در قسمت دوم سری مقالات در باره مدرنتیه، عامگرایی دموکراسی، حقوق بنیادی و ازادیهای سیاسی اندیشه روشنگری مورد بررسی قرار میگیرند. اگر در طی سدههای اخیر بسیاری از موخان وشرقشناسان تصویر نادرستی از تاریخ، فرهنگ، اندیشه، مبارزات و رفتار مردم شرق ارائه داده و میدهند ،ما در طی دهههای اخیر با رشد اهمیت تئوریپردازانی چون گروه مطالعات فرودست روبرو هستیم که با رد عامگرایی و جهانشمولی بسیاری از ایدههای اصلی روشنگری، تصورات غلط دیگری را دامن میزنند . درک نادرست از تاریخ مبارزات کشورهای غربی برای کسب حقوق و ازادیهای سیاسی، عدم آشنایی با اختلافات بسیار عظیم و راه ناهموار این کشورها در کسب این حقوق و ازادیها منجر به خطاهای تئوریک بزرگی گشته است. تصوری غلط در رابطه با تجانس و هارمونی در کشورهای اروپایی، سطح بالاتر آگاهی طبقاتی تهیدستان، رشد نسبتاً کم سنتهای مذهبی، غلو در نقش فردگرایی، تصوری ساده از روند اصلاحات مذهبی، ..در چند سده گذشته کشورهای اروپایی نسبت به کشورهای کنونی شرقی، از جمله اشتباهات متداول میباشند. بنا به گفته چیبر، «طبقات کارگر در غرب که برای حقوق سیاسی لیبرالی مبارزه کردند و آن را به دست اوردند، در محیطی زندگی میکردند که امیخته از خواستههای محلی، عقاید مذهبی و برداشتهای سنتی در باره سلسله مراتب قدرت بود–درست مانند شرایط امروز کارگران در شرق.» اگرچه بسیاری از نهادهای دمکراتیکی که ما امروز در کشورهای سرمایهداری مییابیم، در کشورهای غربی زاده شدند و شکل امروزین خود را در انجا یافتند، اما این به هیچ وجه به معنی آن نیست که خواستهها و ارمانهایی که منجر به شکلگیری این نهادها گشتند، نیز فقط برخاسته از تمایلات مردم غربی بوده و میباشند و یا اینکه فقط غربیها میتوانستند آنها را به مرحله عمل دراورند. این خواستهها و ارمانها، خواستههای تمام انسانی و جهانشمول بوده که در دوران ظهور مدرنیته در غرب شکل گرفتند. این نهادها در صورت وجود شرایط لازم و کمک خدایان تاریخ میتوانستند ابتدا در کشورهای شرقی، البته با تفاوتهایی که مبتنی بر شرایط این کشورها میبود، شکل بگیرند. و در صورت وقوع چنین چیزی و با وجود این تفاوتها، ما قطعاً میتوانستیم بسیاری از عناصر امروزین و «غربی» این نهادها را در آنها بیابیم. این خطای بزرگی است که بخاطر آنکه حقوق و ازادیهای دموکراتیک ابتدا در غرب کسب شدند، را دستاویز آن قرار دهیم که امیال و خواستههای پشت این حقوق را نیز مطلقا غربی ارزیابی کنیم. نقطه آغاز حرکت ما باید این باشد که آیا این ارمانها انسانی بودند، و نه اینکه بار اول این ارمانها در کجا به واقعیت پیوستند. چنان که چیبر خاطرنشان میسازد «ا آن ارمانهایی که منشاء مبارزه برای دموکراسی بودند در ذات خود ربطی به غرب ندارند بلکه مربوط به سرمایهداری هستند».
ویوک چیبر در کتاب خود ، ضمن تأیید وجود اختلافات فراوان در میان شرق و غرب ، خواهان یک تحلیل ماتریالیستی از جامعه بوده و بر وجود برخی از قوانین جهانشمول مانند مبارزات طبقاتی تأکید دارد. در زیر قسمتی از یکی از فصول کتاب اخیر وی را میتوانید بخوانید. برای آشنایی بیشتر با نظرات چیبر میتوانید به متن مصاحبه وی راجع به کتاب اخیرش، به دریچهها شماره هفت مراجعه کنید.
