گروه را قبول دارند ولی عضو حزب و یا سازمان نیستند )، مثل سارتر در فرانسه، دیده میشد. اما یک فاصله غیر قابل تقلیل بین روشنفکران و حزب باقی ماند. این لزوما به خود روشنفکران مربوط نبود : رهبران حزب کمونیست اغلب نسبت به آنها عمیقاً بدگمان بودند.١١
گسست بین روشنفکران و طبقه کارگر که مشخصه سازمانهای کارگری مارکسیسم غربی بود، علل و پیامدهای قابل توجهی در بر داشت. علت، ساخت یک مارکسیسم ارتدوکس بود که از دهه ۱۹۲۰ دکترین رسمی اتحاد شوروی و احزاب برادر را نمایندگی میکرد. در دوره کلاسیک مارکسیسم، بطور مشخص، بحثهای شدیدی حول، کاراکتر امپریالیسم، مسأله ملی، رابطه بین امر اجتماعی و امر سیاسی، و سرمایه مالی وجود داشت. از نیمه دوم دهه ۱۹۲۰ ، مارکسیسم فسیل شد. این امر روشنفکران را از نظر ساختاری در موقعیت مشکلی قرار داد، چرا که از آن به بعد، هر گونه نوآوری در حوزه روشنفکری طرد گشت. این یکی از دلایل عمده جدایی بود که آنها را از احزاب طبقه کارگر دور مینمود. آنها بر سر دو راهی حفظ وفاداری و یا حفظ فاصله با حزب قرار داده شدند. باگذشت زمان بخاطر عوامل دیگر، مانند افزایش حرفهگرایی و اکادمیک شدن فعالیت فکری که باعث فاصله روشنفکران از سیاست گشت، جدایی حزب و روشنفکران رشد بیشتری نمود.
یکی از پیامدهای این وضعیت جدید این بود که مارکسیستهای غربی، برخلاف مارکسیستهای دوره قبلی، در اشکال انتزاعیِ آگاهی رشد نمودند. در اکثر موارد آنها فیلسوف و اکثراً زیباییشناس یا معرفتشناس بودند. درست همانطور که دانش تجربی با این واقعیت که مارکسیستهای دوره کلاسیک نقش رهبری سازمانهای کارگری را داشتند، پیوند داشت به همان ترتیب جدایی از چنین نقشی، باعث «پرواز به تجرید و انتزاع» گشت. مارکسیستها، هماکنون دانشی جادویی تولید میکردند که خارج از دسترس کارگران عادی بود، و هیچگونه ارتباط مستقیمی با استراتژی سیاسی نداشت. از این نظر، مارکسیسم غربی غیر -«کلاوزویتسی» بود.
مورد مارکسیسم غربی نشان دهنده روشی است که تحولات تاریخی میتواند محتوای تفکری را که آرزوی ساخت تاریخ را دارند، تحت تأثیر قرار دهد. دقیقتر، آن نشاندهنده راهی است که نوعی از تحول، یعنی یک شکست سیاسی مسیر تئوری که از آن (شکست) رنج میبرد، را تغییر میدهد١٢. اندرسون استدلال میکند که شکست انقلاب المان، منجر به گسست پایدار احزاب کمونیست و روشنفکران انقلابی گشت. این گسست، در نتیجه جدایی دومی (روشنفکران) از اتخاذ تصمیمات سیاسی، آنها را به ایجاد تحلیلهایی رهنمون کرد که بسیار مجرد بوده و هر چه کمتر قابل استفاده بود. مسأله جالب در رابطه با استدلال اندرسون این است که آن بطور متقاعد کنندهای یک ویژگی از محتوی دکترین (انتزاع) را با ویژگی شرایط اجتماعی تولید ان (شکست)، توضیح میدهد.
با شروع از این نکته، مسأله عبارت است از تعیین ارتباط بین شکستی که از جنبشهای سیاسی در نیمه دوم دهه ۱۹۷۰ از آن رنج بردند و تئوریهای فعلی انتقادی میباشد. به سخنی دیگر، آن شامل بررسی راه و روشهایی است که دکترین انتقادی دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ در ارتباط با شکست «جهش یافتند»، تا نقطهای که باعث ظهور تئوریهای انتقادی در طی دهه ۱۹۹۰ گشتند. آیا شکست نیمه دوم دهه ۱۹۷۰، میتواند با رنجی که جنبش کارگری در اوایل دهه ۱۹۲۰ متحمل شدند، مقایسه شود؟ آیا اثرات آن بر اموزههای انقلابی شبیه آنهای است که مارکسیسم بعد از اوایل دهه ۱۹۲۰ تجربه کرد و بطور مشخص، باعث «پرواز به تجرید» به مثابه ویژگی آن گشت؟
ادامه دارد
برگرفته از کتاب اقلیم چپ: بازنمایی نظریه انتقادی امروز اثر رازمیگ کیوچیان
Razmig Keucheyan, Left Hemisphere: Mapping critical theory today. Chapter The Defeat of Critical Thinking (1977–93)
١ این جنبش اعتراضی ارژانتینی، که در ماه مه ۱۹۶۹ در شهر صنعتی کوردوبا در ارژانتین شکل گرفت، پایه سقوط دیکتاتوری خوان کارلوس ارگانیا گشت.
٢ در مورد چپ جدید نگاه کنید مثلاً به، وان گوسه، جنبش چپ نو، ۱۹۷۵–۱۹۵۰ : تاریحچه کوتاه با اسناد و مدارک. یادگار سینمایی عالی کریس مارکر در مورد این دوره،« پایگاه هوایی قرمز است» (۱۹۷۷) ، است.
٣ اریک هابسبام، «عصر نهایتها»
٤ نگاه کنید به پرانتز بزرگ (۱۹۹۱–۱۹۱۴) اثر ژان باشلر
٥ نگاه کنید به ژان فرانسوا لیوتار، شرط پستمدرن: گزارشی در مورد اگاهی. ؛ مارشال برمن، تمام آن جامدی است که در هوا ذوب میشود: تجربه مدرنیته؛ فردریک جیمسون، پستمدرنیسم، یا منطق فرهنگی سرمایهداری متاخر.
٦ این موضوع بویژه در اثر دریدا، اشباح مارکس، توسعه یافته است.
٧ نگاه کنید به پری اندرسون، ملاحظاتی در مارکسیسم غربی
٨ کارل اشمیت، تئوری پارتیزانی. در مورد رابطه مارکسیستها با کلاوزویتس نگاه کنید به مقاله اذر گت، «کلاوزویتس و مارکسیستها: یک نگاهی دیگر» در مجله تاریخ معاصر دوره ۲۷، شماره ۲
٩ و.ای. لنین، مجموعه آثار جلد ۲۵
١٠ نگاه کنید به اندرسون، ملاحظاتی در مورد مارکسیسم غربی، بخش دو. برای تحلیل متفاوت دیگری از مارکسیسم غربی، نگاه کنید به ژاکوبی راسل،« دیالکتیک شکست: خطوط مارکسیسم غربی»، و همچنین، مارتین جی،« مارکسیسم و تمامیتطلبی: ماجراهای یک مفهوم از لوکاچ تا هابرماس»
١١ نگاه کنید به فردریش ماتونتی، روشنفکران کمونیست. مقاله اطاعت سیاسی در نقد نو.
١٢ برای رابطه شکست و تئوری نگاه کنید به رازمیگ کیوچیان، «شکست را ببینید. در باره عواقب نظری شکست سیاسی»، کنترتمپس، شماره ۳ .