تاریخ جهانشمول مبارزه طبقاتی
نوشته: ویوک چیبر
برگردان: رضا جاسکی
تعداد کلمات:۴۸۲۵
به نظر میرسد نظریه پسااستعماری ایده منافع جهانشمول را رد میکند. اما در عوض ما میتوانیم در مقابل نظریهپردازان مطالعات فرودست به یک نفع اشاره کنیم که حتی شامل مردم جهان استعمار و پسااستعمار میگردد، و آن علاقه به آسایش و سلامت فیزیکی است١. اکنون سؤال این است که آیا ظهور چنین علاقهای به بازیگران مختلف دلیلی بدست میدهد تا آنکه روابط اجتماعی خود را دموکراتیزه نموده و از این طریق پروژه سیاسی همگانی را مستقر نمایند.در واقع میتوان چنین تصور نمود که علاقه به سلامت و اسایش جسمی به کارگران دلیلی برای کسب منافع اقتصادی بیشتر بدست میدهد، اما این امر آنقدر روشن نیست که چگونه چنین چیزی میتواند باعث انگیزه برای کسب حقوق سیاسی بیشتر نیز شود. آنچه که من باید نشان دهم این است که بازیگران هم در غرب و هم در شرق علایق مشترکی برای کاهش وابستگی خود داشتند. آنچه که من باید نشان دهم این است که آسایش جسمی میتواند کنشگران را به تلاش برای آزادی و حقوق سیاسی سوق دهد.
من پیش از این، نشان دادم که چگونه کارفرمایان در سراسر اروپا برای کسب حداکثر سود به تسلط سیاسی متوسل شدند٢. کار میبایست طی مدت و شدت خاصی انجام میشد تا اینکه شرکتها بتوانند در بازار خود را حفظ کنند؛ از سوی دیگر کارگران، میزان کاری را که خود ترجیح میدادند ارائه مینمودند که به ندرت با خواستههای کارفرما جور در میامد. از این رو کارفرمایان به انواع اقدامات قهری، اعم از عمومی و شخصی، برای تسلیم کارگران متوسل گشتند. در تمام دنیای سرمایهداری، روشهای مختلف اعمال کنترل سیاسی، هم نهادی و هم شخصی، برای کسب حداکثر سود شرکتها نقش حیاتی را ایفا نمود. کار قراردادی، ناحیههای صنعتی فقط با یک شرکت غالب، بردگی به خاطر بدهی و چیزهای مشابه همه میوههای موضوع دیگری در سطح کوچک،یعنی عدم وجود حقوق سیاسی طبقه کارگر در سطحی بزرگ هستند. همه این اقدامات به خاطر سرکوب بیشتر کارگران بود چرا که ظاهرا «اجبار خاموش روابط اقتصادی»٣ به اندازهای نبود که بتواند آنها را در رابطه با الزاماتِ شدت کار متقاعد کند. ما همچنین از این موضوع یاد میگیریم که اگر چه سرمایهداری برای بازتولید وابسته به اجبار غیراقتصادی نیست، اما سرمایهدارن همیشه در صورت امکان با کمال میل از آن بهره میگیرند.
سلطهای که بر کارگران چه درون و چه بیرون کارخانه اعمال میشد، فقط به معنی نقض استقلال آنها نبود. آن چیز کمتری به جز حمله مستقیم به آسایش کارگران نبود:شیفتهای طولانی کار، نظم و انظباط بیرحمانه، شرایط ناسالم کار و زندگی در خانههای تنگ منجر به عمر متوسط اسفبار کوتاهی گشت.٤ در نتیجه کارگران منافع مسقیمی در اعتراض به قدرت مدیریت در محلهای کار داشتند. اما در خارج از کارخانهها، قدرت اقتصادی و سیاسی در هم امیخته شده بود و از این رو امکان مبارزه اقتصادی بدون پرداختن همزمان به مشکل ناتوانایی سیاسیشان وجود نداشت. آنچه که ما به عنوان حقوق سیاسی درک میکنیم–حق فعالیت اتحادیهای، حفاظت در مقابل خشونت پلیس، ممنوعیت کارِ کودکان، منع مطالبه اموال برای حق رای، اصلاحات قوانینی که رابطه بین کارفرما و مستخدمین را تنظیم مینمودند–همه حقوقی بودند که تا حدودی کارگران به خاطر حفاظت از آسایش و سلامتی جسمانی خویش مطالبه مینمودند. تا زمانی که کارفرمایان برای تقویت کنترل اقتصادی خود از ابزار سیاسی استفاده میکردند، کارگران مجبور بودند از طریق یک مبارزه سیاسی گسترده، مبارزه اقتصادی خود را به جلو برند.
الزامات ساختاری سرمایهداری در سدههای ۲۱–۲۰ اهمیت این موضوع را کمتر از سدههای ۱۸ و ۱۹ نمیکند. مبارزه برای امنیت اقتصادی همیشه به معنی تقبل مبارزه برای آزادی و حقوق سیاسی است درست بدین خاطر که کارفرمایان هنوز در پی تحکیم قدرت اقتصادی خود از طریق ابزار سیاسی هستند. این امر به وضوح در رشد فزاینده «مناطق اقتصادی ویژه» در جهان جنوب، که اغلب برای کارگران «مناطق بیقانون» محسوب میشوند، دیده میشود. اما آن همچنین مهر خود را بر فرهنگ سیاسی در تمام مناطق جغرافیایی مینهد: شمال مکزیک زیر سلطه ماکیلادوراسها (masquiladoras)٥ قرار دارند، مناطق آزاد اقتصادی در چین، کارخانههای با دستمزد پایین در جنوب شرقی آسیا و مناطق معدن در هند نمونههای دیگری هستند. در اینها و مناطق مشابه دیگر، استثمار اقتصادی کارگران توسط یک فرهنگ سیاسی مستبدانه ترتیب داده میشود. حتی در غرب، بحران اقتصادی ۲۰۰۸–۲۰۰۷ منجر به یک کمپین سیاسی بر علیه کارگران کشت و در جاهایی که حمله به حقوق و مزایای آنها در طی دههها ادامه داشت، همچنین با حمله به خودِ حقِ مذاکرات و توافقات جمعی نیز همراه گشت. در تمام این موارد ثابت شده است که کارگران برای آنکه بتوانند از منافع اقتصادی خود حفاظت نمایند، باید به نبرد در عرصه سیاسی بپردازند٦.
من قبلاً نشان دادهام که قدرت محرکه طبقات فرودست هند درست مانند طبقات مشابه خود در غرب، حفظ آسایش فیزیکی خودشان میباشد. من همچنین نشان دادم که کارفرمایان در شرق رغبت کمتری از همسانهای خود در غرب برای توسل به قدرت سیاسی ندارند٧. این بدان معنی است که کارگران در شرق دارای همان علایق مشابه کارگران در غرب هستند، تا جائی که برای دفاع از رفاه فیزیکی خویش، باید خواهان حقوق سیاسی برای سازماندهی خود گردند.انها باید برای کسب حقوق سیاسی و گسترش ازادیها و حقوق اساسی خود، از آنجا که اینها از الزامات تأمین نیازهای اقتصادی و فیزیکی محسوب میشوند، مبارزه نمایند.تا زمانی که این فرهنگ تغییر یابد طوری که «اشکال قدرت بورژوازی» کنار زده شده و اشکالِ مختلفِ ابزارِ اجباریِ شخصی و سنتی جایگزین شوند، تا آن زمان راه چنین دگرگونی از بسیاری جهات شبیه همان راهی خواهد بود که در اروپا، توسط مبارزه طبقات فروددست در خط مقدم جبهه، پیموده شد. همه اینها نتیجه آن است که انسان فقط از یک نیاز اساسی خود دفاع میکند: آسایش و رفاه فیزیکی.
دومین نیروی جهانشمول
من تاکنون نشان دادهام که طبقات فرودست حداقل دارای یک نیاز اساسی هستند و اینکه این نیاز یک علاقه جهانشمول برای مبارزه با اسیبهای ناشی از شرایط اشتغال سرمایهداری ایجاد مینماید. ما میتوانیم دو نتیجه مهم بگیریم، آن این که، نه فقط یک نیرو، بلکه دو نیروی جهانشمول که میتوان آنها را واقعی در نظر گرفت، وجود دارند. اولی، نیروی عام سرمایهداری است که هم در شرق و هم غرب ، هر چند با سرعت غیر یکنواخت و متفاوت، عمل کرده است. دومی، منافع عام طبقات فرودست برای دفاع از آسایش خود در مقابل حاکمیت سرمایه میباشد، چرا که نیاز به آسایش جسمانی وجه مشخصه یک فرهنگ و یا یک منطقه خاص نیست. اگر سرمایه در همه جا در پی تسلط بر کارگران است، و اگر این حاکمیت اشکارا به سلامت جسمی کارگران –از طریق شرایط کار، دستمزد در حد گرسنگی کشیدن، مرگ و میر بالا، خطرات محیط زیست و غیره– آسیب میرساند، بنابراین کارگران دلایل کافی برای اقدامهای لازم در جهت دفاع از منافع اساسی و سلامت خود دارند. من عنوان کردهام که توانایی بازیگران مختلف در درک این نیاز به عنوان پایه و اساس هر اقدامی، جهانشمول و مستقل از فرهنگ است.٨ این فرض منطقی به نظر میرسد که کنشگران اجتماعی معمولاً قادر به تشخیص تهدید رفاه و آسایش بدیهی خود توسط روابط قدرتی که تحت آن مشغول به کار هستند، میباشند. اگر این درست باشد، آنگاه این به معنی تائید اصل اساسیِ قدیمیِ جنبش کارگری میباشد–که کارگران همه کشورها به خاطر منافعِ اساسیِ مشخصی متحد میگردند٩.
وقتی که طبقات فرودست برای غلبه بر اشکال مختلف قدرت سیاسی که بر آنها تحمیل میشوند، تلاش میکنند، آن چیزی که نیروی محرکه آنها محسوب میشود، علاقه به آسایش خویش است. اگر به خاطر این علاقه نبود، آنگاه مقاومتی که آنها در سراسر جهان از خود نشان میدهند، به عنوان چیزی کاملاً غیرقابل درک و مرموز به نظر میرسید. اعضای گروه مطالعات فرودست اظهار میکنند که آگاهی پیش بورژوایی کنشگران اجتماعی پسااستعماری مانع آن میشود که منافع، بتواند به عنوان پایهِ رفتار عمل کند. برای آنکه منافع بتواند بدین شکل عمل نماید، نیاز به یک «اگاهی بورژوایی» میباشد. مطابق این دیدگاه، یک کنشگر که در فرهنگ پیشبورژوایی شکل میگیرد، بر اساس منافع فردی عمل نمیکند و هیچ تصوری از حقوق خود نیز ندارد. از همین رو، دیپش چاکرابارتی و دیگران، آنها را به عنوان مفاهیمی غربی توصیف میکنند، که محصول یک انقلاب موفق بورژوایی خواهند بود که شاید صد سال پس از بلوغ تاریخی بورژوازی ممکن باشند.١٠ اما مشکل این روشِ استدلال این است که آن کنشگرانی که در غرب موفق به کسب حقوق خود گشتند، درست همان طبقات پایین جامعه بودند که در یک فرهنگ پیشبورژوایی شکل گرفتند، فرهنگی که بنا به تئوریپردازان مطالعات فرودست نمیتواند منشاء آن اهدافی باشد که این کنشگران به دنبال آنها هستند.
طبقات کارگر در غرب که برای حقوق سیاسی لیبرالی مبارزه کردند و آن را به دست اوردند، در محیطی زندگی میکردند که امیخته از خواستههای محلی، عقاید مذهبی و برداشتهای سنتی در باره سلسله مراتب قدرت بود–درست مانند شرایط امروز کارگران در شرق. و چرا باید به شکل متفاوتی رفتار کنند؟ کارگران امریکایی، فرانسوی، آلمانی و ایتالیایی که برای حقوق خود مبارزه کردند، در موارد زیادی تنها یک نسل قبلتر به عنوان دهقان کار میکردند، و تازه از ده به شهر نقل مکان کرده بودند، یا به عنوان مهاجر به یک کشور خارجی آمده بودند. آنها وقتی که به عنوان کارگر کارخانه زندگی خود را شروع کردند، با خود نُرمهای سنتی خویش را داشتند، درست به همان شکلی که مهاجرین از بهار به کنفبافیهای کلکته رفتند. آنها خود را در اتحادیههای کارگری سازمان دادند، برای حق رأی مبارزه نمودند یا خواستار شرایط انسانیتر شرایط کار گشتند، همچنان که آنها هنوز تحت تأثیر فرهنگ خود قرار داشتند–ان فرهنگی که چاکرابارتی آن را «پیشبورژوایی» مینامد.
اگر دیپش چاکرابارتی و پارتها چاترجی در این مورد حق داشته باشند که یک آگاهی پیشبورژوایی اجازه رفتار بر پایه منافع فردی را نمیدهد، آنگاه مبارزه بر علیه استبداد داخلی در اروپا و یا بردهداری در امریکا، مانند یک معجزه به نظر میرسد. کارگران اروپایی با« حقوق انسانی» در یک دست و« قرداد اجتماعی» در دست دیگر پا به جهان ننهادند.١١ آنها همانقدر با ایدئولوژیهای سنتی و وفاداری احاطه شده بودند که گروههای مشابه چند صد سال بعد در هند. آنها ْهمانقدر کمْ، شهروندانِ سکولاری بودند که کنفکاران کلکته. اگر انان سرکوبی که آسایششان را تهدید مینمود درک نمیکردند، پس چه مکانیزمهای روانی نیروی محرکه کارگران و بردگان برای قد علم کردن در مقابل اربابانشان بود؟١٢
در واقع، برای آنهایی که نظر تئوریپردازان مطالعات فرودست را قبول دارند، یک توضیح وجود دارد–که آن خالی از طنز نیست. فرض کنیم ما امضای خود را پای تز چاترجی و چاکرابارتی میگذاریم و قبول میکنیم که کنشگران اجتماعی که در یک فرهنگ پیشبورژوایی بدنیا میایند، نمیتوانند توسط منافع فردی خود رانده شوند. این باید به همان اندازه شامل کارگران انگلیسی و فرانسوی در دوران اولیه مدرنیته اروپا میگردد که کارگران هندی در قرن نوزدهم. اگر کارگرانی که برای حقوق خود در انگلستان مبارزه میکردند، هیچ تصوری از منافع خود نداشتند، اگر اگاهی انان به طور کامل در دوران اجتماعی شدنشان شکل گرفته بود– و کارگران را کاملا ناتوان از رهایی خود، از آنچه که انان را فرم میداد، میساخت–انگاه، وقتی که مبارزه خود را آغاز نمودند، چیزی در فرهنگ سنتیاشان میبایست نیروی محرکه اشان بوده باشد. بنابراین باید چیزی در میراث اروپایی وجود داشته باشد که عشق به آزادی، احترام به کرامت انسانی، حسی برای هر چیزی که یاداور حقوق باشد، را در مردم ایجاد مینمود. این تصورات فرهنگی مجزا که در طی نسلها منتقل شده بود، به طبقات کارگر غربی آن منابع روانی را ارزانی کرد که انان در کسب حقوقی که ما امروز به نام حقوق بورژوازی میشناسیم، بدان نیاز داشتند.
شاید چیزی در مسیحیت وجود داشته باشد؟ اگر ما به تاریخ قبل از آن نگاه کنیم، شاید چیزی در فلسفه یونانی یا در حقوق رومی؟ یا اینکه مخلوط فرهنگی خاصی که منشا آن بهسازگرایی کلیسا و رفرماسیون بود؟ هر آنچه که بود، مربوط به جنبهای از فرهنگ غربی بود که عشق به ازادی، استقلال، دموکراسی و چیزهای جهانشمول دیگر را به ارمغان اورد. اگر این نواها به نظرتان آشنا میایند، اصلاً تعجباور نیست. این بخشی از اسطوره چند صد ساله تمدن منحصربفرد غربی یا برتری روح و نفس غربی میباشد. این پایه و اساس درک متداول مورخان قرار داشته است که بنا بر آن، در فرهنگ غربی چیز ویژهای وجود دارد که آرزوی حقوق بنیادی را ایجاد میکند. براساس این دیدگاه، حقوق بنیادی یک ایده غربی است ، چرا که این کشورهای غربی بودند که منابع اخلاقی شکل دادن آنها را ایجاد نمودند.البته این تصور نادرست از غرب، پایه و اساس دفاع از امپریالیسم نیز محسوب میشود.
طنز قضیه در اینجا قرار دارد، اما ترویج چنین تفسیری، که در آن ظهور حقوق بنیادی به پای روح فرهنگ غربی گذاشته میشود، دقیقاً آن چیزی نبود که تئوریپردازان مطالعات فرودست، وقتی که میخواستند ما را متقاعد به «محلی شدن» اروپا نمایند، در نظر داشتند. ولی بنا بر فرض چاکرابارتی، شرط اساسی تلاش برای حقوق و ازادیهای لیبرالی فرهنگی هستند، و در نتیجه به سختی میتوان توضیح دیگری برای اینکه چگونه این حقوق بوجود امدند، را یافت.
راه خروج از این بنبست ازاردهنده، پذیرش یک فرض دیگر است، که چاکرابارتی آن را رد میکند، و آن اینکه کنشگران اجتماعی دارای برخی از نیازهای پایهای هستند و در اصل انان حداقل میتوانند بدون توجه به وابستگی فرهنگی، بعضی از این نیازها را درک کنند. بر اساس این فرض، اینکه کارگر اروپایی اهمیت ازادیها و حقوق عمومی را ، با وجود آنکه در ایدئولوژیهای پیشبورژوایی زندانی شده بودند، را درک نمود، دیگر یک راز محسوب نمیشود. آنها این را انجام دادند، زیرا به این نتیجه رسیدند که این حقوق میتواند به آنها در حفظ اسایش و سلامتیشان، که بطور مداوم توسط تلاش کارفرمایان در کسب حداکثر سود تهدید میشد، کمک کنند. منابع روانی که کارگران بر آنان تکیه مینمودند ربطی به روح فرهنگی اروپایی نداشت، بلکه مربوط به منافع جهانشمولی بود که بر پایه نیازهای بدیهی و ابتدایی قرار داشت. از آنجا که این نیازها جهانشمول هستند، و از آنجا که قدرت درک آنچه که یک علاقه و نفع محسوب میشود برای همه کنشگران در همه فرهنگها یکی هستند، آنگاه ما میتوانیم نتیجه بگیریم که کارگر هندی و مصری دقیقاً به همان اندازه قادر به سازماندهی خود برای دستیابی به ازادیها و حقوق لیبرالی هستند که پیشینیان بریتانیایی انان بودند. به عبارت دیگر، اهمیت حقوق و ازادیهای سیاسی چیزی نیست که انسان باید آنها را درک کند. این گروهها برای دفاع از حقوق فردی خود مبارزه میکنند زیرا آنها این حقوق را به طور طبیعی قابل ارزش و مطلوب درک میکنند، درست همانطور که پیشینیان اروپاییشان درک میکردند. در نتیجه ارزشگذاری ازادیها و حقوق دموکراتیک هیچ مخصوص غربیها نیست.١٣ البته این درست است که مؤسسات و نهادهای دموکراتیک تا حدود زیادی در غرب شکل گرفتند، اما آن ارمانهایی که منشاء مبارزه برای دموکراسی بودند در ذات خود ربطی به غرب ندارند بلکه مربوط به سرمایهداری هستند.١٤
چگونه است که نظریهپردازان مطالعات فرودست متوجه عمق پیامدهای محافظهکارانه استدلال خود نمیشوند؟ من فکر میکنم که این مربوط به آن میشود که آنها هرگز نیاز نداشتند از خود بپرسند چرا یک آگاهی پیشبورژوایی نتوانست مانع درک کارگران از منافع خویش در غرب گردد، اگر واقعاً این موضوع مانع کارگران شرقی از چنین درکی میگردد. به عبارت ساده، آنها هرگز سؤال خلاف واقع را در مقابل خود قرار ندادند، چرا که تئوریشان، اجازه فرار از این قضیه را به انان میداد. اعضای گروه مطالعات فرودست معتقد به این نظریه هستند که کارگذاری «اشکال قدرت بورژوایی» نتیجه عمل بورژوازی بود، و اینکه خیلی ساده به کارگران فرهنگ بورژوایی اعطا نمود که پیامد انقلابات بورژوایی بود و آنها برای کسب آن نیازی به سازماندهی خویش نداشتند. بنابراین چاکرابارتی، چاترجی و دیگران میتوانند فرض کنند که آگاهی بورژوایی از همان آغاز در میان کارگران غربی به عنوان بخشی از مدرنیته وجود داشت، در حالی که مدرنیته در شرق طبقه کارگری را ارائه کرد که، در آگاهی پیشبورژوایی خود محبوس بود. تئوریپردازان مطالعات فرودست هیچگاه امکانِ اینکه مدرنیته در هر دو طرف از سوی کنشگرانی شکل داده شد که خود هنوز تحت تأثیر یک فرهنگ پیشمدرن بودند، را بررسی نکردند. از همین رو آنها هرگز از خود نپرسیدند که چرا کارگران غربی قادر به رهایی از آگاهی پیشبورژوایی شدند، در حالی که کارگران در شرق آن چنان با غل و زنجیر به این آگاهی بسته شدند.
اگر فقط چاکرباراتی و دیگران این سؤال را در برابر خود قرار میدادند، شاید آنها متوجه میشدند که استدلالشان در مورد تأثیرات فرهنگی قابل دفاع نیست. اما به نظر میرسد که آنها هرگز چنین سئوالی را طرح نکردند، و قیمت آن بالاست. نه فقط اینکه نتایج آنها با مطالب و دادههای خودشان در تضاد قرار میگیرند، بلکه آنها برخی از مشکوکترین بداموزههایی را رواج میدهند که تا به حال از سوی شرقشناسی مطرح شدهاند–و همه اینها به نام «تئوری» صورت میگیرد.
نتیجه
یک تئوری مبتنی بر منافع و علایق میتواند به خوبی وابستگی کنشگران به فرهنگ خود را در نظر گیرد. این تئوری تنها مخالف این ادعاست که اجتماعی شدن انان چنان عمیق میگردد که کنشگران حتی برای آسایش فیزیکی خود نیز نابینا میشوند. البته چنین تئوری میتواند در ادعاهای خود بلندپروازی کرده و منافع را به چیزهای بیشتری به جز آسایش فیزیکی گره زند. اما من علاقهای به این ادعاهای بلندپروازانه ندارم. من فقط خواهان دفاع از این عقیده هستم که یک تئوری ماتریالیستی امکانپذیر است نه اینکه آن را توسعه دهم.
ما به یک نتیجهگیری جالب رسیدهایم، و آن اینکه کنشگران غیر–غربی به همان اندازه غربیها در درک منافع فردیِ خود توانا هستند. بنابراین ما میتوانیم به ظهور دو نیروی جهانشمول اشاره کنیم، یکی مربوط به سرمایه و دیگری کار است. ما میتوانیم به همان نتایجی برسیم که روشنفکران مترقی از زمان انقلاب فرانسه به آنها رسیدند–حداقل تا زمانی که تئوری پسااستعماری پیشروی خود را آغاز نمود. آن مربوط به این ایده میشود که دوران مدرن توسط دو نیرو رانده میشود: از یک طرف تلاشهای مداوم سرمایه برای گسترش بیشتر، تسخیر بازارهای جدید و به زانو درآوردن طبقات کارگر در مقابل سلطه خود، از سوی دیگر مبارزه بیوقفه دومی برای دفاع از آسایش خود در مقابل این حمله خشونتامیز . این فرایند دوگانه شامل هم غرب و هم شرق میگردد و آنها را در یک فرایند جهانی یا اگر بخواهم از اصطلاحات ویژه تئوری پسااستعماری استفاده کنم، «تاریخ جهانشمول» به هم پیوند میدهد.
برگرفته از ترجمه سوئدی فصل هشتم کتاب «نظریه پسااستعماری و شبح سرمایه» اثر ویوک چیبر که در نشریه فرونسیس شماره ۴۹–۴۸ به چاپ رسید.
Vivek Chibber, Klasskampens universalla historia, Fronesis 48-49, 2015
١گروه مطالعات فرودست، یک گروه با نفوذ از دانشگاهیان جنوب شرقی اسیاست که به بررسی جوامع پسااستعماری و پساامپریالیستی با توجه ویژه به منطقه جنوب آسیا میپردازند. در میان اعضای مشهور این گروه کسانی چون راناجیت گوها، دیپش چاکرابارتی، گایاتری چاکاراورتی اسپیواک و پارتها چاترجی قرار دارند. این مقاله از فصل هشتم کتاب «نظریه پسااستعماری و شبح سرمایه» (۲۰۱۳) برگرفته شده است، که در آن نویسنده، با استفاده از فرضیات خودِ تئوریپردازان مطالعات فرودست نشان میدهد که فرض آنها – در مورد تفاوت اساسی روانشناسی و فرهنگ «شرق»، منجر به آن میشود که تئوریهایی که با مفاهیم «غربی» فرموله شدهاند بیاعتبار گردند– نادرست و گمراهکننده است. در عوض، چیبر طرفدار یک تئوری عام ماتریالیستی برای توضیح شباهتها و تفاوتهای بین فرهنگهای سیاسی «شرق» و «غرب» میباشد. توضیج مترجم سوئدی.
٢نگاه کنید به فصلهای پنجم و ششم کتاب «نظریه پسااستعماری و شبح سرمایه» نوشته چیبر. یادداشت مترجم سوئدی
٣کارل مارکس، سرمایه، نقد اقتصاد سیاسی، جلد اول، فرایند تولید سرمایه، یادداشت مترجم سوئدی
٤فردریش انگلس، وضع طبقه کارگر انگلیس، فصل پنج و شش. این کتاب هنوز هم تصویر کلاسیکی از شرایط غیرقابل تحمل طبقه کارگر بدست میدهد. اما آن را باید با تحلیل مارکس در کتاب سرمایه، جلد اول، تکمیل نمود. چند اثر اخیر دیگری نیز به وضوح نتایج سلطه کارفرمایان بر رفاه و آسایش کارگران را نشان میدهند، مثل « زندگیهای در معرض خطر» اثر انتونی س. وول، «مرگ، یک بیماری اجتماعی» اثر ویلیام کلمن.
٥کارخانههای مکزیکی که به شکل قراردادی برای شرکتهای خارجی کار میکنند و از مالیاتهای گمرکی معاف هستند. م
٦به نظر میرسد که استدلال من برعکس آن درکی است که «اقتصادگرایی» خوانده میشود: ساختار سرمایهداری باعث میشود که کارگران خواستههای سیاسی را از خواستههای اقتصادی متمایز کنند. اما در اینجا یک تفاوت ظریف بین استدلال اقتصادیون و نظر من وجود دارد. هنگامی که تحلیگران، اتحادیههای کارگری را متهم به اقدامها ی اقتصادی نموده و سیاست را به فراموشی میسپارند، منظور انان این است که اتحادیهها صرفاً در پی منافع اقتصادی هستند تا اینکه کارگران را متوجه شرایط ساختاری کارگران نمایند: این یک واقعیت است که آنها هنوز هم توسط سرمایهداری و در نتیجه قوانین کار مزدی کنترل میشوند. بنابراین اتحادیهها در مورد شرایط کار مزدی مذاکره میکنند و خودِ روابط کارِ مزدی را زیر سؤال نمیبرند. درواقع استدلال من با همین نظر همخوانی دارد. من ادعا نمیکنم وقتی که کارگران با قدرت کارفرمایان مبارزه میکنند، انها تحتتاثیر کشش زیرسوال بردن سلطه طبقاتی کارفرمایان قرار دارند. من در عوض عنوان میکنم که اگرچه کارگران فقط به دنبال منافع اقتصادی خود هستند، اما آنها باید برای کسب حقوق سیاسی خود مبارزه کنند، چرا که این حقوق برای کسب اهداف اقتصادی ضرورت دارند. آنها باید اول حقوق سیاسی که برایشان مبارزه میکنند را کسب کنند تا اینکه بتوانند به منافع اقتصادی خود به عنوان کارگران دستمزدی برسند. هیچ نیروی محرکه خودبخودی برای رسیدن به اهداف سیاسی که در ورای آن قرار دارد، یعنی زیر سؤال بردن ساختاری اساس کار دستمزدی وجود ندارد. یکی از تأثیرات قابل توجه تنظیم حقوق کارگران این است که پدیده کار دستمزدی عادی شده و معیار میگردد.
٧چیبر، «نظریه پسااستعماری و شبح سرمایه» ، فصول ۶–۴. طبقات فرودست (یا تهیدست)، آنهایی هستند که در خارج از ساختار و گفتمان هژمونیک قدرت قرار دارند. یادداشت مترجم سوئدی
٨همانجا فصل ۸، یادداشت مترجم سوئدی
٩چیبر، کتاب «نظریه پسااستعماری و شبح سرمایه» . ادعای اینکه کارگران دارای منافع مشترکی برای مبارزه با سوءاستفاده کارفرمایان از قدرت هستند به معنای ادعای این نیست که آنها آگاهی طبقاتی را به طور طبیعی و ذاتی کسب میکنند. منافع مشترک هیچگونه غایتشناختی مذهبی را در بر نمیگیرد.
١٠دیپش چاکرابارتی، تاریخنگار هندی با سبک پسااستعماری است. او معتقد است که مورخان در غرب مفاهیم لیبرالی را جهانشمول ساخته و اینکه مدرنیزاسیون اروپا به یک معیار گمراهکننده برای بقیه جهان بدل شده است. یکی از آثار معروف وی «محلیشدن اروپا» میباشد. یادداشت مترجم سوئدی.
١١توماس پین، «حقوق بشر»؛ ژان ژاک روسو، «قرارداد اجتماعی» م.
١٢جاشوا کوهن در مقاله خود، «کمان اخلاقی جهان»، منتشره در نشریه فلسفه و روابط عمومی سال ۱۹۹۷، بحث در مورد اینکه مقاومت بردگان آمریکایی تا چه اندازه ناشی از منافع واقعی به خاطر سلامت و آسایش بود را مطرح میسازد.از رابطه بین مقاومت عمومی و مافع واقعی به طور مبسوطی توسط الن گیلبرت در کتاب «فردیت دموکراتیک» و یلیام تالبوت در «کدام حقوق باید جهانی باشند» دفاع میشود. همه این نویسندگان از تعریف گستردهتری نسبت به من آغاز میکنند، که در بین انان از جمله، علاقه به استقلال نیز گنجانده میشود. اگر چه من در اینجا خود را محدود به یک علاقه نمودهام، اما من با آنها هم نظر هستم.
١٣در میان فیلسوفان معاصر، شاید امارتیا کومار کسی باشد که به فصیحترین شکل و به طور مداوم از اعتبار جهانی ارزشهای اصلی دفاع نموده است. خلاصهای از آن در «عقل قبل از هویت» وجود دارد. مجموعهای از مقالات کوتاه در مورد فرهنگ و جهانروایی در کتاب «هند استدلالی» چاپ شده است. به ویژه نگاه کنید به فصل سیزدهم. نظرات وی به طور منسجمتری در کتاب «ایده عدالت» مطرح میشود که وی در آنجا نمونههای مشخصی از تاریخ هند و غیر– هندی را توصیف میکند که بطور مستقیم ادعاهای تئوریپردازان مطالعات فروددست را در مورد منشاء «غربی» ارزشهای دموکراتیک و منطق زیر سؤال میبرد. تا آنجایی که من میدانم تاکنون از طرف تئوریپردازان مطالعات فرودست تلاشی برای پاسخگویی به انتقادات وی صورت نگرفته است.
١٤ما باید همچنین برخی از ترفندهای بلاغی که اغلب توسط نظریهپردازان فرودست مورد استفاده قرار میٰگیرند، یعنی ارائه مفاهیمی چون حقوق، کنشگری، آزادی را با عناوینی چون «مفاهیم غربی مانندِ» همراه میسازند، را رد کنیم. در نتیجه آنها به این صورت نشان میدهند، محققانی که اعمال کنشگران شرقی را معقول و منطقی توصیف میکنند، ارزشهای غربی خود را بر انان فرافکنی مینمایند. این یکی از استراتژیهای مورد علاقه چاکرابارتی است، هر چند که چاترجی و دیگران نیز از آن استفاده میکنند. این بر اساس استدلالی است که من آن را در فصل ۸–۷ همین کتاب رد کردم، و آن اینکه کنشگران غربی سکولار هستند، در حالی که کنشگران شرقی مذهبی، جامعهگرا و چیزهای شبیه آن هستند. در این مقطع، دیگر شرقشناسی در این استراتژی و همچنین دلایل رد ان، باید بر همگان آشکار و واضح باشد. توانایی رفتار منطقی به آن معنی که من در این کتاب از آن استفاده کردهام، نزد یک هندی مثلا کمتر از یک بریتانیایی نیست.